دعوت هنرمندان تبعیدی برای بازگشت به کشور
انقلابیهاو رهبرشانوقعی به هنرو هنرمندان نمیدادند. هنر مترادف فحشا بودو باز ماندن تالارهای نمایشو سالنهای سینما، منوط به نوشتن تئوری هنر اسلامی. اما زمانی که یک دهه از انقلاب گذشت، کشتیبان را سیاستی دگر آمد. آیتالله خمینی که میگفت “ایرانیان خارج کشور برای ما خطری ندارند؛ آنها را به حال خود بگذارید تا بر سرو کله هم بزنند.” فوت کرده بودو استراتژی نظام را موقتا رئیس دولتو یاروفادار امام، اکبر هاشمی بهرمانی تعیین میکرد. تئوری جدید اینچنین بود: زدنو زدودن منتقدانو مخالفان حکومت در خارج از مرزها. هر کسی به هر عنوانی دردسرو مشکل به نظر میرسید، به تیر غیب ماموران حکومت اسلامی گرفتار میشد. از دکتر بختیار تا فریدون فرخزاد. تم ترور اما با زیر فشار قرار گرفتن ایرانو به محکمه بردن غیابی مسئولان نظام، از هاشمی تا فلاحیان، جای خود را به تم دیگری داد: بازگشت ایرانیان خارج کشور به ایران. سرمایهداران سرمایه بیاورندو هنرمندان هم زیر سایهیوزارت ارشاد اسلامیو زیر کنترل نیروهای امنیتی زندهگیو اگر توانستند فعالیت بکنند. ابتدا لازم بود که تصویر ایرانیان خارج کشور مخدوش بشود. مهاجرت سرابی تصویر شدو ایرانیان رفته به بنبست رسیدههای پشیمان بودند. تیم اطلاعاتی امنیتی کیهان مستند تهیه میکردو کارگردانهای بیعت کرده با امنیهخانه فیلمهای سینماییشان را با این تم میساختند. کنترل ایرانیان در خارج مرزها دیگر ممکن نبود. آغوش نظام به روی کسانی باز شده بود که تا دیروز ضد انقلابو طاغوتی خطاب میشدند؛ آغوشی مجهز به داغو چماقو بندو زنجیر.
هجرت؛ سراب امنیتی
در فیلم تجارت- مسعود کیمیایی- مهاجرانو تبعیدیان اینگونه معرفی میشوند: گارسون مبارزو پینهدوز مخالف!
مستند سراب که از صداو سیما پخش میشدو روزنامهی کیهان خوراکاش را تامین میکرد، چنین مضمونی داشت: ایرانیان خارج کشور گرفتار کار گِل شدهاند. به ته خط رسیدهاند. پشیمان هستندو روزو شب به فکر بازگشت. همین تم امنیتی خیلی زود به شکل تحفهای برای سینماگران فرستاده شد. فقط در سال ۱۳۷۳ سه فیلم با تم ایرانیان نگون بخت مهاجرت کرده ساخته شد. داود میرباقری آدم برفی را ساخت. ایرانیان ساکن ترکیه مشتی لاتو کلاهبردارو هیزووطن فروش تصویر شدهاند. کاراکتر اصلی فیلم، عباس خاکپور، کسیست که حاضر است جنسیتو هویتاش را برای رسیدن به آمریکا تغییر بدهد. تمام ایرانیان مهاجرت کرده در دیالوگی به عنوان گروهی علافو بی رگو ریشه معرفی میشوند.و فیلم در نمایشهای خصوصی مورد تشویق رئیس دولتو رهبری قرار میگیرد. مرد آفتابی- همایون اسعدیان- به مهاجرین دیگری نظر داشت. کسانی که برای کار به ژاپن میروندو بعد از دور زدن در دایرهی ایرانیان ساکن این کشور که همه شرطبندو دزدو خلافکار هستند، سرخورده به کشور بازمیگردند.و در مهمترین فیلم ژانر ساخته شده توسطوزارتخانه، مسعود کیمیایی تجارت را در آلمان جلو دوربین برد. آلمان همان کشوری که به خاطر ترور اکبر محمدی، فریدون فرخزادو فاجعهی میکونوس، ایران را زیر فشار گذاشته بود. مهاجرانو تبعیدیان ایرانی در آلمان یا گارسون رستوران هستند یا نظافتچی. کسی کار دیگری نداردو مردوطنپرستو غیرتمند ایرانی در دیالوگی که فقط میتواند در ذهن یک نیروی امنیتی ساخته بشود، خطاب به فرزندش میگوید: “چی یاد میگیری آقای پناهنده؟ پل سازی بیا پل بساز، جاده سازی بیا جاده بساز، دکتری بیا درد اونا رو تسکین بده، مخالفی بیا مخالفت کن، مبارزی بیا اون جا مبارزه کن، بیا اون جا برو زندان، بیا اون جا بمیر. گارسونِ مبارزو پینه دوز مخالفو پناهندهی بیکار هیچ راهی به هیچ جا نمی برن.” دعوت سعید امامیو دوستان برای مخالفت کردن در ایران، زندان رفتنو مردن از دهان قهرمان کیمیایی، قیصر در غربت، بیرون میآید تا معلوم بشود دیگر دست ماموران فرنگیکار به گلو اپوزوسیونو مخالفان خارج کشور نمیرسدو بازی باید در مرزهای ایران ادامه پیدا بکند.
