در مرگ برخی از هنرمندان و شخصیتهای تهرانی این تیتر بیش از همه به چشم میآید که تهران یکی از نمادهایش را از دست داد. در هنگامهی درگذشت سپانلو نیز میتوان گفت:” تهران شاعرش را از دست داد”.
او در طی نیم قرن بیش از پنجاه جلد کتاب در زمینههای شعر و داستان و تحقیق، به صورت تالیف یا ترجمه، منتشر کرد. در بیست سال گذشته، او به عنوان یکی از چند نمایندهی معدود ادبیات معاصر فارسی در بسیاری از گردهماییهای بینالمللی در اروپا و آمریکا شرکت کرده و گفته میشود که سهمِ بزرگی در معرفی ادبیات ایران به جهانیان دارد. بسیاری از آثار او تا به حال به زبانهای انگلیسی، آلمانی، فرانسه، هلندی، عربی، و سوئدی ترجمه شدهاست. کتاب نویسندگان پیشروِ ایران که گلچینی از آثار داستانی نویسندگان قرن بیستم ایران، به همراه بررسی آنهاست، جزوِ منابعِ درسی در بسیاری از دانشگاههای ایران است و تابهحال فروش بسیار بالایی داشتهاست. همچنین سپانلو از معدود شاعران و نویسندگان ایرانیست که در دنیای ادبیات غرب نیز شناخته شده، و توانسته است نشان شوالیه نخل (لژیون دونور) آکادمی فرانسه (بزرگترین نشانِ فرهنگی کشورِ فرانسه)، و جایزهی ماکس ژاکوب (بزرگترین جایزهی شعرِ فرانسه) را دریافت کند.
سپانلو، پس از اتمام دانشگاه و دوران نظام وظیفه، در سال ۱۳۴۴ با شاعر و نویسنده جوان، پرتو نوریعلاء ازدواج کرد. دختر وی، شهرزاد سپانلو خواننده موسیقی پاپ و پسرش، سندباد سپانلو حاصل این ازدواج هستند. پرتو نوریعلاء در سال ۱۳۶۴ برای همیشه از سپانلو جدا شد و با فرزندانش به آمریکا رفت.
محمدعلی سپانلو در مقدمه گزینه اشعارش (چاپ اول 1383) در مطلبی با عنوان آبان و بیابان نوشته است:
من در آبان به دنیا آمدم - نوزده سال پس از آغاز قرن خورشیدی ما - آبان، فرشته آب و فراوانی، اما حداقل دو کتاب از پانزده کتاب شعر، و بسیاری از سطرهای من، از نام و فضای بیابان غبارآلود شده است. در جستوجوی رابطهای میان روح و خاک، تا شاید شورهزار شکوفا شود، از کویر ستایشها نوشتم و بارها از خود پرسیدم: آیا کسی که زاده آبان است/ آیینهدار عکس بیابان است؟
به نگاه من، آبانماه همان جوان خوشبرخوردی آمد که گل سرخی به یقه بارانیاش زده از کویر میگذشت. در آن کویر شاعران بسیاری گردش میکردند، و سیاحت میکردند تابلوهایی را که روی پایهها قد افراشته بود؛ تصویرهایی جذاب از شهرهای آینده و از زنان زیبا که لابهلای بادهای غبارانگیز لبخند میزدند. شگفتآور بود که همه، در مرحلهای از سفر خود، به این نمایشگاه بیابانی رسیده باشند.
کودکی من، همان دورانی که میگویند نطفههای شخصیت شکل میگیرد، عرصه نوعی هرج و مرج ناشی از جنگ بینالمللی دوم بود؛ با جشن آب محله و بوی گلاب شکر، چرخدستیها که قند و شکر کوپنی میبردند، قشون متفقین و دلبران لهستانی… آنها سایههای نیاکان خود را بر سنگفرشهای تهران قدیم میلغزاندند. و من نیز… که شاید دو سایه داشتم. گرچه همزادها سایه ندارند.
