امروز حسابی دلی از عزا درآوردم. در اولین فرصت به محوطه ی هواخوری رفتم و تا آخرین ساعات کاری ماه رمضان- چهار بعدازظهر- آنجا ماندم، تا اینکه یک باره عیشم منقض شد و خبر آوردند که گرامی با تو کار دارد.
صبح زود کارهای فیزیوتراپی را انجام دادم، بعد راهی کتابخانه شدم، سه چهار کتاب جدید گرفتم و بدون وقت تلف کردن بازگشتم به حسینیه. البته در راه ویلچیر را به سرویس کار زندان سپردم ؛ چرخهایش را تنظیم کرد و باد لاستیک ها را پر. کتابها را که در حسینیه گذاشتم، بازگشتم و لنگان لنگان خودم را به محوطه ی هواخوری رساندم.
در بین راه کتاب ”روند رهایی” را به دست احمد دادم و به شوخی گفتم که ”بوی دوستان را بکش!“ ابتدا متوجه ی منظورم نشد. گفت این را خواندهام. اضافه کردم: ”نگفتم بخوان، گفتم بو بکش. بوی دوستان را می دهد- رفیعی، رئیس طوسی و نوحی”. منظورم بچههای ملی- مذهبی بود که جزو دانشجویان مسلمان مقیم انگلستان بودند و عضو سازمان مجاهدین خلق و اولین گروه جداشدگان از باند رجوی. اینجا بود که متوجه ی حرفم شد و خندید، از آن خندههای شیرین همیشگی خاص او. تا به محوطه ی هواخوری برسم، زید هم رسیده بود و تنهایی مشغول قدم زدن. نمیدانم چه شده بود که تماشای فیلم ”دایره زنگی” را یک باره رها کرده و به این گوشه پناه آورده بود. نمی دانم که حرفهای من و یادآوری خاطرات دوستان عامل این امر بود یا برنامه ی قبلی و چند روز اخیرش برای پیاده روی روزانه که علت حضورش در هواخوری بود، شاید هم دلایلی دیگر. اما هرچه بود در چهره اش نوعی دلتنگی موج می زد. انگار چیزی به این دمل نیشتر زده و سرباز کرده بود.
شاید بهتر باشد که از انتها موضوع را باز کنم، از همینجا، بهشت اجباری. چشمانم همه جا میگشت، در حالی که مشغول نوشتن یادداشت روزانه شنبه بودم و در میانش سر به سر گذاردن رسول که در نیمکت آهنین کناری با خادم داشت جدول روزنامه اطلاعات را حل میکرد، البته گاهی هم این بداقی بود که تکه ای می انداخت و طعنه ای می زد. البته عذاب وجدان هم داشت، چون سحر ـ- برای خوردن دارو همراه با یک لیوان شیر و دو خرما-ـ بیدارم نکرده بود.
چشمانم از یک سو پروانه های سفید کوچکی را دنبال میکرد که در آسمان سر در پی هم گذارده بودند تا در عمر چند ساعته یا چند روزه ای را که دارند، نسلشان منقرض نشود. حشرهشناس نیستم تا با اندک علامتی کشف کنم که پروانه نر است که سر در پی جفت ماده اش آسمان را به سوی او در مینوردد یا جفت ماده که از روی غریزه در پی انجام مقدمات تخمگذاری است و بعد هم مردن در گوشهای از این بهشت اجباری. نگاهم لحظاتی بعد دنبال قمری ای بود که در حال دانهچیدن از گوشه ی حیاط خود را به حوضچه ی داخل میدان نزدیک میکرد، و یک جفت قمری دیگر که بر روی بام شیروانی کارگاه نجاری نیم سوخته و تعطیل مواظب اطراف بودند. شاید آن ها هم در این فکر بودند که خود را به حوضچه پر آب برسانند و زیر سایه ی درخت لبیتر کنند.
در این میان احمد، از زیر درختهای کاج و سرو به سویم آمد. برخلاف هر روز آهسته آمد و هر چه نزدیک شد آهستهتر؛- پس از نیم ساعتی قدم زدن و راه رفتن آرام خاص خود و گاه با دیگران قدم زنان بحث علمی و سیاسی کردن. کنارم روی نیمکت نشست، سری به اطراف چرخاند و چشم دوخت به رشتههای کوه اطراف. نگاهش لحظه ای ایستاد روی صورت من. متوجه نشدم با من بود، یا داشت با خودش زمزمه میکرد: ”میدانی بچهها- و صد البته مهدیه- اکنون کجا هستند؟” پیش از آنکه کلمه ای از دهان من خارج شود خودش پاسخ داد: ”در کوههای طالش، بین اسالم و خلخال.”