هجرت؛ مقصد کبابیو پمب بنزین؟
این تم چنان بسطو گسترش پیدا کرد که روشنفکرانو هنرمندان مانده در ایران را هم تحت تاثیر قرار گرفتند. آنها که بابت ماندن در کشورو تحملو تجربه کردن فضای جنگو سانسورو اختناق، خود را صاحب حقویژهای نسبت به مهاجرانو تبعیدیان میدانند، در مصاحبههاو نوشتههای مختلف همین مضمون را منتشرو تئوریزه کردند. آیدین آغداشلو بعد از سفرش به آمریکا ایرانیان خارج کشور را در نوشتهای به آخر خط رسیدهو کارگر پمپ بنزین تصویر میکند که حرفی برای گفتن ندارند. احمدرضا احمدی در مصاحبهای برای یک فیلم مستند میگوید “هرکس که از ایران رفت، در همان مهرآباد استعدادش را جا گذاشت!“و لیلی گلستان در مصاحبهای با روزنامهی شرق گفته “آیا آنهایی که رفتند کاری کردند؟ هیچ کدام در کارشان بهتر که نشدند که بدتر هم شدند. امیر نادری چه فیلمی ساخت بهتر از «تنگنا»؟ شهیدثالث توانست فیلمی بهتر از «طبیعت بی جان»اش بسازد؟ هیچ کدام کاری که باید میکردند را نکردند.” روشنفکرانو هنرمندان ایرانی به جای پرداختن به ریشهی این هجرتو رفتن که سانسورو اختناق دولتیو حکومتی بوده، پیکان اعتراض را به سمت همکارانشان میگیرندو از آنها تصویری غیرواقعی که مورد علاقهی حکومت است، میسازند. تصویری که چند سال پیش، در سریالی مستند داستانی، ساختهی رسول صدرعاملی منعکس شد. در این سریال که ناماش “پرواز انقلاب” استو داستان دو خبرنگار روایت میشود که به دنبال خدمهی هواپیمایی که آیتالله خمینی را به ایران آورد، میگردند؛ در سکانسی زکریا هاشمی، نویسندهو کارگردانو بازیگر، نشان داده میشود که در یک کبابی کار میکند. سریال بدون توضیح اینکه چرا زکریا هاشمی به فرانسه مهاجرت کردهو بدون اشاره به سوابق هنریاشو نوشتههایاش، از او تصویر هنرمندی را میسازد که در رستوران کار میکندو کباب سیخ میزندو دیگر مثل زمان بودن در کشورش نمیتواند خلق کندو بنویسندو بسازد. در تمام این روایتها، جز صادق نبودنشانو اشاره نداشتن به آثاری که در سیو چند سالهی تبعیدو غربت ساخته شده، بدمن ماجرا نیز غایب است. حکومتی که این هجرت را باعث شدهو شهروند درجه یکو درجه دو ساختهو با تزهایی نظیر تهاجم فرهنگی، عرصهی فرهنگ را امنیتی کرده.
هجرت؛ طفلکیهایی بدون سنگکو قرمهسبزی!