از دوره دبستان میخواستم شعر بنویسم ولی چیز دندانگیری به دست نمیآمد. در مدرسه رازی و بعد مدرسه دارالفنون ضمن تقلید از استادان شعر فارسی میکوشیدم صدای خودم را بیابم، اما قایق من در باتلاق به سنگینی پیش میرفت. روز اول بهمن سال ۱۳۴۰، وقتی از یکی از تظاهرات دانشکده حقوق، با سر شکسته و بارانی سرخ از خون به خانه آمدم، قلم برداشتم و شاعر شدم. گویی خون غبارهای قریحه مرا شسته بود. ناگهان هرچه میخواستم مینوشتم یا اختراع میکردم، زبان، سبک، تصویر و صدای ویژه خودم را، به این تعبیر، من فرزند هنری جنبش دانشجویی ایران هستم.
جایی از پنج پشت پدران خود نوشتهام و میدانستم که این از مقوله فخر به “عظام بالیه»” نیست؛ نوعی رابطه با پدربزرگهای تاریخی که نامههایشان را با برگهای پاییزی برای ما میفرستند؛ دیداری نه چندان موهوم با سوارکاران، ملکهها، سیاحان و شاعران. از آن پس بارها در بیابانهای میهنم، که روزگاری دریاها بوده است، و طبقات آهکی کوهستان درجات نابودی آنها را ثبت کرده، کشتی راندهام؛ ملاح خشکرود، که به سندباد برمیخورد و ناخدا بزرگ را مهرمزی و شاید یزدگرد… تماشایی فراسوی هستی ملموس و محسوس و جستن قالبهای مناسب عصر و آینده. پرسه در شهرهای خیالی بابل و کلده و تخت جمشید و حتی تهران، زیرا حتی در تهران امروزی از شمال (تجریش) تا جنوب (میدان راهآهن) قایق راندهام؛ سیر و سفری که به علت شیب آب، بازگشتی ندارد.
رویاهایی که برای رهایی از آن شعر به دست میآمد، اما یک لحظه پس از وصول، رویای دیگری میآفرید؛ چرخهای سرگیجهآور که دم دستترین درمان آن پناه بردن به پارک است برای بازی شطرنج با یک ناشناس، که شاید همزادی باشد، نگهبان افسانهها، افسانههای موجود در حافظه جمعی اما هنوز کشفنشده، همزادی که کلماتش را در فاصله سکوتها و زمانهای راکد ذخیره میکند. در این لحظه شعر، با وسوسهای سمج، از تاریخ و اسطوره الهام میگیرد تا میان کتمان و اعتراف دست و پا بزند.
بسیاری از همکاران اسبهایی هستند که بیوقفه میتازند تا با سر به دیوار بخورند. لباسهای کهنه را پشت و رو میکنند تا مدعی شوند ریخت جدیدی ساختهاند. برخی عریان میشوند تا به اکتشاف نخستین لباس جلوه بفروشند. در این ضد نبوغ البته قریحهای حیرتانگیز نهفته است. اما شاعر که با رمانهای تاریخی و پلیسی و با قصاید سبک خراسانی بار آمده بود، در فاصله سیر از الکساندر دوما به فاکنر، از منوچهری به نیما، از هوگو به الیوت، بازی نکرده بود. پس از تماشای طبیعت به شناخت تمدن کوشید، سفرهای خیالی و خوابهای تاریخی را تجربه عینی کامل میکرد. نیمی از دنیا را با چشم سر تماشا کرد و در فرجام در شهر و حتی محله زادگاهش لنگر انداخت تا بکوشد همه تجربههای عینی و ذهنی را در جغرافیای کوچکی متمرکز کند. با این همه بیشتر داستانهایی که روایت کرد ما به ازای خارجی نداشتند. او اکنون در کشور خودساختهاش زندگی میکند، بیآن که قانونی خاص را امضا کرده باشد.
