راستانِ داستان

علی رضا رضایی
علی رضا رضایی

سیگاری به وسعت “خلاف”

 

 

معنی یک نخ سیگار دور نبود از اعتیاد و فنا و قهقرا. یک نخ سیگار بزرگترین “خلاف”ی بود که بچه‌ها می‌توانستند داشته باشند و یا حتی بهش فکر بکنند. و تمام نایاب پوسترهای هنرپیشه‌ها و خواننده‌ها و نویسنده‌ها و هر کسی که در نوجوانی و جوانی میشد به آنها علاقمند شد، پوسترهائی که مخفیانه و در بازار سیاه میشد خرید، و حتی تبلیغات دور تا دور استادیوم‌ها در معدود بازی‌های فوتبال خارجی‌ای که با یک هفته و ده روز تأخیر تلویزیون دو کاناله‌ی ایران نشان می‌داد، لاکردار همه پر بود از همین سیگاری که یا به لب بود یا لای انگشت و یا تبلیغاتش در سراسر استادیوم.

پنج و شش نفر از رفقای علی که جمع میشدند، گوشه‌ای را که پیدا می‌کردند، یک نخ سیگاری که یا از پاکت سیگار پدرشان کش رفته بودند و یا به زحمت و با بدبختی از سوپری سر کوچه‌شان خریده بودند را روشن می‌کردند و دسته جمعی می‌کشیدند. و لابد آخر وقت هم راضی از اینکه “خلاف بزرگی” کرده‌اند به خانه برمی‌گشتند. یک نخ سیگار نه فقط برای بچه‌ها، که برای بزرگترها هم خلاف بزرگی بود. حتی آقا دهقان هم با آنهمه بددهنی و بی‌ادبی‌اش که نمیشد انتظاری ازش داشت، به همین راحتی‌ها حاضر نبود به بچه‌ها یک نخ سیگار بفروشد. نصیحت شنیدن از آقا دهقان هم که واقعاً سخت. کار آنجا سخت‌تر میشد که پدر و مادر بچه‌ها به بقالی‌اش می‌رفتند و او در نقش یک مشاور رفتارهای تربیتی اجتماع، عین آمار همه‌شان را می‌فروخت!

گه‌گاهی که سهمیه‌ی سیگار اعلام میشد و بزرگترها بچه‌ها را بعنوان مأمور خرید می‌فرستادند خوب بود. راحت میشد دو سه نخ از کیسه‌ی پلاستیکی سهمیه که مملو بود از همای بی‌فیلتر و گهگداری یک پاکت بهمن و تیر و آزادی، کش رفت و تا دو هفته “خلاف” کرد. یا مثلاً وقتی علی به خانه‌ی مادر بزرگش می‌رفت و به منبع سیگار عمویش در زیر تختخواب نفوذ می‌کرد میشد حتی دو سه ماهی این «خلاف» بی‌وقفه را جشن گرفت.

سیگار فقط برای رفقای علی خلاف نبود. مدرسه و اینطرف و آنطرف هم که می‌رفتند، هرگز ندیدند که رفقایشان هم از هر طبقه‌ی اقتصادی و اجتماعی به «خلاف»ی بیشتر از سیگار فکر بکنند. تریاک و گرد و کوفت و زهرمار قطعاً آنموقع هم کشف و اختراع شده بود، قطعاً بودند کسانی که مبتلایانش باشند، ولی این هرگز نبود که بچه‌ها برای “خلاف” به آنها حتی فکر بکنند. اطراف مدارس و زمین‌های بازی هرگز موادفروشی پیدا نمیشد که “بچه‌های مردم” را اغفال بکند. انگار که موارد فروش‌ها هم در تربیت اخلاقی نسل جدید سهم و نقش خودشان را می‌خواستند.

تمام اینها بود و ولی یک چیز دیگر هم بود: اصرار بر هدایت اجباری. که همراه میشد با اصرار بر طی مدارج دینی، اصرار بر انجام تمام کارهائی که بجای خدا، “امام” باید از آنها خوشش می‌آمد. تأثیر مستقیم این هدایت زورکی هم یک استفراغ ناخودآگاه اجتماعی، یک دوربرگردان اخلاقی بود که مثلاً اگر یک روحانی را به مدرسه می‌آوردند و او می‌گفت که سیگار بد است از فردا همه سیگاری میشدند! جنگ تمام شد و آنهمه نیرو و انگیزه و توان و انرژی ماند روی دست “نظام”. آنها هم انگار از همین دوربرگردان استقبال هم کردند که تریبون‌ها صد برابر شد و متعاقباً استفراغ‌ها صدها برابر.

سیگار از «خلاف» تبدیل به یک شوخی شد و سر و کله‌ی مواد فروش‌های جدیدی که تا پیش از آن در هیچ‌جائی دیده نشده بودند دور و بر دانشگاه‌ها و مدارس پیدا شد. چشم‌هائی که انگیزه و نیرو و انرژی از آنها بیرون می‌پرید تبدیل به سایه‌های گود رفته‌ای شد که خماری را فریاد می‌زد. دیگر هیچکس برای فروش یک نخ سیگار با آدم چانه نمی‌زد. که کاش «خلاف» هنوز سیگار بود. کسی هم هیچ‌وقت نفهمید که آنهمه مواد مخدر که انگار به اندازه‌ی مصرف سرانه‌ی تمام ایران تولید و وارد می‌شود چطوری بازار «خلاف» را قبضه کرد. هیچکس نفهمید ولی مردم حدس‌هائی می‌زنند!