نامهی اسفندیار منفردزاده به مسعود کیمیاییو تقاضایاش برای اجرا نشدن کارهایاش در ایران، بار دیگر این آتش را شعلهور کرد. کسانی که “همسو نبودن منفردزادهو منفردزادهها با کیمیاییو کیمیاییها” برایشان برخورنده بود یا نسبتی با حکومتو طرحهاو تزهایاش داشتند، به این موضوعواکنش نشان دادند. ابتدا سیدعلی میرفتاح در روزنامهی اعتماد نوشت : “منفردزاده چهل سال پیش کجا؟ منفردزاده الان کجا، طفلکی؟ دل آدم هم میسوزد. خیلی از اینها که رفتند که کاش نمیرفتند. یلی بودند روزگاری اما در پیچو خم غربت گرفتار چیزهایی شدند که از شدت تلخی از گفتنشان پرهیز میکنم. حکایت شب هجران فروگذاشته به. بیخود نیست که من با مهاجرت – به خصوص مهاجرت نویسندهو هنرمند – مخالفمو آن را خطای محض میدانم.” چند روز بعد نویسندهی دیگر روزنامهی اعتماد، سیدعبدالجواد موسوی، تصویری همسان از ایرانیان مهاجر میسازدو خطاب به منفردزاده مینویسد: “حق ندارید کسانی را که ماندن در این سرزمین را به مهاجرت به ینگه دنیا ترجیح دادهاندو میخواهند به هر قیمتی که شده در کنار هموطنانشان باقی بمانندو کار کنند سرزنش کنید… حق ندارید هنرمندانی را که ماندن در جنگو آشوبو تحریم را به لس آنجلس نشینی ترجیح دادهاند سرزنش کنید… راستی شماوقتی در لس آنجلس آهنگهای شیشو هشتی اجرا میکردیدو احتمالاً به زعم خودتان در حال مبارزه با رژیم استبدادی بودید، ردیف اول سالن را چه کسانی پر میکردند؟”و در نهایت خبرگزاری ایسنا گزارش مصاحبهای با محمد صالحعلا منتشر میکند و با ردیف کردن نام بخشی از هنرمندان ساکن خارج کشور آنها را “بینامو بینان” میخواند. نامهایی که اکثرشان نظیر رضا قاسمی، ساسان قهرمان، فرشته مولوی، رضا براهنی، مهشید امیرشاهیو … در کشورهای میزبان، به عنوان هنرمند مطرح هستندو قدر میبینندو بدون نیاز به مجوزو درگیری با سانسور مینویسندو منتشر میکنند. در این گزارش که نام چند نفر از نویسندهگان ساکن ایران مثل شمیم بهار که بعد از ممنوع شدن از تدریس منزوی شد، در میان هنرمندان کوچ کرده آمده، محمد صالح علا به بیان نظراتاش پرداختهو در صحبتهایی که گاه پهلو به کمدی میزند گفته: “من دلم آتش میگیردوقتی میبینم هفت میلیون نفر از هموطنان در ایران نیستندو به قرمهسبزیو نان سنگک دسترسی ندارند.” طبق معمول هیچ کدام از این نوشتهها صحبتی از دلیل مهاجرت نمیکنندو فقط با بولدو برجسته کردن مهاجرت آن هم به عنوان فعلی ناثواب سعی دارند کل جریان هنری خارج از کشور را تخطئه کنند.
هجرت؛ دعوت به زنده ماندن یا مرگ؟
محمد مختاری که در ایران ماندو کشته شد، جایی در نوشتههای دلسوزان هنرمندان تبعیدی ندارد!