بعد رو کرد به من و این بار مستقیما مرا خطاب قرار داد: ”آنجا نبودهای، نمی دانی چه هوایی دارد”. توضیح دادم که بارها و بارها در دل آن جنگل های سبز و خرم زیسته ام. “حسابی هم دلم تنگ شده است برای آنجا- آن محیط دنج و پاک، با کلبههای روستایی و رودخانه و…”. فیلم سفر چند سال پیش با زن و بچه، همراه با دایی مهدی و دایی هادی و… داشت در ذهنم مرور میشد. احمد مرا فرستاده بود به جایی خاص. زید شرح کلبهای روستایی را می داد که شب پیش مهدیه و بچههایش در آخرین ماه تابستان نتوانسته بودند از شدت سرما بخوابند؛ در میان هوایی ابری و بارانی، آن بالاها در ارتفاعات غرب گیلان: ”ریزش شدید باران در میان مه، ایستاده بر فراز ابرها و چشم دوخته به تابش خورشید. ابرها زیر پای انسان میغرند و دل گرفته شان را خالی میکنند.”
حال خوب میدانستم از چه فضایی حرف می زند و چرا دلش تنگ شده. آنجا خیلی شبیه ارتفاعات جنوب ساری است، پایین کارخانجات چوب و کاغذ مازندران، جنگلهای بالای هتل سالار دره یا منطقه جنگلی و سرسبز جنوب لاهیجان، بالای سیاهکل، در مسیر ده اسپیدی، جایی که چند سال پیش، همین روزها، شدت مه در دل تابستان به گونهای بود که رویا نگران بود گم شویم و در میانه ریزش باران و لغزش لاستیکهای ماشین به درون دره بیفتم. دو مسیری که گلهای زردرنگ شکفته در هواخوری، به دلیل شباهتشان، دقایقی پیش از رسیدن احمد مرا برده بود به آن نقاط.
در میانه ی نوشتن یک باره دیدم که این آرزویم هم برآورده شده است، گل بوتههای درهمی که در باغچه روبهروی واحد اداری- کنار پنجره ی کارمند فومنی - روز به روز بزرگتر شده و تا لبه ی شیروانیها قد کشیده بودند، حالا به گل نشسته بودند. پیش از آن دنبال نام این گیاه بودم، بعد از مدتی گفتند نامش ”سیبزمینی ترش” است. در حالی که داشتم شاخههای نیلوفرهای وحشی را که اکنون به رنگ های سرخ و بنفش و صورتی همه جا را گرفتهاند به لبه ی نرده باغچه بند میکردم، پرسیدم چی؟ عمو شعبان گفت: ”سیبزمینی ترش”. منظورش همان گیاهی بود که با ریشه آن ترشی های مختلف درست میکنند، از جمله هفت بیجار. در دلم گفتم بگو عشق تو! اما در این وضعیت من کجا و شمال کجا؟
دقایقی پیش از آمدن احمد، وقتی انگشتان دستم از نوشتن خسته شده بود و سر از روی دفتر برداشته و نگاهم چرخیده بود به سمت دو قمری نشسته بر بام شیروانی کارگاه نجاری، یک باره خیره ماندم به یک دو گل زردرنگ جا خوش کرده در لبه ی شیروانی. ناخودآگاه از جا بلند شدم و به سوی آن ها رفتم. درست میدیدم، گلهایی بودند زردرنگ یا سیزده چهارده گل برگ باریک بلند، در دو ردیف. درست شبیه گلهای خودروی سفیدی که در دو طرف جادهای که سیاهکل را در منطقه دیلمان میبرد به سمت اسپیدی و بعد به قله درفک کوه وصل میکند، یا جادههای فرعیای که به قله ی رشته کوه یال البرز در جنوب ساری و شمال سمنان وصل میشوند و بعد می پیوندند به رشته جادههای روستایی که پیچ در پیچ میچرخند به سمت راست. راه های خاکی در دل جنگلی ابریمیروند به سمت جاده فیروزکوه، در جنوب قائم شهر می رسند به شهر کوچک زیرآب، بالای ورسک سر میآورند. در دو سمت تمام این جادههای خاکی یا اسفالته ی یله مانده درون جنگل، این گلهای سفید حاضرند و چشم نواز.
