بوف کور

نویسنده

تیر انداز

 لیام.او.فلاهرتی

ترجمه علی اصغرراشدان

 

گرگ ومیش روز دراز جوئن تو شب پژمرد. دوبلین توتاریکی پیچیده شد، اما پرتو تیره ماه ازخلال ابرهای پنبه ای میتابید، پرتوئی پریده رنگ شبیه طلوع رو خیابانهاو آبهای تیره “ لیفی ” می پاشاند. تفنگهای سنگین دراطراف “فورکورتز” محاصره شده می غریدند. جابه جا تو شهر، تیربارها وتفنگها سکوت شب را خراش میدادندو هرازگاه شبیه سگهای مزارع تک افتاده پارس میکردند. جمهوری خواهان و حاکمان جنگ داخلی را شروع کرده بودند.

تیراندازی جمهوری خواه رو پشت بامی نزدیک پل “او،کونل” درازشده و اطراف را می پائید.تفنگش کنارش رهاشده و دوربینی صحرائی روشانه هاش آویخته بود. چهره ش به چهره محصلی میمانست،باریک وریاضت کشیده بود. چشمهاش درخشش سرد افراطیهارا داشتند، عمیق و تفکرانگیزبودند، چشمهای مردی بودند که به دیدن مرده عادت داشت.

 ساندویچی راحریصانه میخورد. ازصبح چیزی نخورده بود. ازخوردن خیلی هیجانزده شده بود. ساندویچ را تمام کرد، یک فلاسک کتابی ویسکی از جیبش درآوردو قلپ کوتاهی سرکشید،فلاسک کتابی را دوباره توجیبش گذاشت. لحظه ای استراحت کرد، کشیدن سیگاری را درخودش سبک وسنگین کرد،خطرناک بود. پرتوش ممکن بود توتاریکی دیده شود،دشمنها می پائیدنش. تصمیم به پذیرش خطرگرفت. سیگاری بین لبهاش گرفت و کبریت کشید. برقی زد،ویزگلوله ای ازروسرش گذشت. شتابزده خودرا روزمین پرت کرد. جای برق زدن را دیده بود. گلوله ازطرف دیگرخیابان آمده بود.

 رو پشت بام غلتیدو خودرا به دودکش نزدیک کشاندو درپناهش آهسته خودرا آنقدر راست کرد که چشمهاش هم سطح جانپناه شدند.هیچ چیز قابل دیدن نبود.تنهابلندی تیره بام خانه مقابل درمقابل آسمان دیده میشد. دشمن تحت پوشش بود.

 یک زره پوش رو پل پیدا شدو آهسته تو خیابان پیش رفت. تو طرف مقابل خیابان ایستاد. پنجاه یارد فاصله داشت. تیرانداز ضربه های مبهم موتوررا می شنید. ضربان قلبش تندترشد. زره پوش دشمن بود. نشانه گیری میکرد که متوجه شد بی فایده ست. گلوله هاش هرگزفولاد تیره تنه هیولا را سوراخ نمیکرد.

 ازحول وحوش یک خیابان فرعی پیرزنی بیرون آمد. سرش باشالی پاره پوره پوشیده بود.بامرد تو برجک ماشین شروع به حرف زدن کرد. پیرزن به پشت بام جایگاه تیرانداز اشاره کرد. یک خبرچین!

 برجک بازشد. سروشانه های مردی پیداشد. طرف تیراندازرامی پائید. تیراندازتفنگش را برداشت و شلیک کرد. سرمردبه سنگینی رودیواره برجک آویخت. زن به طرف خیابان فرعی دوید. تیراندازدوباره شلیک کرد. زن دور خود چرخیدو بافریادی توجوی افتاد. ناگهان ازپشت بام مقابل شلیکی اوج گرفت، تیرانداز تفنگش را بادشنامی انداخت. تفنگ رو بام گرپ گرپ کرد. تیرانداز فکرکرد صدا خفته هارا بیدار میکند. بلند شد که تفنگ را بردارد. نتوانست. ساعدش مرده بود.

 پچپچه کرد”مسیح مقدس، تیرخوردم.”

 درازبه دراز رو بام رهاشد. به طرف جانپناه خزید. بادست چپش زخم ساعد راستش را لمس کرد. درد نبود، تنهاحسی کشنده بود،انگاردست قطع شده بود. باسرعت چاقوی خودرا راازجیبش درآورد، رو سینه ش بازش کرد، توجانپناه تلاش و دستکش راپاره وبازکرد.جای ورود گلوله سوراخ کوچکی بود. درطرف دیگر سوراخی نبود.گلوله تواستخوان جاخوش کرده بود.انگاراستخوان را شکسته بود. دست صدمه دیده را به پائین خم کرد، دست به راحتی به جای اولش برگشت.دندانهاش را درهم فشردکه دردرا تحمل کند. کیسه پانسمان را درآورد، درش را باچاقو پاره وبازکرد. گلوی شیشه ید را شکست و مایع سوزنده را توزخم چکاند. طغیانی ازدرد سراپاش را فرا گرفت. گلوله پنبه را رو زخم گذاشت و پارچه پانسمان را دورش پیچاندو دوسرش را بادندانش گره زد.رو جانپناه درازشد وچشمهاش را بست. اراده ش را به کارگرفت وتلاش کرد به درد مسلط شود. تو خیابان پائین سکوت مسلط بود. ماشین نظامی باسر آویخته مسلسل چی مرده رو برجک، باسرعت به روی پل عقب کشیده بود. جنازه زن ساکت تو جوی درازشده بود.

