اشاره: ماه پیش یادمان فروغ فرخزاد به ابتکار انجمن هنر و ادبیات در ونکوور برگزار شد. دکتر احمد کریمی حکاک سخنران اصلی این برنامه بود. متن کامل این سخنرانی تحت عنوان “فروغ و دخترانش”، پیش روست که میخوانیم.
بسیاری از روانشناسان رابطهٔ مادران و دختران را یکی از پیچیدهترین و بغرنجترین روابط انسانی میدانند و استدلال میکنند که این تنها رابطهای است که در آن جنینی در رحم زنی رشد میکند که خود میتواند جنینی دیگر از همین جنس را در رحم خود بپروراند، چنانکه مادر پیش از آن او را پرورده بوده است. برخی هم این پیچیدگی را علت اصلی نمودهای رفتاری از قبیل همذات پنداری و الگوبرداری مفرط از یک سو، یا از سوی دیگر، رقابت شدید و حتی عداوت میان دختران و مادران میشمارند. حال چنانچه این مجموعهٔ انگارهها و عواقب ناشی از آنها را از سطح حقیقی زیستشناسی به سطوح و ساحتهای مجازی منتقل کنیم، مجموعهٔ روابط حاصل باز هم متنوعتر و ای بسا پیچیدهتر خواهد شد. از این قرار، و با توجه به عنوان سخن امشب شاید بتوان گفت که رابطهٔ میان زنان شاعر فارسی زبان در نسلها و عصرهای مختلف چندان پیچیده است که در یک سخنرانی نمیگنجد. باید پژوهشهای مفصّلی در رابطهٔ زنان شاعر فارسی زبان انجام گیرد تا بدانیم، مثلاً، که آیا شاعرانی همچون رابعه قزداری بلخی یا مهستی دبیره گنجوی زنان شاعری را میشناختهاند که پیش از آنها میزیسته و برایشان الگوی سرایش بوده باشند. آیا شاعری مانند جهان ملک خاتون که در عصر حافظ در شیراز میزیست نام مهستی یا رابعه را شنیده بود؟ آیا زیبالنسای مخفی دختر اورنگ زیب عالمگیر که در قرن هفدهم میلادی در دهلی میزیست و به فرمان پدر به قتل رسید، با نام جهان ملکخاتون آشنایی داشت؟ آیا شاعری که ما با نام مستورهٔ کردستانی میشناسیم و میدانیم که در قرن نوزدهم میزیست آثار زیبالنسای مخفی یا جهان ملکخاتون شیرازی را میشناخت؟ و آن گاه که به زنان شاعر قرن بیستم ایران میرسیم، آیا میدانیم که پروین اعتصامی از زنان شاعر دورانهای پیش چه میدانست؟ آیا شاعری که سخن امشب ما به نام اوست – فروغ فرخزاد – آثار این زنان شاعر قرون گذشته را خوانده بود؟ من حتی مطمئن نیستم که فرخزاد در جائی اشارهای به پروین کرده یا در بارهٔ او سخنی گفته باشد، اگرچه بیتردید باید با نام او آشنا بوده باشد و شاید هم برخی از سرودههایش را خوانده باشد. امروز، اما، به یقین میتوان فروغ فرخزاد را به مادری مانند کرد که دختران بسیاری را در دامان مهربان و سختگیر شعر خود پرورده است. در عرصهٔ فرهنگ بشر، به ویژه در دورانهای اخیر، این گونه میراثگذاری و میراثبری را آسانتر میتوان پی گرفت. در شعر بسیاری از زنان شاعر فارسی زبان دوران ما نه تنها ردپای شعر فرخزاد بلکه نام و نشان او، عبارات و اشارات او، و تصویرها و تعبیرهایی از او را میتوان یافت. و در همین راستاست که ما عنوان سخن امشب خود را تنظیم کردهایم.