دستی کشیدم به یک دو گل زرد تازه رسته و امید بستم به باز شدن غنچههای بسته و نیمه بازی که در کنار تک شاخه ی ختمی، در کنار دو بوته ی گل رز قرمز پربار جا خوش کرده بودند. حس می کردم که جای بازگشت به حسینیه نیست، حتی به بهای ایراد گرفتن نگهبان. به سوی آب آرام حوضچه رفتم که در فراغ قمری ها بی حرکت ایستاده بود. دست درون آن بردم و آرامشش را به هم زدم تا خود وضو گرفته و به آرامشی دیگر راه یابم. بعد از نماز که احمد آمد با آن دل گرفته، گفت که بچهها در حال رانندگی بودند و تلفن همراه خط نمیداد و قطع شد. پس رشته ی اتصال احمد و مهدیه بریده شده و او را به این وضعیت کشانده بود.
اندکی بعد من ماندم و این فرصت خدادادی؛ این فضای سرسبز و نعمت بهشت اجباری. حال که رویا و مهتاب بدون من اهل سفر نیستند، کاش میشد به آنان اجازه دهند که دست کم ماهی یک بار به اینجا بیایند و روزی را همانند پیکنیک، در کنار هم بگذرانیم. دیگران هم چنین آرزویی دارند، بخصوص منصور که در اینجا، حبس کشیدن و زندانش در این محل را ”پیکنیک اجباری”میخواند. به هر حال آرزو بر جوانان عیب نیست، گیرم که جوانان دیروز!
بعد از نماز بود که در انتهای نوشتن یاداشت روزانه مرا زیر هشت صدا کردند: ”گرامی ترا میخواهد”. آه از نهادم برآمد. حتما مساله ارژنگ بود و باید جواب کاری را که کرده بودم میدادم. تقریبا حتم داشتم که گرامی همه چیز را به گردن من خواهد انداخت. در انتهای پل آهنی منتهی به سالن هشت رفیعی سیگارکشان جلویم سبز شد، با تکرار خبر احضار گرامی. رضا خوشبین بود و به طعنه گفت: ” دلش برایت تنگ شده است!“ پاسخ دادم: ”نه، حتما مساله ارژنگ است و ماجرای دیروز”. از رضا خادم پرسیدم که ماجرا چیست؟ توضیح داد که ”اول پیام آوردند که اگر کسی با گرامی کار دارد بیاید، زیر هشت. چون کسی نرفت، معلوم شد منتظر توست. بعد خبر آوردند که می گوید سحرخیز بیاید”.
روی ویلچیر نشستم و رضا شد راننده، صندلی چرخدار را هل داد به سمت زیر هشت، اتاق محاکمه. محل استنطاق از قبل آماده شده بود؛ صندلی متهم خالی، قاضی نشسته بر مسند قدرت و قضاوت. حتی شهود را هم فراخوانده و حاضر کرده بودند- مسعود حاضر و مصطفی در راه.
هنوز ننشسته بودم که گرامی نیمه شوخی، نیمه جدی گفت: ”با تو خائن چه باید کرد، در حالی که هم زمان داشت با زندانی جوان تازه واردی صحبت می کرد و به او امر و نهی. جوانک تازه وارد، بیاطلاع از قوانین و مقررات زندان، سر خود و بدون رابط بهداری، برای درمان دستش به اورژانس یا پزشک مراجعه کرده بود. حال در برابر گزارش افسر نگهبان یا پاسدار بند در حال محاکمه بود. با یک درجه تخفیف حکمش صادر شد؛ موی سرش و تمام جاهای دیگرش را بدهید، با ماشین شماره4 بزنند”. جوانک به التماس افتاده بود که هفته ی دیگر، عروسی خواهرم است، حالا نزنید. برگشتم خودم با شماره صفر میزنم.
