پایم جا مانده

مهدی کسائیان
مهدی کسائیان

سید دارد لابلای جماعتی که شرفیاب شده اند چشم می گرداند، بلکه آدم آشنائی ببیند. بیشتر بازیگرها را می شناسد، بعضی از صحنه گردان ها را نه، فقط اسمشان را شنیده است. در بین چهره هائی که می شناسد، و آنها که غریبه اند - جدای از تفاوت های ظاهری - اجزاء چهره خیلی ها شبیه به هم است: چشم های پف کرده با پلک نیمه بسته بالا و چند لایه پوست شل و ول زیر پلک پائین. لب های کبود. پیشانی عرق کرده. گردن خمیده که تمایل به سمت پائین دارد با دستی که گاهی زیر چانه ستون شده. رنگ و روی زرد و دهان نیمه باز… سوای همه این ها، نوعی سردی و بهت که می شود آن را نتیجه نگرانی قلبی دانست، در چهره همه موج می زند.

سید خودش می توانست بین این جماعت باشد. از خیلی ها چیزی کم نداشت. برادری اش را هم که قبلاً ثابت کرده بود. از این خیال، لرزه خفیفی به او دست داد و موهای تنش سیخ شد.
لرزید از اینکه خودش را یک بار دیگر بین این جماعت ببیند. تاوانی که داده بود، برای هفت بار عمر آدمیزاد کفایت می کرد. شکسته بود، خرد و خمیر شده بود طوری که با هیچ دوا و درمانی درد دلش درمان نمی شد. لحظه ها و روزهای انفرادی، بازجوئی های روزی چند ساعته، ضرب و شتم ها و تف هائی که توی صورتش انداخته بودند، نوارهائی که پشت در سلولش پخش کردند که در آن مادرش ضجه می زد و کمک می خواست، اقرارنامه هائی که روزی یکبار بایستی می نوشت و بازنویسی جزئیات چندش آوری که در بازجوئی ها به او تفهیم شده بود از خاطرات دوران کودکی و نوجوانی اش، همه اینها را نکته به نکته و مو به مو بخاطر داشت. سخت تر اینکه، همه اینها را همان رفقای خودش بر سرش آورده بودند. همانها که از فتنه گفتند و لزوم شناساندن آن به مردم، آنهم از راه هنری و چشم نواز. و از او خواستند کاری بکند و نگذارد خون آن جوان سیه چرده ای که برای آزادی خرمشهر بر زمین ریخته بود پایمال بشود. مثلاً ساختن فیلمی که در آن طرفداران راس فتنه، عصر عاشورای حسینی با هلهله و شادی توی خیابان ها کاروان شادی راه می اندازند و کف و سوت می زنند تا از کاندیدای خودشان طرفداری کنند. این می توانست ضمیر مردم غافل را از فتنه ای که می خواست گریبانشان را بگیرد آگاه کند. و سید پذیرفته بود که کار را سرآوری کند.
مجری مراسم می آید. موقع راه رفتن، مچ یکی از پاهایش کمی لنگ می زند. سید تصویری را بیاد می آورد: مچ پای قطع شده خبرنگاری که زیر آتش خمپاره، روی زمین مانده و صاحبش را روی برانکارد گذاشته اند تا بیندازند پشت وانت لندکروز و او در حالی که چاله درست شده بر اثر اصابت خمپاره را نشان می دهد، بی تابی می کند و دائم فریاد می زند که: ”پایم جا مانده… پایم را یادتان نرود… پایم را بدهید!“ پای جامانده خبرنگار، در تمام این سی سال، خاطره نگاه خون گرفته ای را برای سید تازه می کند، که روی سنگفرش کوچه ای در ورودی شهر خرمشهر جا ماند.
صدای آتیه را می شنود، خودش را لای چادر سیاهی پیچیده. ضرب آهنگ صدایش هنوز گوشنواز است. از تب ۳۹ درجه که حرف می زند، دل سید هُری می ریزد و سرش را از شرم پائین می اندازد. نگاهش به حاشیه قالی گره می خورد. خط قرمز حاشیه را دنبال می کند. حدقه چشمش یکدور دور اتاق می چرخد. صدای زن را می شنود، هیچ عوض نشده. همان آتیه تر و تازه ای که خط روی دیوار را گرفته بود و آمده بود جلو تا برسد به اینجائی که الان هست. بنا بود برسد به آقای حکمتی - معلم مدرسه ای در جنوب شهر - اما نرسید و حالا ایستاده اینجا و می گوید از شدت تب یادداشتهایش را جا گذاشته و سرآسیمه آمده. صدا همان است که بود. همان صدای ۳۹ سال پیش آتیه در فیلم رگبار.
صدای رگبار قطع نمی شود. صبح آزادی خرمشهر، در گیر و دار گلوله های مستقیمی که زوزه کشان از بیخ گوش آدم رد می شود، سید لحظه ای در پناه دیوار نیمه ویرانی نشسته تا نفسی تازه کند. جوی باریکی از خون، خودش را کشانده تا پای همان دیواری که سید در پناهش نشسته. سید رد خون را با چشم دنبال می کند، سرش را کمی در پیچ کوچه می چرخاند. کمی آنطرف تر، تقریباً وسط کوچه، جوانک سیه چرده ای روی زمین افتاده و در خون خودش غلط می زند. با تیری که توی پهلویش خورده، مانده آن وسط و کاری نمی شود برای او کرد. همینطور گلوله مستقیم است که از روبرو می آید. جوانک سید را که می بیند - انگار جان تازه ای گرفته باشد - تقلائی می کند و می خواهد خودش را روی زمین بکشاند تا بلکه نزدیک تر برود و دستش را به او