اما برای آن که بتوان بساط سخن را به گونهای گسترد که قابل جمع کردن هم باشد، اجازه بدهید بگویم که روش ما در پیگیری این رابطهٔ مادر و دختری، این گونه میراثگذاری و میراث بری از این قرار است که گزیدههایی، فرازهایی، زبانزدهایی از میان اشعار فرخزاد را در سه ساحت شخصی، اجتماعی و فلسفی بیاوریم و میزان و نحوهٔ درگیری ذهنی معدودی زنان شاعر امروز را با آن بیانهای شاعرانه یا نظایر آنها بسنجیم. متأسفانه پانزده شانزده سالی که فرخزاد مجال سرودن داشت ظالمانه کوتاه بود برای به جا گذاشتن اندوختهای کافی، ولی میراث شعری فرخزاد برای دختران و نوادگانش اگر از نظر کمّی اندک است، از نظر کیفی به راستی حیرتانگیز، وسیع و عمیق مینماید، چنان که برخی تأمّلات ژرف فلسفی او را به دشواری میتوان به تجربههای معدود زندگی انسانی نسبت داد که تنها سی و دوسال زیست و فقط شانزده سال شعر سرود. باری اجازه بدهید سخن را سر کنیم:
من عریانم، عریانم، عریانم
مثل سکوتهای میان کلامهای محبّت عریانم
و زخمهای من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق
من این جزیزه سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر دادهام
و تکّهتکّه شدن، راز آن وجود متّحدی بود
که از حقیرترین ذرّههایش آفتاب به دنیا آمد.
(از “ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد”)
به دشواری میتوان بیانی محرمتر و شخصیتر از این، از یک سو، و بازگشاینده و نمایانتر از سوی دیگر، در شعر فرخزاد یافت. باز نمودن تن و جانی بی پوشش در برابر چشمان نظّارگانی ناشناس، و برنمودن زخمهای تنی عریان که از ضربهٰهای تیغ یا خنجر، تیشه یا تبری به نام عشق زخم برداشته، و آنگاه داعیهٔ گذراندن این جزیرهٔ سرگردان از انقلابها و انفجارهای بزرگ، و سرانجام هزارپاره شدن وجودی واحد در کاراز هم پاشیدن حادثهای کیهانی از نوع “بیگ بنگ” را میماند، و بردمیدن آفتابهای عالمتاب بیشماری از دل این ازهم پاشیدگی بزرگ کهکشانی.
و باز:
سخن از پیوند سست دو نام
و همآغوشی در اوراق کهنهٔ یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت من است
با شقایقهای سوختهٔ بوسهٔ تو
و صمیمیّت تنهامان در طرّاری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهیها در آب،
سخن از زندگی نقرهای آوازی است
که سحرگاهان فوّارهٔ کوچک میخواند
(از “فتح باغ”)
آیا عصیانی بنیادیتر از نفی آداب زناشوئی، از ثبت نامهای افراد در دفترهای پوسیدهٔ این یا آن محضر یا دفتر میتوان تصور کرد؟ و در تضّاد با آن تصویر گیسوی خوشبخت زنی در ترنم سرخ لبان مردی؛ و کار رسیدن این گیسوان باز رقصان به آن بوسههای مشتاق، و تعبیر جانانهٔ طرّاری تنهای عاشق و تلألو عریانی تن آدمی و همانندی آن با درخشش فلس ماهیان و تعبیر رازآلودهٔ شهوانی فوارهٔ کوچک تن مردی در کار سرودن میعان نقرهای آوازی در سحرگاهانی سرشار و پربار؟ و این همه آیا تصوّر تعطیل جهان آئینها و مراسم متفاوت نکاح و لقاح نیست؟ و باز گشودن عالمی از جمع شدنهای آزاد و درهم رفتنهای شاد؟
و نیز:
من در پناه شب
از انتهای هرچه نسیم است میوزم
من در پناه شب
دیوانهوار فرو میریزم
با گیسوان سنگینم، در دستهای تو
و هدیه میکنم به تو گلهای استوائی این گرمسیر سبز جوان را.