گرامی یک چشم به او دائم تکرار می کرد که ” خلاف کردی، مقررات باید اجرا شود”، و چشم دیگر به من و دهانم: ”مسلما خائن نیستم، اما برای مجازات آمدهام!. اگر خلافی هم صورت گرفته، سوءتفاهم و سوءبرداشت از سخنان شما بوده است”. دستور داده شد که جوانک را از اتاق ببرند تا فضا برای پرونده اصلی آماده تر شود. او ابتدا رو به باستانی کرد و شهادت او را طلبید: ”تو حاضر بودی، من اجازه دادم که ارژنگ از تلفن کارگری زنگ بزند؟” مسعود هم حیران بود که چه بگوید. معلوم بود که هنوز وضعیت و موقعیت خود را به عنوان یکی از شهود درک نکرده است. لابد گمان می کرد به این دلیل در اتاق است که چون هر روز مجوز تلفن اضافه ساعت دو و نیماش را بگیرد. خطاب به رئیس بند گفتم: “من خودم به گناهم اعتراف میکنم و آماده مجازات هستم، دیگر نیازی به شاهد دیگر- مصطفی- نیست”. با توجه به شناختی که از روحیه ی گرامی دارم و تجارب موارد گذشته، فضای سنگین اتاق را شکستم: ”مرا بفرستید، به بند یک، به سوئیت، از خدامه که یک هفته آخر رمضان، در آرامش قرآن و نمازم را میخوانم…”
حرفم را برید. معلوم بود حربهام موثر افتاده است. او به هم با شوخی و خنده گفت: ”حیف سوئیت نیست که ترا بفرستم، همه قرآنشان عقب است…“. تاکید کردم که ”به هر حال من آمادهام، مجازاتم کنید، اما یک جای کار هم اشکال دارد، من ترکی خوب بلد نیستم و شما هم طوری حرف میزنید که بین ”یُخ” و ”چُخ” است، نمیشود فهمید که منظورتان کدام است، من هم ”چُخ” فهمیدم!” از آنجا که کسی نمی خواهد مسوولیت اتفاق های زندان را به عهده بگیرد، گرامی هم یکی به نعل میزد و یکی به میخ. در مقام بیان از قانون و مقررات سخن به میان می آورد و در میانه ی راه، دل فرمان از دست عقل میربود و ”یُخ” را به ”چُخ” تبدیل میکرد! مدتی به بحثهای این چنینی گذشت تا یخ عصبانیت رئیس آب شد و تبدیل گشت به گرامی همیشگی.
بعد نوبت موضوع دوم رسید، ماجرای دادن فحش و درگیری ارژنگ با جانشین پاسدار بند و عذرخواهی همه ی اهالی حسنیه از بیگلری جانشین وکیل بند، در حالی که هیچکدام گناهکار نبودند. حال نوبت من بود که در جایگاه قاضی بنشینم، منبر بروم و گرامی و دیگر مسؤولان زندان و مقامهای سازمان زندانها را به محاکمه بکشم، البته با احتیاطهای لازم! عنوان کردم که ” مگر یک دو هفته پیش آقای شیروانی رئیس بند۲ را همینجا به گواهی نگرفتم- که پیش از انتقال ما به فردیس- که اگر فرعی درست میکنید، همه ی زندانیان به اصطلاح امنیتی را کنار هم قرار ندهید، ما از یک جنس نیستیم؟ مگر در مورد همین مصطفی مجبور نشدم بگویم که او را در کنار ما قرار ندهید، وقتی سهراب سلیمانی رئیس سازمان زندانها، نام امثال این افراد را پرسید- و همچنین کسانی که معتاد هستند و… پس این خودتان هستید که با کنار هم قرار دادن یک جمع نامتجانس، مشکل آفرینی می کنید، بعد دیگران را برای گناه کسی دیگر- خشک و تر را با هم - مجازات میکنید”.
در میانه ی بحث بودیم که مصطفی و منصور رادپور برای بیان مسائل شخصی وارد شدند. قرار شد که بیرون بروم و منتظر پایان این جلسه باشم تا ببینم مراد گرامی از این حرف که ”با تو کار شخصی دارم”، چیست. وقتی به اتاق رئیس بند فراخوانده شدم. دیدم که هوا باز پس است و گرامی عصبانی. از آن شوخی و خنده پس از شکسته شدن یخ عصبانیتش خبری نبود. آن زمان که پیش از خروج وقتی گفته بود دیشب تا ساعت ۲ بعداز نیمه شب زندان بودم و مجبور به شرکت در مراسم افطاری در بند نسوان، این شوخی را شنیده بود که ”چرا وقتی این مراسم را دارید، تنهایی به بند نسوان میروید و چند نفر از ما را همراه خود نمیبرید، اما وقتی حرف خلاف است و مجازات ما را صدا میکنید؟!”