از هرچه گذشته سبکها و مکتبها (و مدها) فقط تزئینکننده جوهری هستند که در اکتشاف اصیل شعر آشکار میشود؛ محصولی برخاسته از سنت اما همواره متجدد، گزارشگر زمان اما زمانگریز. و به هر حال ما به خاطر عشق و امید، کار و فرسودگی، اضطراب و مرگ، در زمان مخصوص شعر همیشه با یکدیگر معاصریم. آیا شاعر گمان میبرد از نقل نداشتنها و فقدانها خلاص شده است؟ آیا آن رویا سرانجام به نوعی رهایی رسیده بود، در حالی که سایههای او هرکدام سلیقهای داشتند؟ رویا رایگان است و آزادی گرانقیمت. یک بار گمان برد که از آن دوگانگی آزاد شده است. در یکی از کویرها به همزادش برخورد؛ سایهای نفرسوده و جوانمانده پرسید: چطور این همه جوان ماندهای، در حالی که من سالخورده میشوم؟ و شنید که: آه، آن همزادت، آن دومی، در هزارتوی روایتهایی که میساخت گم شد. پرسید: پس تو که هستی؟
- من سومی هستم.
پس بهتر است دیگربار همان جوان خوشبرخورد را سراغ بگیریم، با شاخه گلی بر یقه بارانی، در مرز کویر - کویر ناشکیبا و تلخاد سرزمین ما - ایستاده “اذن دخول” میطلبد؛ میخندد و خواستگار لبخندی است از مادر پیر.
کارنامه ادبی
محمد علی سپانلو (تهران۲۹ آبان ۱۳۱۹ - ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴ تهران) دانشآموخته دانشکده حقوق دانشگاه تهران بود. رگبارها، پیادهروها، سندباد غایب، هجوم، نبض وطنم را میگیرم، خانمزمان، تبعید در وطن، ساعت امید، خیابانها، بیابانها، فیروزه در غبار، پاییز در بزرگراه، ژالیزیانا، کاشف از یادرفتهها و قایقسواری در تهران از مجموعه شعرهای این شاعرند.
وی در کنار شعرهایش شعر آثاری از نویسندههای مطرح دنیا مثل آلبر کامو و ژان پل سارتر را نیز ترجمه کردهاست.همچنین دستی در روزنامهنگاری نیز داشت. ترجمه آنها به اسبها شلیک میکنند نوشته هوراس مککوی، مقلدها نوشته گراهام گرین، شهربندان و عادلها نوشته آلبر کامو، کودکی یک رییس نوشته ژان پل سارتر، دهلیز و پلکان شعرهای یانیس ریتسوس و گیوم آپولینر در آیینه آثارش - شعرها و زندگینامه گیوم آپولینر - از دیگر آثار منتشرشده او هستند.
سپانلو در کنار شعر به پژوهش در حوزه ادبیات و ترجمه نیز میپرداخت و کتابهایی را در این زمینهها منتشر کرده بود. چهار شاعر آزادی (زندگی و احوال چهار شاعر عصر مشروطه؛ عارف قزوینی، میرزاده عشقی، ملکالشعرا بهار، فرخی یزدی) دیگر کتاب این پژوهشگر است.
شعار محمد علی سپانلو در وزن نیمایی سروده شدهاند. وزن اما در شعر او علنی نیست و به راحتی به چشم نمیآید. در پارهای از اشعاری که پس از انقلاب سروده، وزن را به شکل پنهانتری به کار گرفته است: شب اقلیم سایههاست/ ولی سایهها در سیاهی هویت ندارند/ رفیق ما در کشوری غریب سفر کرد/ در چالهای سیاهتر از شب افتاد/ پلیس لاشهاش را جست/ وقتی که خاک بر او ریختیم/ گودال لب به لب شد (یویوگی پارک)
روایتگری در شعر و بهرهگیری از عناصر نمایشی از دیگر ویژگیهای اشعار سپانلوست. منظومه “افسانه شاعر گمنام” در سال ۱۳۹۱ آخرین مجموعهای از اشعار سپانلوست که در ایران منتشر شده. وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ۳۰ صفحه از اشعار این کتاب را حذف کرد و سپس به آن مجوز انتشار داد.
محمد علی سپانلو گفته بود: “برای انتشار کتاب، ناچار به حذف بخشهای مورد نظر شدم تا اگر بعدها تمامی بخشهای کتاب منتشر شد، خوانندگان متوجه فشارها و سختگیریهای این دوره بشوند.”
شاعر تهران
مهمترین درونمایه شعر محمد علی سپانلو، اسطوره شهر تهران است. او در همه اشعارش بیش و کم به “تهران” اشارههایی دارد، اما در سه مجموعه “خانم زمان”، “هیکل تاریک” و “قایقسواری در تهران” است که پایتخت ایران و زادگاه شاعر در حد یک اسطوره مطرح میشود. “خانم زمان” در بین این آثار شهرت بیشتری دارد.