(از”دیوارهای مرز”)
در این فراز، انگار، چهرهای را میبینیم از اینانا Innana (یا ایشتر)، ایزدبانوی اساطیر سومر و آکاد، که در سفری از فلک خویش به زمین فرود آمده تا آغوش باز خود و گلهای همیشه شکوفای تن خویش را به مردی از خاکیان هدیه کند؛ و تصویری از هماغوشی زن محور که از هزارههای عصر حجر قدیم باز میشناسیم، دورانی که آغوش زن والاترین موهبتی بود که به مرد ارزانی میشد. و گلهای استوائی البته اشارهٔ آشکاری است به اندام جنسی زن که نخستین منزل و مأوای همهٔ مردان جهان بوده است، و این گونه بیدریغ هدیه کردن تن به راستی در شعر فارسی بینظیر است و سخت بدیع مینماید.
و نمونه دیگر از شعر”پنجره” به صورت پرسشی خطابی:
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو میبخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه میخواهد؟
پرسشی چالشگر که در طرح توقّعی آشکار، یعنی “درک حس زنده بودن”، بسیاری از پیش فرضهای مردسالارانه را درهم میریزد، و هماغوشی را به والاترین شکل کاری دوسویه و مشارکتی بنیادین – و نیز نمادین – به جلوهگری وامیدارد. در ژرفای این پرسش، درعین حال، حسّی از نابسندگی مرد در درک و دریافت این گونه مهربانی و پاسخگویی به آن با مهربانی بایستهای نیز نهفته است که در بسیاری از اشعار فروغ مشاهده میکنیم و در نهایت عمل جنسی را برای او – و ای بسا زنان بسیار دیگری – به تجربهای نه چندان غنابخش بدل میکند.
هنگامی که همین کندوکاو را از ساحت اندرکنشهای فردی و شخصی به عرصهّ مشاهدات اجتماعی و سیاسی میکشانیم این احساس نارسائی و نابسندگی چندان تشدید میشود که در بسیاری موارد من درون شعر را به هیئت زنی در میآورد که سیمای سرشار از خشونت و قهر جامعهٔ مردسالار را ترسیم میکند، به گونهای که در آن عمل هماغوشی بیشتر به تجاوز مانند میشود، و عشق به اعمال خشونت بدل میگردد. در “آیههای زمینی”، مثلاً، تصویری از آخرالزّمانی دهشتناک را میبینیم که در آن خورشید به سردی گرائیده، خاک از پذیرفتن مردگان تن میزند، و لحظهٔ زادن لحظهٔ رو درروئی با فرجامی رعبآور است، چرا که “در غارهای تنهائی” “زنهای باردار” “نوازدهای بیسر” به دنیا میآورند. در محیطی چنین انباشته از مرگ “مردم / در زیر بار جسدهاشان / از غربتی به غربت دیگر” سفر میکنند، و”میل دردناک جنایت در دستهایشان متورّم” میشود. در چنین مرگْْآبادی است که عشق به عکس خود، به جنایتی مهیب، بدل میگردد:
گاهی جرقّهای، جرقّهٔ ناچیزی
این اجتماع ساکن بیجان را
یکباره از درون متلاشی میکرد
آنها به هم هجوم میآوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد میدریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه میشدند.
(از”آیههای زمینی”)
اما این را نیز میدانیم که این لحظههای رعب و وحشت در شعر فرخزاد انگشتشمارند، و “آیههای زمینی” را از جهاتی میتوان استثنائی بر قاعدهٔ میسر بودن لحظههای ناب محبّت، حتی در برهوتی از نامهربانی، دانست، و لحن توراتی شعر خود گواه این استثنای عتیق در کار فرخزاد است. در لحظههای نومیدیهای شخصی و سرخوردگیهای اجتماعی، فروغ را بیشتر در کار بیان حالتی تفکربرانگیز میبینیم که میکوشد، حتی در دل تاریکی، بارقههای روشن را برکشد و به ما بنمایاند:
”در اضطراب دستهای پر
آرامش دستان خالی نیست
خاموشی ویرانهها زیباست”
این را زنی در آبها میخواند
در آبهای سبز تابستان
گوئی که در ویرانهها میزیست
(از “در آبهای سبز تابستان”)
یا:
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد
(از “تولدی دیگر”)
و یا:
سلام ای غرابت تنهایی!