برساند. اما با هر تکان، رگبار دیگری از انتهای کوچه به سمتش شلیک می شود. سید فقط گوشه چشمی از لبه تیز دیوار گذرانده تا جوانک را ببیند. از رسیدن که دل می برد، جوانک خودش را طاقباز کف آسفالت رها می کند، دستهایش به هردو سو دراز می شود و صورتش را از یک طرف می گذارد روی خاک، بر روی خون دلمه بسته خودش. چشمهای خیره مانده اش، دارد سمت دیواری که سید پشت آن پناه گرفته را نگاه می کند. دیواری که درست چند قدم آنطرف تر است. سید خیز برمی دارد تا بلکه بازوی او را بگیرد، اما سفیر گلوله دوباره باریدن می گیرد. آخرین تیرهای کاری همانجا بر جسم جوانک می نشیند. سید باید به سمت دیگر برود و جوانک سیه چرده را همانجا رها کند. موقع برگشتن، پایش ناغافل می رود روی جوی باریک خونی که حالا چند متر پیشروی کرده. زانویش سست می شود. سرش سیاهی می رود. پایش را به سرعت از روی خون جوانک برمی دارد. رد عاج کتانی نمره ۳۹ خودش، بر روی جوی خون می ماند. جوان را همانجا می گذارد و می رود.
بیست و هفت سال زمانی زیادی برای فراموشی است. برای از یاد بردن نقش و نگار عاج کف کتانی که از غفلتی ناخواسته، بر روی خون جاری شده آن جوان حک شد و فراموش کردن اینکه تا چند کوچه آنطرف تر، هر قدمی که برمی داشت، هنوز اثری از سرخی خون بر روی خاک می نشست. شاید اگر وقایع بعد از خرداد سال ۸۸ پیش نیامده بود، خاطره آن روز می رفت تا برای همیشه از ذهن و خاطر سید پاک بشود. خاطره ای که بعد از ماههای شکنجه و آزار سال ۷۶ و در انفرادی اوین، بسیاری از آنها ناخودآگاه از یاد او رفته بود. اما انگار بنا نیست او بارش را سبک کند. انگار قسمت همین است که سید بعد از بیست و هفت سال، هم آن نگاه خیره ی غرق در خون را دوباره ببیند و هم آنهمه جوی خون را که راهشان را به آهستگی باز می کنند و پیش می روند. از همه سخت تر، ایستادن و دیدن کفش هائی است که بر روی این خون ها نقش و نگار می زنند.
سید نگاهش به نقش و نگار سرخ قالی خیره مانده. دیگر چهره آدمهائی که برای دستبوسی شرفیاب شده اند را نمی بیند، فقط صداها را می شنود. مجلس شرفیابی انگار دارد تمام می شود. خیلی ها آمده اند، چیزی گفته اند و رفته اند. یکی گروه دوهزار نفری سریال خودش را به رخ می کشد، یکی زیاد شدن بودجه بی بی سی فارسی را باعث نگرانی می داند، دیگری خودش را سرباز فرهنگی می نامد و با سربازان رزمنده دوران جنگ مقایسه می کند، یکی چک و چانه سوله های نمایشگاه را می زند که آنها را برای سریال سازی واگذار کنند، نفر یکی مانده به آخر هم شکوه می کند که برادریش را ثابت کرده و می خواهد کار فرهنگی بکند اما هی کشور دچار فتنه می شود. دست آخر هم میزبان جلسه، خودش را پوست کلفت خطاب می کند و بقیه پوزخند می زنند.
پوست کلفتی برای سید چیز خنده داری نیست. یعنی اصلاً چنین صفتی را باور ندارد. خودش یک زمانی فکر می کرد آدم پوست کلفتی است. مخصوصاً سالهای جنگ. از همان روزی که به جوانک افتاده در میان کوچه پشت کرد و رفت، فکر کرد لابد آدم پوست کلفتی است. تا دو تا کوچه آنطرف تر هم، وقتی که هنوز کف کتانی اش، رد قرمزی روی خاک به جا می گذاشت، همین خیال را داشت.
سید هنوز فکری است که خودش هم می توانسته یکی از حاضرین این جمع باشد. هم کار فرهنگی کرده، هم زیر آتش و گلوله دوربین دستش گرفته و هم حفظ نظام را از اهم واجبات می دانسته که بخاطرش حتی می شود نماز و روزه و مسلمانی را تعطیل کرد و روز روشن توی سر و سینه جوان های مردم تیر مستقیم زد. خیلی ها توی این جمع، یکی از این کارها را نکرده اند، هیچوقت هم دغدغه های او را نداشته اند. تنها فرق سید و آنهائی که با چهره خمار و بهت زده در مجلس سلطانی کنار هم نشسته اند این است که، سید می داند پا روی خون گذاشتن یعنی چه. بیست و هشت سال است که این را می داند. خیالات خودش بوده اما در تمام لحظات انفرادی اوین - بعد از ماجرای رسوائی کارناوال عصر عاشورا و دستگیری اش - و موقع تحمل شکنجه های روحی و جسمی و در لحظاتی که چیزی بجز مرگ از خدا نمی خواست، همه اش در این خیال بود که نکند دارد تاوان آن قدم ناخواسته را پس می دهد.
این دیگر آخر سختگیری و وسواس است و الّا کیست که نداند حکایت سید و همرزمی که زیر آتش گلوله مانده بود و دستی به او نمی رسید، با آنهائی که با دست شکسته و تب ۳۹ درجه، خون های بر زمین ریخته شده را لگدمال می کنند و در بار عام سلطانی، برای عامل خون ها عشوه گری و طنازی می کنند، از کجاست تا به کجا.