اوضاع بند دقایق بعد بیش از پیش به هم خورد، آن گاه که مسعود خشمگین وارد حسینیه شد: ”اگر من رفتم و با مصطفی درگیر شدم، نگویید چرا و…“. معلوم شد که دستور رسیده است که تلفن مسعود که مجوزش را گرامی دقایقی پیش داده بود، قطع کنند. آن هم در میانه ی صحبت با مهسا. مسعود معتقد بود که مصطفی رفته و اعتراض کرده که ”چرا به باستانی و سحرخیز و… وقت تلفن اضافه میدهید و به من نمیدهید؟” این در شرایطی است که او با پررویی و وقاحت و خسته کردن این و آن و بیش از همه وقت تلفن اضافی میگیرد.
بعد هم نوبت مهدی بود که عصبانی شود و از کوره در برود: ”من دیگر اجازه نمیدهم که مصطفی یک دقیقه هم بیشتر زنگ بزند. میروم تلفنش را قطع میکنم”. در این فضای پر تنش بهترین کار ترک حسینیه بود و گریختن به هواخوری، در ساعت غیرمجاز. در میانه ی راه، داوود که مشغول انتقال بوم نقاشی خود به راهروی منتهی به هواخوری بود، پرسید: ”مگر رفتن به هواخوری کارگری آزاد است؟” او با این پاسخ از سر بیحوصلگی مواجه شد که ” من میروم؛ به دیگر مسائل کار ندارم”. سلیمانی هم مشغول کار گذاردن بوم شد و ردیف کردن رنگهای روغنی برای تکمیل تابلویی که هفت هشت ده روز است، درکتابخانه معطل و نیمه کاره مانده. کار روی این تابلو به این دلیل که بوی بدی ساطع میشد و فضای حسینیه را با بوی تینر و… پر میکرد و اعتراض هایی در پی داشت مدتی معطل مانده بود.
ورود به محوطه بیدردسر انجام شد و یک دو ساعت ماندن در آن جا تا ساعت چهار، وقت اعلام تعطیلی با زنگ، اعلام پایان کار. در این میان نگهبان آمد و تذکر داد که وقت شما ساعت ۱۲ ظهراست از این به بعد بعدازظهر اینجا نیایید. کوتاه نیامدم و گفتم که ماه رمضان مستثنی است. در جهت اثبات سخنانش پاسخ داد: ”جوانی، از گروه شما آمد. به گرامی زنگ زدم گفت نه، تا همان ساعت ۱۲ مجاز هستند”. در جهت آرام کردن او گفتم که دفعه ی بعد با مجوز میآیم. خوب میدانم که اینجا از این ستون به آن ستون فرج است و از این نگهبان تا آن نگهبان فرصتی برای بهتر نفس کشیدن در هوای خنک و آزاد.
عصر موضوع بیانیه را در پی صحبتهای صبح با حشمت در خصوص پیش نویس های جدید پی گرفتم. حشمت پیشنویس اول را که دربست رد کرد چون معتقد بود که ”ادبیاتش مال سی سال پیش است، زمانی که در انجمن اسلامی و دفتر تحکیم وحدت بیانیه مینوشتیم”. در عوض بیانیه ی دوم را- با تغییر چند کلمه- قابل استفاده دانست، البته مشروط به این که با امضا و نام حقیقی افراد باشد، نه به نام شخصیت حقوقی. شب وقتی این خبر منتشر شد که سپاه هم حمله به خانه کروبی را محکوم کرده و مهاجمان را افراد خودسر و… خوانده است، تاکید من این بود که بیخیال انتشار بیانیه شوید، چون در عمل مهر پایانی خورده شده به این تلاش بیسرانجام.