اتاق را به تو تسلیم میکنم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیههای تازهٔ تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوّری است که آن را
آن آخرین و آن کشیدهترین شعله خوب میداند.
(از “ایمان بیاوریم…”)
حال اجازه بدهید ببینیم دختران مجازی فرخزاد، یعنی زنان شاعر امروز ایران، با این میراث هنگفت چه کردهاند. در این کندوکاو فرخزاد را میتوان به پلی نیز تشبیه کرد که زن امروز ایرانی، در راه بازیافت زنانگی خویش، میبایست از روی آن عبور کند، و در شرایطی به مراتب دشوارتر، و از راهی بسیار ناهموارتر از آن که بتوان برای زمانهٔ او تصوّر کرد. به دیگر سخن، زن شاعر امروز ایران، به راستی، و نه در مفهومی استعاری، از “انقلاب اقیانوس و انفجار کوه” گذر کرده است، یا میبایست بکند، تا بتواند به گفتهٔ او، خود را به ثبت برساند، آن هم در سایهٔ حکومتی که از بنیاد با زن و زنانگی امروزین نه تنها آشنایی و الفتی ندارد که با آن سرستیز هم دارد. در این که در دوران حاضر، مردسالاری زنستیز هنوز در سرتاسر جهان، نظام حاکم است تردیدی نیست؛ ولی مردسالاری مذهبی به مراتب در این ستیزهگری خشنتر و بیرحمتر است. و این امر را هم در یهودیّت و مسیحیّت میتوان دید و هم در اسلام، چنانکه در ایران امروز به رأیالعین میتوان مشاهده کرد. این که دختران هموطن و همزبان فرخزاد، زنانی که امشب از آنها سخن خواهیم گفت، در دوران مرد سالاری خشن مذهبی سر برکنند و با سرافرازی بگویند “ما زنیم” – آن هم به زبان شعر – به راستی شهامت بسیار میطلبد.
ماندانا زندیان-شاعر
بنابراین اجازه بدهید جست و جوی خود را برای یافتن زنانگی در میان دختران فروغ از نهفت خلوت زنان شاعر امروز آغاز کنیم. ماندانا زندیان شاعر، پزشک و روزنامهنگار است و با خانوادهاش در شهر لوسانجلس زندگی میکند. او در چهارمین کتاب شعر خود، با عنوان چشمی خاک، چشمی دریا، که در سال ۲۰۱۲ توسط نشر ناکجا در پاریس منتشر شده، در بخشی با عنوان “در قلب من درختی است” شعر کوتاهی دارد که با شمارهٔ “هجده” مشخّص شده. متن شعر چنین است:
هجده
سبز را میگشایی
و نجوا میکنی جغرافیای اندامم را.
فتح میکنم تو را و خودم را
و گم میشوم در هر دو جهان.
زن شدهام
- تبعیدی حضور مردانهی تو -
و تاریخ
سماع عریان لبهایم را
در موسیقی سرخ تنت
ثبت خواهد کرد.
در این شعر که آشکارا توصیف صحنهٔ عشقبازی است، افعالی همچون “فتح میکنم”، “گم میشوم” و “زن شدهام” مسیر صعود از سطح آغازین حرکت تنانه را از “گشادن” و “نجوا کردن” میگذراند و به بخش پایانی شعر که ما را به ساحتهای رقص صوفیانه (در واژهٔ سماع) و گردش لبهای زن در موسیقای سرخ تن مرد میرساند، و تجربهای فردی از لحظهٔ زیبای محرمیّتی شاد و بهیاد ماندنی را در تاریخ به ثبت میرساند، دقیقاً همان حرکتی را دنبال میکند که در بعضی اشعار عاشقانهٔ فروغ میبینیم که نمونهای از آن را میتوان در فراز زیر مشاهده کرد. آن جا که در نخستین بند شعر “وصل” میگوید:
آن تیره مردمکها، آه
آن صوفیان سادهٔ خلوتنشین من
در جذبهٔ سماع دو چشمانش
از هوش رفته بودند.
