کافکا در هزار کرانه

نویسنده
کسری رحیمی

» صفحه ۲۰/ کتاب هفته

اشاره: صفحه ۲۰ محملی است تا در آن، اهالی کتاب، خاطره های خود را از کتاب هایی که خوانده اند به همراه حواشی آن مرور کنند. این بحث در سینما بسیار متداول است و مخاطبان حرفه ای سینما، اغلب صحنه های مورد علاقه شان را از فیلم هایی که دیده اند برای هم نقل می کنند. کاری که به عنوان نمونه، کاراکترهای جوان و عشق سینمایِ فیلم “خیالباف ها” ساخته برتولوچی می کنند. عنوان صفحه ۲۰ و این که چرا صفحه بیستم هر کتاب را این جا می آوریم، به خاطر بار معنایی عدد بیست، به معنای عالی و برترین است، و این که مشتی نمونه خروار باشد که در انتها بتوان صفحات بیست کتاب های مختلف را کنار هم گرد آورد که هرکدام تلاشی از حسرت است و تابلویی از ادبیات و فرهنگ و هنر.

 

صفحه بیست از کتاب “کافکا در کرانه”، نوشته هاروکی موراکامی با ترجمه مهدی غبرایی:

”… پول بابای توست، پس به دیگران چه مربوط، نه دستت که به آن برسد، می شود مال خودت. در حال حاضر. اما تهش که بالا آمد، نقشه ات چیه؟ پول مثل قارچ نیست که همین جوری توی جنگل در بیاید. می دانی که وقتی بزنی به چاک، باید چیزی بخوری و جایی بخوابی.”

می گویم: “هرچیز به جای خودش.”

زاغی تکرار می کند: “هرچیز به جای خودش.”

انگار که این حرف را توی دستش سبک و سنگین می کند.

سر می جنبانم.

“مثلا کاری، باری پیدا می کنی؟”

می گویم: “شاید.”

زاغی سری به ایم سو و آن سو می جنباند: “می دانی، خیلی چیزها هست که باید تو این دنیا یاد بگیری. ببین، آخر یک پسر پانزده ساله تو یک شهر غریب که تا حالا پایش به آن نرسیده، چه کاری می تواند گیر بیاورد. حتی دبیرستان را هم تمام نکردی. به خیالت کی استخدامت می کند؟”

کمی سرخ می شوم. خیلی چیزها باعث می شود صورتم گر بگیرد.

می گوید: “بی خیال. حالا اول کار است و من نباید برایت آیه یأس بخوانم. تا حالا تصمیمت را گرفته ای، می ماند چرخاندن چرخ. یعنی که زندگی خودت است. اصل این است که به هرچه درست می دانی عمل کنی.”

این حرف حق است. از هرچه بگذریم این زندگی من است.

“با این حال باید چیزی را بهت بگویم. اگر می خواهی موفق شوی باید خیلی پوست کلفت تر از این باشی.”

می گویم: “تمام تلاشم را می کنم.”

زاغی می گوید: “شک ندارم. تو این چند سال اخیر خیلی قوی تر شده ای. لازم بود بهت بگویم.”

باز سر می جنبانم.

زاغی دنباله حرفش را می گیرد. “ولی بیا با آن رو به رو شویم. تو پانزده ساله ای…”

 

ترانه باد را بشنو

هاروکی موراکامی متولد ۱۹۴۹ و جوان‌ترین نویسنده شهیر ژاپنی است. او در توکیو به دنیا آمده و در دانشگاه توکیو در رشته ادبیات انگلیسی درس خوانده است. از ۱۹۷۴ تا ۱۹۸۱ صاحب یک کلوب جاز در توکیو بوده و پس از موفقیت یکی دو نوشته اولیه، دربست به کار نویسندگی پرداخته است. اهل ورزش است و گذشته از شنا و بازی اسکواش، سال‌های سال صبح زود بیدار می‌شده و ظرف سه ساعت و نیم دو ماراتن انجام می‌داده است. خودش می‌گوید با گذشت زمان و گذشتن سن از پنجاه سال دیگر نمی‌تواند به این رکورد برسد. طبعا تسلطش به موسیقی و ورزش و همچنین آشنایی او با ادبیات در کار‌هایش جلوه بارزی دارد. به علاوه به ترجمه نیز پرداخته و حدود بیست رمان از آثار مدرن امریکا را چه به تنهایی و چه با همکاری یکی از دوستانش که استاد دانشگاه توکیو است به زبان ژاپنی ترجمه کرده است که در این بین چشمگیر‌تر از همه ناتور دشت از سالینجر، مجموعه آثار ریموند کارور و رمان‌هایی از فیتس جرالد، ترومن کاپوتی و دیگران است. به قول خودش: “این یک سرگرمی است نه کار.” و بدیهی است که از برخی از اینان تاثیر پذیرفته است. به همین دلیل آثارش در غرب به خصوص بین جوانان و دانشجویان محبوبیت فراوانی کسب کرده و بعضا به تیراژهای چند میلیونی دست یافته است.

پدر و مادر هاروکی دبیر ادبیات ژاپنی بودند و هرچند مادرش بعد‌ها کار را ترک گفت اما در خانه سخت پایبند آداب و رسوم ژاپنی بودند. با این حال هاروکی که پرورده دوران پس از جنگ جهانی دوم بود، در جوانی از این سنت‌ها بیزار شد.