محمد علی سپانلو در “خانم زمان” تهران قدیم را در کنار تهران کنونی قرار میدهد. او در این منظومه، تهران را به شکل یک دختر ولنگار و یک مادر مقدس جلوهگر میکند و آن را به شکل شهری که همواره در حال تحول است نشان میدهد.
سپانلو گفته است در جهان اشعارش همواره “در جستوجوی اسطوره شهر تهران” بوده. در شعر “بنیاد تهران” که از مجموعه “قایق سواری در تهران” حذف شده بود، سپانلو چنین میگوید: اما دلیل تهران/ تهرانی از دلایلی بیپایان است
تهرانی که سپانلو در سه منظومه یاد شده وصف میکند، به گفته خودش “آسمان به دوش خوشاخلاق الکی خوشبخت” و “یک لات آسمانجل” هم هست که هرچند رنج میبرد، اما در زندگی پایدار است و گمان میکند که باید رنجها را پذیرفت و از زندگی لذت برد.
چنین است که سپانلو تاریخ و پیشینه زادگاهش تهران را با حال و احوال مردمان این شهر درمیآمیزد. تهرانِ سپانلو از خود او، از اندیشهها و تأملات و دشواریها و خوشیهایی که در زادگاهش از سر گذرانده جدا نیست.
میتوان گفت تهران سپانلو به همه تعلق دارد و با اینحال یک تجربه و دریافت کاملاً شخصیست. سپانلو در دنیای اشعارش مستقل از اسطورههای ملی یا مذهبی و عرفانی ایرانی موفق میشود، اسطوره مستقلی از یک کلانشهر بپردازد: اسطوره تهران.
کارنامه بازیگری
سپانلو یک هنرمند به تمام معنا بود که بیشترین فعالیت هنری او در حوزهی ادبی بود اما تجربهی قابل قبول بازیگری نیز داشت. او که در سالهای دور تجربه حضور در فیلمهای “آرامش در حضور دیگران” (ناصر تقوایی / ۱۳۵۱)، “ستارخان” (علی حاتمی / ۱۳۵۱) و “شناسایی” (محمدرضا اعلامی / ۱۳۶۶) را داشت در سال ۱۳۸۰ هم در فیلم “رخساره” امیر قویدل به ایفای نقش پرداخت.
سپانلو درباره بازیگریاش گفته بود: در بعضی موارد انگیزه کنجکاوی بود به یک مدیوم هنری و در بعضی موارد بهخاطر بعضی مسائل مثلا مشکل در انتشار کتاب و برای گذران زندگی.
او از نقشهایی که ایفا کرده بود، نقشش در فیلم ستارخان را بیشتر دوست داشت، هرچند نقش کوتاهی بود، و علت آن را علاقه به مشروطه عنوان میکرد.
اما ماجرای فیلم آرامش در حضور دیگران به سال ۱۳۴۸ بازمیگردد. سپانلو درباره آن روزها میگفت: من تقوایی را به نام میشناختم، روزهایی که او داستان مینوشت و در مجله آرش منتشر میشد. روزی او را در منزل سیروس طاهباز دیدم و این اولین آشنایی من با او بود. بعد در هتل مرمر یک بار دیگر تقوایی را دیدم، از من پرسید که فیلم بازی میکنی؟ من نمیدانستم که او فیلمساز هم هست. گفت که همه برای من مجانی بازی میکنند چون پولی ندارم و به جایی هم وابسته نیستم. قرار شد که من در این فیلم بازی کنم. غلامحسین ساعدی فیلمنامه را داد و سیروس طاهباز هم خانهاش را، هر دو هم بدون دریافت پول و اینطور بود که آرامش در حضور دیگران ساخته شد.
فیلم نام تمام مردگان یحیی است، مستندی نود دقیقهای ست که آرش سنجابی دربارهٔ محمدعلی سپانلو ساخته است. این فیم را سعید اردهالی تهیهکنندگی کرده و نشر کتاب آمه منتشر کرده است.