و همین شاعر در همان کتاب در شعر دیگری با عنوان “فانتزی” در بخش “وضعیت قرمز” چنین میسراید:
فانتزی
آسمان سرخ میشود
خورشید لبهای تو
بر شانههایم میلغزد
بر سینهام غروب میکنی
خیس میشوم
خیس میشوی
آسمان کِش میآید
انحنای تنم از مرزهای تنت رد میشود
باران بوسه شانههایمان را میلرزاند
عطر تنت در گلویم تکثیر میشود
میلرزم
تَرَک میخورم
سَر میروم:
“آی عشق!”…
میچرخم…
…………………………..
… خالیِ نبودنت نگاهم را خش میاندازد
میشکنم
خُرد میشوم
شب فرو میریزد
“بامداد” از پنجره میگذرد:
“چهرهی آبیات پیدا نیست.”
چه رؤیای سرخی!…
جای انگشتانت
از انحنای فکرم سر میرود
در فراسوی کدامین لحظهای آیا؟ …
چقدر خودم شدهام!
من آبروی زمین
از خدا هم نترسیدم
وقت چیدن سیب
به خاطر تو اما،
تنها به خاطر تو
ترس را پذیرفتم.
چرا که خوابهایم
بوی تو را گرفته بود
چرا که دستهایم
نجوای انگشتان تو را
کم میآورد
چرا که هرچیز کوچک
مرا به یاد تو میانداخت
چرا که دستهای تو از سرنوشت من
رد شده بود
چرا که ماه، هرگز لبهای خورشید را
نخواهد بوسید
چرا که عشق، یعنی همین.
در این شعر شاهد بازسازی تجربهای مشابه تجربهٔ گوینده در شعر پیشین هستیم که این بار در سویدای خیال شاعر شکل میگیرد، و آشکارترین نشان این تفاوت در عنوان شعر “فانتزی” جای گرفته است. در این جا نیز مخاطب نمایانی وجود دارد، ولی انگار حضور ندارد، و آنگاه که شعر به این سطرهای گویا میرسد که: “خالیِ نبودنت نگاهم را خش میاندازد / میشکنم / خرد میشوم / شب فرو میریزد / “بامداد” از پنجره میگذرد: “چهرهی آبیات پیدا نیست.،” خود را در میانهٔ مفهوم غیبت معشوق مخاطب میبینیم که مسیر حرکت ما را تا پایان یعنی تا واپسین دلایلی که “من” شعر در برشمردن چرایی این وضعیت که ترس را تنها به خاطر پاسداری از یادوارهٔ عشقی که روزگاری حاضر بوده و دیگر نیست پذیرفته است؛ “چرا که ماه، هرگز لبهای خورشید را / نخواهد بوسید / چرا که عشق یعنی همین.” در حقیقت در “فانتزی” خیال خلّاق شاعر یاد جمع شدنی عاشقانه را که در بطن او نطفه بسته به گونهای بیان میکند که گویی در خود حکایت یک هماغوشی شادمانه و کامکار است، آن جا که میگوید: “من آبروی زمینم / از خدا هم نترسیدم / وقت چیدن سیب.” و آنگاه پذیرش ترس را در بندبند وجود خود توجیه میکند، به گونهای که به روشنی جوشیدن و سر رفتن غریزهای طبیعی را در وجود او حس میکنیم، چنان که گویی خود بر ما گذشته باشد. و این فرایند تاریخی کردن، تقدّس بخشیدن، و توجیه ذهنی تجربهٔ عشق دقیقاً همان است که فروغ در سرودههایی هم چون “دیوارهای مرز”، “فتح باغ”، و گمن از تو میمردم” برای ما ترسیم میکند.