تا ۱۹۷۸ چیزی ننوشت و در این سال به تأسی از ونه گات و براتیگان در شش ماه رمان “ترانه باد را بشنو” را نوشت و برنده جایزه نویسندگان تازه کار یکی از مجلات شد. موفقیت چند داستان کوتاه و رمان دومش سبب شد به فکر فروش کلوب جاز بیفتد. با “تعقیب گوسفند وحشی” سومین رمانش که در ۱۹۸۲منتشر شد، موقعیت خود را تثبیت کرد. ساختار پویای این رمان از رمان های چندلر وام گرفته شد اما اولین بار بود که رمانی را آغاز می کرد بی آن که بداند چه می خواهد بنویسد بلکه گذاشت داستان خود نوشته شود. این ضرباهنگ در رمان “سرزمین عجایب بی ترحم و آخرالزمان” پیچیدگی تازه ای به خود گرفت. سرانجام این کتاب، جایزه مهمی را گرفت: “یومیوری”.

او در سال های بعد، کتاب “جنگل نروژی” را نوشت و به این ترتیب نویسنده دیگری پدیدار شد و بعد از آن رمان “رقص، رقص و رقص”، “وقایع نامه پرنده کوکی”، “جنوب مرز” و “غرب خورشید” را نوشت.

بی تردید جانمایه بزرگ داستان های موراکامی، “فقدان” است. هرچند او از مشخص کردن منبع آن سر باز می زند. یکی از دغدغه های مکرر رمان های موراکامی، ایده لابیرنت (هزارتو) است. شخصیت های او پیوسته در جستجوی چیزی هستند و بیشتر وقت ها آن چیز راه خروج اضطراری از داستان های اوست. مینُتور (گاوآدم) او به ده ها شکل و اندازه در می آید. در “کافکا در کرانه” هیولایی در هیئت جانی باکر مرد کج اندیشی است که خود را به شکل کامل عکس پشت بطری ویسکی با کت فراک و کلاه سیلندر در می آورد.

 

کافکا در کرانه: مرز میان رویا و واقعیت

در جاهای متعددی از “کافکا در کرانه”، شخصیت ها از منشأ کلمه لابیرنت حرف می زنند. دایر بر این که ریشه آن، در این عادت باستانی نهفته است که دل و روده دشمن را بر شن می ریختند تا آینده را از روی آن پیش بینی کنند. چند مورد درآوردن دل و روده در این رمان هست. از نظر موراکامی سرنوشت ما، که نحوه زندگی مان را تعیین می کند، خود گریزگاه امن و امان و سرگرم کننده ای نیز برایمان می آورد.

در این جا تسئوس، کافکا تامورا پسر پانزده ساله ای است از حومه های توکیو که با پدرش مجسمه سازی برجسته و روان پریش زندگی می کند. در چهارسالگی مادر و خواهرش بی دلیل روشنی ترکش می کنند و او بعدها به جستجوی آن ها از خانه می گریزد. پیش از گریز در هفت سالگی نفرین یا پیشگویی ادیپی پدر دامن گیرش می شود.

کافکا تامورا می خواهد از این سرنوشت بگریزد اما در رویاهایش اسیر آن می شود. لذت و هیجان داستان گویی موراکامی، در آن است که مرز بین رویا و واقعیت روشن نیست. مهارت بی نظیر او در آفرینش چشم اندازهای وهم آلودی است که همه چیز در آن منطق درونی خود را دارد.

عمل دراماتیک سرنوشت از زمانی شروع می شود که عده ای کودک دبستانی همراه آموزگارشان در پایان جنگ جهانی دوم برای گردآوری قارچ به کوهستان می روند. بر اثر حادثه ای مشکوک همه از هوش می روند و یکی (ناکاتا) مدت ها به هوش نمی آید و سپس در عین از دست دادن حافظه، استعدادهای خارق العاده ای از جمله توانایی حرف زدن با گربه ها و باران سازی را به دست می آورد.

زندگی و رویاهای کافکا تامورا به نحوی با ناکاتا (در بزرگسالی) گره می خورد. سرنخ ماجرا ظاهرا نزد اوشیما کارمند کتابخانه و میس سائه کی مدیر انزواجوی کتابخانه با گذشته ای تاریک یافت می شود. کافکا تامورا می پندارد میس سائه کی مادر اوست و قرائن و شواهدی له و علیه این موضوع در رمان هست. (کلا همه ماجراهای رمان در هاله ای از ابهام پیچیده شده است).

یکی از راه های خروج از این هزارتوی ادیپی، در جنگلی بکر نهفته است که سربازهای گمشده جنگ جهانی دوم، تکمیلش می کنند. آن جا که دل دادگان جوان، - با همه حیرت و هراسی که این دورنما به بار می آورد-، تا ابد جوان می مانند. اما از جنم موراکامی به دور است که تدبیرهای دیگری نیز برای راه های خروج نیاندیشد.

فصل های رمان – جز چند فصل اول و یکی دو فصل دیگر- یک در میان از زبان کافکا تامورا (اول شخص زمان حال) و از زبان ناکاتا (سوم شخص، راوی دانای کل محدود، زمان گذشته) روایت می شود. تاثیر ادبیات ژاپن از جمله حضور ارواح زنده و مرده و همچنین هزار و یک شب بر نویسنده پیداست.