 تیراندازمدت درازی ساکت درازشد، به دست مجروح خود رسید و نقشه گریز کشید. صبح نباید مجروح رو بام پیداش کنند.دشمن رو بام روبه رو کمین کرده بود. باید اورا می کشت و نمیتوانست از تفنگش استفاده کند. تنها رولورش را داشت که این کاررا بکند. توذهنش نقشه ای ریخت، کلاهش را رو دهانه لوله تفنگش گذاشت. تفنگ را آهسته رو جانپناه بلند کرد، کلاه ازطرف دیگر خیابان دیده شد. بلافاصله شلیکی غرید و گلوله ای ازوسط کلاه گذشت. تیرانداز کلاه را به طرف جلو کج کرد. کلاه پائین سرید وتوخیابان افتاد. وسط تفنگ را گرفت، دست چپش را رو پشت بام پائین انداخت و گذاشت که مرده وار آیخته بماند. چند لحظه بعد گذاشت که تفنگ تو خیابان پائین بیفتد. بعدروپشت بام فروکش کردو دستش را دنبال خود کشید. با سرعت رو شانه چپش غلتید، گوشه بام را بادقت پائید. نیرنگش موفق شده بود. تیراندازمقابل افتادن کلاه وتفنگ را دید، فکرکردحریف را کشته است. حالا دربرابرردیفی از کلاهک دودکشها ایستاده بودو روبه رو را می پائید. سایه روشن سرش درمقابل آسمان غربی به روشنی پیدابود.

 تیرانداز جمهوریخواه لبخند زد و رولورش را رو لبه جانپناه بلندکرد. فاصله حول وحوش پنجاه یارد بود، شلیکی بود تو سایه روشن. دست را ستش از درد تیره کشید، انگارهزارشیطان بهش هجوم آوردند. دقیقا نشانه گرفت. دستش ازشوق لرزید، لبهاش رادرهم فشرد، نفس عمیقی از راه بینش کشید، وشلیک کرد. صدای شلیک کرش میکرد، دستش رالرزاند و به عقب کشاند.

 دودفروکش که کرد، روبه رو را پائیدوازشادی فریاد کشید. دشمنش را زده بود. روسرپناهش بادرد مرگ تلوتلو میخورد. تلاش کردخود را سرپا نگاهدارد. انگار تو خواب، آهسته به طرف جلو فروکش کرد. تفنگ ازچنگش فروافتاد،به جانپناه کوبیده شدو کناری افتاد. به طرف پائین سرخورد،رومیله یک دکان آرایشگاه افتادو رو پیاده رو تلق تلوق کرد.

 مرددرحال مردن رو بام توهم پیچیدو بطرف جلوسقوط کرد، جسمش تو فضا چرخیدوچرخیدوروزمین تالاپ مبهمی کردو ساکت درازشد.

تیرانداز سقوط دشمنش را پائید وبرخود لرزید. تمایل جبهه دردرونش مرد. زیر ضربه ندامت قرارگرفت.قطرات عرق پیشانیش را پوشاند.ازجراحت و روزه داری روزدراز تابستان ضعف میکرد.پشت بام را پائید، ازدیدن تشنج دشمن درحال مرگش ازخود متنفرشد. دندانهاش تلق وتلوق وباخودمن من کرد. جنگ را نفرین کرد، خود را نفرین کرد، همه را نفرین کرد. رولور دودآلود را تو دستش نگاه کرد، دشنامی داد و جلوپاش رو پشت بام پرتش کرد. رولوربه زمین کوبیده شد وگلوله ای ویژی کرد وازکنارسرتیرانداز گذشت. یکه خورد وترسید واحساس خود را بازیافت. اعصا بش آرام شد. ابرهای ترس از ذهنش پراکنده شدند وخندید.

 فلاسک ویسکی را ازجیبش بیرون کشید. یکنفس خالیش کرد. خود را زیرنفوذ الکل بی پروا حس کرد. تصمیم گرفت پشت بام را ترک کند، فرمانده گروهش را پیدا و قضایارا گزارش کند. سکوت برتمام اطراف مسلط بود. رفتن به خیابان خطرچندانی نداشت. رولورش را برداشت و تو جیبش گذاشت. در میان نور آسمان به طرف پائین وخانه زیرپایش خزید.

 تیرانداز به راه هم سطح خیابان که رسید، ناگهان کنجکاویش تحریک شد تیراندازدشمنی راکه کشته بود شناسائی کند. تصمیم گرفت بفهمد تیرانداز ماهری را که کشته،کیست. فکر کرد اورا میشناسد. شایدقبل از سر خوردن توارتش، توگروه خوداین تیراندازبوده. تصمیم گرفت خطرکند، برودونگاهی به او بیندازد. اطراف گوشه خیابان “او،کونل ” را پائید.ردوبدل آتش دربخش بالای خیابان سنگین بود، اما تمام اطراف او ساکت بود.

 تیرانداز عرض خیابان را گذشت. مسلسلی بارگباری شدیدسکوت اطرافش را درهم درید، امااو ازخطرگریخت. خودرا باصورت پائین وکنار جنازه پرت کرد. رگبارمسلسل قطع شد. تیرانداز به طرف جنازه چرخیدو تو چهره برادرش خیره شد…..