این نکته را هم اجازه بدهید همین جا بگویم که در اینجا سخن من از نفوذ یا تأثیر در مفهوم متعارف آن نیست، سخن از نوعی همانندی است که بیشتر از همزبانی و همدلی سرچشمه میگیرد، شاعر را از شیوهٔ بیان فروغ میگذراند، و همراه او در تجربهٔ عشق تنانه به نهایتی از تاریخ، عرفان و معنویت میرساند، به گونهای که پایانهّهای این اشعار در عین حال که هم چنان تنانگی خود و زنانگی شاعر را پاس میدارد، او را – و ما را – به فراتر رفتنی از پهنهٔ پوست رهنمون میشود که به هیچ روی نفی آن نیست، بلکه سوق دادن آن به سوی کمالی است که سرانجام دوگانگی میان “تن” و “جان” را یکسره از میان برخواهد داشت، و عاشق و معشوق را، حاضر یا غایب، به جایی خواهد برد که، دقیقاً، تعبیر رؤیای فروغ است، آنجا که معشوق خود را “با جان خود آمیخته” و “از گور من انگیخته” میخواند:
آه، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
(از “عاشقانه”)
و ساختار مفهومی این بیت چنان است که مصراع دوم به آسانی میتوان گفت:
“ای مرا از گور “تن” انگیخته”
فاطمه شمس – شاعر
میبینید که در گفت و گو از دختران فرخزاد سخن خود به خود به درازا میکشد، و ناگزیر باید به گونههای ناخواستهای دامن کلام را درچید. شاعر دیگری که میخواهیم امشب از او سخن بگوئیم فاطمه شمس است، بانوی سیسالهای که در انگلستان زندگی میکند و در دانشگاه آکسفورد دوره دکتری ادبیات فارسی را میگذراند. نخستین مجموعهٔ اشعار او با عنوان “۸۸” توسط نشر گردون در “برلین” به چاپ رسیده و برندهٔ جایزهٔ شعر “ژاله اصفهانی” در سال ۲۰۱۳ بوده است. شمس در شعر خود – و بیشتر در مقولات سیاسی و اجتماعی – چنان که از عنوان کتاب، که اشارهای است به پیدایش جنبش سبز و سرکوب حرکتهای اعتراضی ایران در سال ۱۳۸۸، بر میآید ـ در هر دو قالب قدیم و جدید سرودههای جالب توجهی دارد. شاعری است که اسلوب شعر کلاسیک فارسی را به خوبی میشناسد و در گزینشی نامتعارف، قالبهای نوین و نیمایی را بیشتر برای بیان عوالم خلوت خویش به کار میبرد. نخستین شعر کتاب ۸۸ در قالب مثنوی سروده شده و عنوان آن “شعری برای ایران” است:
خس خس درون سینهام یاد تو میمیرد
دل بینهایت نیست، گاهی سخت میگیرد
خس خس درون سرفههای کهنهام، هر شب
همبسترم: کابوس یا هذیان بعد از تب
هر شب شبیه سایهای بر سقف یا دیوار
میبینمت، در خواب و بیداری، به استمرار
دست از سرم، دست از وجودم برنمیداری
هر شب فقط در خوابهایم درد میکاری
یک مشت خاکی، دور و زخمی و زمستانی
دلتنگ آن یک مشت خاکم، تو نمیدانی!