نکتهی مهم در میان این دلسوزیها، عدم صداقت گویندهگان است. آتش گرفتن دل محمد صالح علا برای ایرانیان خارج کشور یا طفلکی خطاب کردن منفردزاده توسط نویسندهی روزنامهی اعتمادوقتی ارزشو اعتبار دارد، که سویهی نقدشان به سمت سانسوری باشد که اجازهی فعالیتو زندهگی به این افراد را نمیدهد. دلسوزان مهاجرینو تبعیدیان، بدون اشاره به سه دهه سرکوبو سانسورو قتل هنرمندانو نویسندهگان ایرانی، ایران امروز را بهشتی تصویر میکنند که عدهای بیهودهو بیدلیل ترکاش کردهاند. در این نوشتهها نه به محمد مختاریو محمدجعفر پویندهو سعیدی سیرجانی اشاره شده که داخل خاک ایران به قتل رسیدند، نه به سالها سانسور شدن گلشیریو شاملوو دیگران. برای همین بد نیست، کمی نما بازتر بشود تا این دلسوزیهای ظاهری، باطنو اصل خود را به نمایش بگذارند. سیدعلی میرفتاح خود زمانی سردبیر نشریهی مهر-متعلق به سازمان تبلیغات اسلامی- بود. نشریهای که یک پاورقی همگون با هویتو ارتش ابتذال روزنامهی کیهان به قلم شهرام خرازیها داشت که در سلسله مطالبی “ هویت” ایرانیان خارج کشور، به طور خاص اهالی موسیقیو ترانه، را به عنوان “ارتش ابتذال” افشا میکردو آوازخوانانی نظیر داریوشو ابی را به خاطر همراهیو اجرای ترانههای معترض شهیار قنبری، ایرج جنتی عطاییو اردلان سرفراز شماتتو تمسخر میکردو در دوران پا گرفتن ساخت ماکتهای قلابی خوانندهگان پاپ، از مخاطبان خود میخواست تا صدای آوازخوانانی را گوش بدهند که صدایشان از صداو سیمای جمهوری اسلامی پخش میشود. سیدعبدالجواد موسوی که در نوشتهاش سوگوار کوی به خون کشیده دانشگاه استو کیمیایی را بابت ساخت فیلم اعتراض تشویق میکند، نوشتن را در کنار مسعود دهنمکیو با اقتدا به یوسفعلی میرشکاک در نشریهی شلمچه آغاز کردو در آن دوران، به نقد هنرمندانی مثل داریوش مهرجویی به عنوان هنرمندان لائیک میپرداخت. محمد صالحعلا هم کسیست که در دوران متفاوت پهلویو جمهوریاسلامی محبوب حکومتها بوده. در اولی تئاتر پورن روی صحنه میبردو در دومی برنامهی مذهبی میسازد. در دوران ماضی ترانهی “شازده خانم” را مینوشتو در دوران دیگر “چقدر این آفتاب آقاست”- کاری برای آیتالله خمینی- را. این سوگواران رنجو سختی هنرمندان اما نظری به پیرامون خود نمیاندازندو دوربینشان فقط دور را میبیند. در حالی که همان نزدیکیشان افرادی نظیر ناصر تقوایی هنوز اجازهی کار ندارندو دیگرانی مثل بهزاد فراهانیو مسعود کیمیایی برای گرفتن مجوزو بودن در صحنه، پشت سر رئیس دولت، حسن روحانی، به نماز میایستند.
هجرت اتفاق عجیبو رخدادی غریب نیست. هنرمندان بسیاری از ملیتهای دیگر، برای از دست ندادن صداو حیات محترمشان زیر سایهی حکومتهای توتالیتر، سرزمین خود را در چمدانی گذاشتهاندو به کشورهای دیگر رفتهاند. در تمام این سالها، هنرمندان مهاجر ایرانی، نه همهشان که بسیاریشان، صدای نداشتهی هموطنانشان بودهاند. هجرتی که اگر نبود، همهچیز در یک جغرافیای بسته محدودو معدوم میشدو در هنگامهی جنگ دیگر نه نادر نادرپور بود که “بمان مادر” را بنویسند، نه در زمان مرگ آیتالله خمینی شهیار قنبری میتوانست “نونو پنیرو سبزی” را ترانه بکند. نه رضا علامهزاده بود که در “مهمانان هتل آستوریا” نمای روشن حکومت تازهو خیل گریختهگان ازوطن را نشان بدهد، نه پرویز صیاد که در “فرستاده” رو در رویی مامور ترور حکومتو طعمهاش را فیلم بکند. نه غلامحسین ساعدی میتوانست آزادانه در نمایشنامهی “اتللو در سرزمین عجایب” سانسور دولتی را عریان بکندو نه فرزانه تاییدیو بهروز بهنژاد امکان این را داشتند تا روایت گریز هنرمند ایرانی از سرزمین تاراج شدهاش را در “دیوار چهارم” روی صحنه ببرند. اگر هجرتو رفتنی در کار نبود، حفرههای هنر ایران بسیار بیشتر از امروز بود. حفرههایی که در دلاش مختاریهاو پویندهها جا گرفتهاند. با شعری ناتمام بر لبو حرفی ناگفته در گلو.