با تلاش برخی از دوستان و هماهنگی های انجام شده با حسین کروبی، عصر توانستیم تلفنی با شیخ اصلاحات صحبت کنیم. این بار دفتر برخلاف چند روزی که هرچه زنگ می زدم و کسی گوشی را برنمی داشت، فعال بود و خود کروبی چون همیشه پرجنبوجوش و حاضر جواب. مهدی او را بابابزرگ خطاب میکرد و ما نیز حال پدربزرگش را که اکنون با هم هم نام ـ- مهدی ـ- شده بود میپرسیدیم. ضمن اعلام انزجار از حوادثی که روی داده، حمایت خود را از تلاشهای وی، به ویژه رسیدگی به امور خانواده زندانیان بیان کردیم. در این میان سلام حشمت و منصور و رسول هم رسانده شد. احمد تا خود را برساند وقت تلفن ما گذشته بود. زید از وقت فرد دیگری استفاده کرد تا بتواند با آقای کروبی صحبت کند، اما تیرش به سنگ خورد، چون شماره تلفن دفتر را شماره تلفن همراه فرض کرده و به جای پیش شماره (۰۲۱)؛ شماره (۰۹۱۲) گرفته بود. او در عوض فرصت را از دست نداد و زنگی هم به مهدیه زد و شارژ شده و سرحال به حسینیه بازگشت، با این امید که در روزهای بعد با کروبی صحبت کند. کمبودهای صبح و دلتنگی ناشی از آن در جریان این تلاش نافرجام، فرجام فرخندهی دیگری داشت.
صبح رویا از احضارش به حراست محل کارش خبر داد. به مینا هم زنگ زدم و حالشان را پرسیدم، اما نشد با بچهها که حسابی دلم برایشان تنگ شده است؛ به ویژه کیانا صحبت کنم که میتوانم حدس بزنم که در زمان افتادن اتفاقی اش در دریاچه چگونه ترسیده و رنگ سفیدش سفیدتر شده و چون گچ بر سکوی قایق میخکوب شده است.
علت احضا رویا به حراست گرفتن پاسخ این سوال بود: “چرا با رادیو فردا مصاحبه کردهای؟” او هم منکر این ساله و انجام مصاحبه شده بود. بعد کاشف به عمل آمد که مصاحبه ای در کار نبوده، بلکه خبر نامهاش در مورد وضعیت من به دادستان تهران بوده که مجری رادیو خوانده است. رویا هم طلبکارانه گفته بود که ”من هیچ مصاحبهای با هیچ رادیویی و تلویزیونی نداشتهام، از سیاست هم متنفرم که بعد از انقلاب همه را روبه روی هم قرار داده است و شوهرم را هم درگیر آن کرده و زندگیام را خراب. اما شما که انتظار ندارید پس از ۳۲ سال زندگی، برای شوهر و زندگیام کاری انجام ندهم؟”
او خوشحال بود که مسؤولان حراست خبرگزاری وقتی به خطای خود پی بردهاند، از او عذرخواهی کرده و محترمانه به محل کار بازش گرداندهاند. به گمانم این نوع رفتار و برخورد حاکی از ریزش مداوم نیروهای جناح اقتدارگرا دارد و همگانی شدن هر چه بیشتر نارضایتیها، نارضایتیهایی که نه تنها در جبهه ی داخل حامیان آیتالله خامنهای که در سطح جهانی در حال شکلگیری و بروز است. آخرین مورد هم واکنش نسبت به سخنان روز قدس احمدینژاد است که نماینده فرد منتخب مردم فلسطین را نماینده غیرقانونی آنان در مذاکرات سازش واشنگتن خوانده است. همان زمان تمام ما در حسینیه به حرفهایش خندیده و منتظر واکنشهای منفی آن بودیم، بخصوص که خودش را به جای نماینده ی قانونی تمام ملتها قرار داده و در برابر تمام مسائل جهانی موضعگیری کرده بود! واکنشها بسیار شدیدتر از حد انتظار بوده و این موضوع در راس اخبار جهان قرار گرفته است ؛ بیانیه ی رئیس دفتر سخنگوی محمود عباس نماینده دولت خودمختار فلسطین. بیانیه ی بنیل ابوردینه هم احمدی نژاد را فردی معرفی کرده که با تقلب و تزویر و… بر مسند قدرت قرار گرفته و در نتیجه نماینده واقعی مردم ایران نیست بلکه رئیسجمهوری غیرقانونی است.
در کنار این ماجرا واتیکان هم وارد میدان اعلام نظر در خصوص حکم سنگسار سکینه محمدی می شود و خواستار لغو حکم اعدام وی. گویا تیر بلا از هر سو به سوی احمدینژاد میبارد و خیلی زود پیشبینی من خطاب به آیتالله خامنهای در مقاله ی پیش از انتخابات ۸۸ تحقق یافته است که گفته بودم “حمایت از احمدینژاد شما را هم زیر خواهد کشید.”
ظهر روز دوشنبه ۱۵/۶/۸۹ ساعت ۵۰:۱۲ هواخوری بند۳ کارگری رجایی شهر