یک بیکران دریای خاموشی پر از ماهی
یک مشت بغض ناگهان، یک آسمان آهی
مثل کلاس درس و یاران دبستانی
یا این پرستوهای وقت کوچ میمانی
تو باند پروازی که بالت را درو کردند
بعد از سقوطت، لاشخورها، بال، نو کردند
یک مشت کاغذ، پشت جلدت سرخ عنابی
با تو سفر کردن پر از ترس است و بیتابی
هر بار اسمی را لب مرزی صدا کردن
هر بار عشقی را لب مرزی، رها کردن
تو دستها و چشمهای مادرم هستی
تو رنگ بغض لحظههای آخرم هستی
وقت پریدن، بالهای آهنی داری
وقت نشستن، ابر داری، یا که میباری
تو نه خراسانی، نه تهرانی، نه استانبول
یک سرزمین مبهمی، جا مانده پشت پل
تو هیچ جا و هر کجا که میروم هستی
در هوشیاری، خواب، در دیوانهگی، مستی
هی نخ به نخ، در ریههایم زندگی کردی
حالا فقط یا سرفهای، یا تودهی دردی
هر روز هر جا میروم زیر همین باران
ده بار میگویم: ولی…ای کاش… در ایران…
نخستین نکتهای که باید در باره این گونه یادوارههای شاعرانه در باره وطن تذکّر داد این است که در اینجا دیگر با تصویر آرمانی شدهٔ ایران روبرو نیستیم؛ دیگر خبری از دماوند شکوهمند و زاینده رودی که بود و شیراز جنت طراز نیست. در اینجا، چنان که در شعر “ای مرز پر گهر” فرخزاد، با رابطهای ژرف ولی پرمسئله رویاروئیم که، حتی در کار خواندن شعر هم، خستهمان میکند و ای بسا از پا در میاندازد، چنانکه خسخس سینهٔ شخصیت درون شعر و بغض ناگهان او رفتنها و باز آمدنهایش، و ابهامی که در رابطه خود با سرزمین مادریاش حس میکند گواه این رابطهٔ تنگاتنگ ولی پیچیده میتواند بود. میتوان این را نیز به یاد آورد که شخصیت محوری شعر “ای مرز پرگهر” سرانجام به این نتیجه میرسد که میتواند – و شاید هم میباید – “از همان دریچه – نه از راه پلکان – خود را / دیوانهوار به دامان مهربان مام وطن سرنگون کند.” همین واکنش است که در شعر شمس با ورق ورق گذرنامهٔ عنابی رنگ ایران، با بالهای آهنی او در لحظه پریدن و ابر و بارانش در لحظهٔ فرود آمدن، نخ نخ رخنهٔ مرگی تدریجی در ریههای زندگی عجین شده و گره خورده است، همان واکنشی که میرفت تا شخصیت درون شعر فرخزاد را با “پستانک سوابق پرافتخار تاریخی / لالائی تمدن و فرهنگ / و جقّ و جقّ جقجقهٔ قانون” بفریبد.
شعر دومی که از کتاب ۸۸ برگزیدهایم غزلی است با عنوان “در را که شکستند”، که یکی از دردناکترین تجربههای زندگی در ایران امروز را به خلوتترین دقایق محرمیّت آدمی، که او را به آسیبپذیرترین موجود جهان بدل میکند، گره میزند:
در را که شکستند در آغوش تو بودم
لالایی سرمازده در گوش تو بودم
در را که شکستند مرا سخت فشردی
در آن شب وحشتزده، تنپوش تو بودم
زیر لگد و فحش، تو عریان و من عریان
خونابهچکان تن بیهوش تو بودم
افتادی و آرام نگاه تو فرو ریخت
انگار که صد سال، فراموش تو بودم
وقتی که تو را بردند، یک نغمهٔ غمگین
دریایِ پریهایِ خاموشِ تو بودم
یک بغض ترک خوردهٔ آرام، میانِ
پروندهٔ تاخورده و مخدوش تو بودم
هرچند تو را دار کشیدند عزیزم
در حافظهٔ عکس، هماغوش تو بودم
نمایانترین ویژگیهایی که غزل”در را که شکستند” را از “شعری برای ایران” که در قالب مثنوی سروده شده متفاوت میکند ضربهٔ هولناکی است که همراه با نخستین واژهها بر پیکر شعر وارد میآید: یورشی ناگهان بر خلوتترین لحظهٔ شبی عاشقانه. و آنچه از پی این ضربه میآید، لگد و فحش مهاجمان بر تن و جان دو عاشق جوان، بر زمین افتادن یکی از آنها و فرو ریختن نگاهش، به همراه بردن او، مسخ “من” درون شعر به دریای پریهای خاموش و بغض ترک خورده، و خزیدن وجودش به میان پروندهای مخدوش، و سرانجام فرو خزیدن در عکس یادگار لحظهای که هرگز به پایان نرسید و شبی که هرگز صبحی کامکار به دنبال نداشت، همه شاهد فروریختن بنیادهای انسانی در جامعهای است که در آن میتوان دری را شکست و کسی را برد و به چوبهٔ دار سپرد، و کس دیگری را میتوان برای ابد از عشق و جوانی و ارج و منزلت انسانی محروم کرد. جا دارد به یاد آوریم که سطرهای واپسین شعر “تولّدی دیگر” تصویری ارائه میدهد از “پری کوچک غمگینی” که “شب از یک بوسه میمیرد / و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد”. در جهانی که این دختر فروغ ترسیم میکند تنها میتوان در حافظهٔ عکس هماغوش کسی زیست که شبی گزمگانی او را با خود بردند.
