این مقاله بر اساس یک فرض نوشته شده است؛ فرضی که احتمالش کم نیست: اعتراف تلویزیونی عبدالله مومنی. نه فقط او، که همه دانشجویان و دیگرانی که این روزها در سلول 209 اوین به سر می برند. هاله اسفندیاری، کیان تاجبخش…. و بسیاری دیگر.
با هم به سلول ها برویم؛ سلول هایی سرد و سیمانی. سلول هایی بایک در. درهایی که تنها از سوی برادران بازجو و به سوی اتاق های بازجویی باز و بسته می شود. سلول هایی لبالب بود ازخواب های آشفته و دردهای متراکم. دردهای هزاران ساله.
راه از خانه تا سلول نیز گویی سالیان سال است که دست نخورده: توهین و تحقیر. ضرب و شتم. کلام های رکیک، نسبت های ناروا، بستن چشم بند، فرو کردن سر زیر صندلی تا نبینی به کجا می برندت [و بیشتر برای آنکه مردمان نبینند که چه می برند و چگونه] و….
می رسی به زندان. جایی که نمی دانی کجاست. صداهای هراسناک، فرمان های بی معنا، قژقژ خشک درها،….. و آنگاه در آوردن لباس؛ عریانت می خواهند که در این عریانی، از راه جسم روحت رازخمی کنند. سپس پرتاب به جایی بین زمین و هوا. بدون هوا. سلول.
همه راهی یکسان می روند. نه یک کلمه بیش و نه یک کلمه کم. و داستان آغاز می شود.
آقای بازجو! نه؛ برادر بازجو! حاج آقا [که گذشتگان دکترش می خواندند] شروع می کند. بردن و آوردن های بی شمار. سئوال های تکراری. تکرار. تکرار
حرام داشتن خواب از اسیر. دزدیدن شب با چراغ هایی که خاموشی نمی گیرند. سکوت سلول ها که نمی شکنند جز با پخش نوار ضجه زندانیان دیگر. با صدای زنی که التماس می کند. با صدای مردی که می شکند. با صدای کودکی که کمک می طلبد.
و سپس انتظار. انتظارهای طولانی. بی خبری. و باز ناگهان بازجویی. باز بیدار نگاهداشتن. باز صدای ضجه. باز سکوت. باز نور….
عاقبت زندانی می گوید و او می نویسد: جاسوسی، مشارکت در انقلاب مخملی، وابستگی به بیگانه، فساد جنسی…. [به همه اعترافات نگاه کنید. کسی جز اینها گفته؟]
و: پی بردن به اشتباه بعد از فکر کردن در سلولی این چنین. نه؛ تمام نشد. ادامه دارد: سپاس از برادران که فرصت پی بردن به اشتباه را فراهم آوردند.
باز گردیم به فرض اول که هیچ فرض عجیبی هم نیست. فرض کنیم آقایان چنین قصد کرده باشند که سلول عبدالله مومنی هم به دوربین های تلویزیونی، راه داشته باشد. این در هم باز شود. او هم بنشیند و چونان همه آنان که پیش از او این راه برفتند، باز بگوید: جاسوس. انقلاب مخملی. ارتباط با بیگانه….. و لابد سپاس از برادران…
او اولی نخواهد بود، همان گونه که آخری. اما سئوال این است که این فیلم ها را می خواهید چکار کنید وقتی هیچ کس به آنان باور ندارد؟
همه هم باور کنند. خودآنان که فیلم های اعتراف را می سازند چه؟ خود آنان که می دانند نشریه چهار جوان دانشجو، جعلی است چه؟ همانان که می دانند عبدالله مومنی، کلامی نگفته جز در راه آزادی و استقلال میهن، آنها چه؟
از زدن رقیب خوشحالید؟ با هراس های شبانه تان چه می کنید آنگاه که می دانید آنچه قربانیان تان می گویند، همان است که “ملت” می گوید؟وقتی می دانید دست از روی ماشه که بردارید، تنها خدایتان، شاید، فریاد رس باشد.
به صدای مردمان گوش نمی سپارید، به سکوت های خودتان که سرشار از ناگفته هاست، دل بسپارید.
و کلامی با عبدالله مومنی و همه آنان که شاید در این لحظه، شکستن سکوتی را انتظار می کشند یا لحظه ای خواب را که روزهاست از آنان دریغ شده؛ بندیان 209.
عبدالله! هم میهنم!
ما با شما و شمایان درد می کشیم. با یکایک شما بی خوابی را تجربه می کنیم. به پای میزهای بازجویی می رویم. اتهاماتی یکسان را می شنویم. در سکوت و انتظار، تنها ماندن را مزمزه می کنیم. باورمان می شود که فراموش شده ایم. کس دیگری می شویم؛ کسی که او را به خویش شباهتی نیست.
اما، برادرم، هم میهنم، همدردم! سازندگان سلول های این چنینی در تاریخ کم نبوده اند. آنچه اینان می کنند، دیگرانی هم کرده اند وباز نیز خواهند کرد. با نام دین یا با هر نام دیگر. لیک، اگر این سلول ها هنوز هست، معنای دیگر آن این است که جهان هرگز امن جای سازندگان این سلول ها نبوده و نخواهد بود. آنان ساخته اند و بسیارانی چون تو، شاهدی بوده اند بر سست بنیادی این بناها. آنان همگی مانده اند بی نام: “آقای دکتر” یا “حاج آقا”؛ شمایان اما به هزار نام مانده اید و خواهید ماند.