شیدا محمدی – شاعر
چنان که در آغاز این سخنرانی گفتیم فروغ فرخزاد را میتوان مادری دانست که دختران بسیاری را در دامان مهربان و سختگیر شعر خود پرورده است. و چنان که در شرح پیچیدگی روابط ناشی از پیوندی تنگاتنگ از نوعی که مادری را به دخترانش وصل میکند گفتیم، هر یک از زنان شاعر فارسی زبان امروز رابطهٔ ویژهای را با این مادر آغازگر خود برقرار کردهاند. شیدا محمّدی در مجموعهٔ “عکس فوری عشقبازی” حرکت فرخزاد را به سمت هرچه مجرد کردن تجربهٔ عشق و در عین حال آشکار کردن حضور غریزه تنانهٔ زنانگی میکشاند و در معادلهٔ عشق مبهمتر و دوسویهتر از دیگر همصدایان خود میسازد. پگاه احمدی با واپس راندن روحانیّت و معنویّت عشق و پیش کشیدن تاریخ و جغرافیای عواطف زنانه، و در عین حال با بسیج سپاهی از هم نشینیها و جانشینیهای زبان و آوا خود را به ساحتهای باریکتر و ظریفتری میرساند، و گراناز موسوی سالهاست موضوع زن و قلمرو اختیار او را در روابط فردی، خانوادگی، اجتماعی و سیاسی وجههٔ اهتمام خود کرده است. این شاعران و بسیاران دیگری در اندیشیدن به شعر فروغ فرخزاد به ظرایف و دقایقی دست یافتهاند که در گذرزمان به خاستگاه و پایگاه اندیشههای مستقل و متفاوت، و در عین حال پیوسته و همبسته با شعر فرخزاد مبدل خواهد شد.
پگاه احمدی – شاعر
در این میان شاعرانی هم هستند که میراث فرخزاد را به گونههای دیگری پیش بردهاند. در شعر ایشان عناصر تاریخی و جغرافیایی، انگیزشهای اسطورهای و مذهبی و تأثیرات بومی یا جهانی گواه سیر و سلوک در قلمروهایی هستند که گاه معنا را به بازی میگیرد، ترفندی که مادر شعریشان هرگز به خود و به شعر زمان خود روا نمیداشت. و این داستان، داستان سرریز کردن شعر فرخزاد از کنارهها و کرانههای شعر دخترانش، هم چنان ادامه دارد. و من بر آنم که تا نسلها و عصرهای ناآمدهای در آینده، شاعران فارسیزبان خواه در ایران و افغانستان و تاجیکستان، و خواه در فضاهای گستردهتر غربت گزینان و غربتنشینان، شعر فروغ فرخزاد را سرسلسلهٔ صدای زنانه و مفهوم زنانگی در شعر فارسی خواهند ساخت، و هم چنان از سرچشمهٔ زایندهای که شعر پربار و برکت اوست به قدر استعداد و عطش خویش زلال شعر زنانه را برخواهند کشید.
منبع: شهرگان