پدر من سرطان دارد

نویسنده

» گزارش گاردین از بیماران در ایران

ما خوش شانس هستیم. خانواده من بیمه درمانی تکمیلی دارد. برادرم روزی که بیماری پدرم تشخیص داده شد، گفت: “فکر کن اگر این بیمه را نداشتیم چه بلایی بر سرمان می آمد.”

با تحریم های این سال ها، قیمت داروهای سرطان سر به فلک می کشد. دارو های یک دوره شیمی درمانی که از بلژیک وارد می شود، نزدیک به سه میلیون تومان است. دریافت دارو از تنها داروخانه ای که این دارو را در تهران می فروشد خود داستان دیگری است. اما باز هم همه به من می گویند که وضعیت از سال گذشته بمراتب بهتر شده است. سال گذشته بیماران این دارو را از بازار سیاه و دوبرابر قیمت و تنها با پول نقد می خریدند.

واضح است که این روند برای کسانی است که پول دارند. بسیاری بیمه نیستند و نمی توانند هزینه درمان را بپردازند. ما نگران مرحله بعدی هستیم که ممکن است بیمه پول داروها را نپردازد.

مسئول پذیرش بیمارستان به ما می گوید که هزینه درمان سرطان، مبلغی در حدود ۱۴۰ میلیون تومان است. سازمان تامین اجتماعی که در طبقه اول بیمارستان غرفه ای دارد نیمی از این مبلغ را می پردازد. اما تقاضا انقدر زیاد است که تامین اجتماعی نمی تواند پاسخگو باشد.

روز اولی که پدرم را به بیمارستان برده بودیم، مردی را کنار باجه پذیرش دیدم. او گفت: “من باید بسرعت همسرم را بستری کنم.”

صندوقدار، رسیدی به او داد و گفت: “به باجه بغلی برو و دو میلیون تومان واریز کن و برگرد.”

آیا تا بحال دیده اید که صورت کسی منجمد بشود؟ صورت این مرد منجمد شد و توضیح داد که ۵۰۰ هزار تومان بیشتر ندارد.

صندوقدار گفت: “می بخشید ما نمی توانیم او را بستری کنیم.”

این وضعیت در یک بیمارستان دولتی بود.

من نیمی از ساعات بیداری ام را در این بیمارستان ها می گذرانم و از این مسائل زیاد دیده ام. این باعث شده است که از وضعیت خودم شاکر باشم. بله، درست است که پدر من بیمار است اما ما می توانیم هزینه تشخیص و درمانش را بپردازیم. افراد بسیاز زیادی وجود دارند که چنین امتیازی ندارند.

پدر من آدم آسانی نبود. از زمانی که انقدر بزرگ شده بودم که بتوانم از حقم دفاع کنم، با هم دعوا می کردیم. هم از او بشدت متنفر بودم و هم عاشقانه دوستش داشتم. او مردی است که ظاهر خشن و مهربان ترین قلب را دارد. او به دلیل تراژدی های خانوادگی و جنگ، مردی زخم خورده است، و حالا هم که این اتفاق برایش افتاده است.

من خشمگین هستم. خشمگین هستم زیرا شاگردانش او را با لبخند می شناسند درحالیکه در خانه او اضطراب و خشم اش را می آورد. من خشمگین هستم زیرا او مشکلاتش را برای ما می آورد و بقیه بهترین وجه اش را می دیدند و حالا بهترین وجهی وجود ندارد. اما وقتی به او می نگرم، ترس را در چشمانش می بینیم و لوله هایی که به بدن ضعیفش وصل شده اند و به چیز دیگری اهمیت نمی دهم. او بابای من است که روی تخت بیمارستان خوابیده با یک بیماری لاعلاج. او ممکن است به همین زودی از پیش ما برود.

این دومین بیمارستانی است که در کمتر از یک هفته در آن بستری شده است. بیمارستان اول یک بیمارستان دولتی کوچک در جنوب شهر تهران بود. بیمارستانی پر نور با معماری قدیمی و خلوت که اتاق پدرم رو به باغ زیبایی باز می شد.

اما بیماری پدرم یک بیماری نادر است. ما باید شانس مان را در یک بیمارستان دیگر امتحان می کردیم. بهترین بیمارستان ایران برای شرایط پدرم. بیمارستانی که از همه جای کشور می خواهند به آنجا بروند. دیدن مردم گرسنه با چمدان که بسختی مخارج بیمارستان را می پردازند، عادی است. معماری این بیمارستان هم قدیمی است اما تاریک و فرسوده است و بیمارانی که بستری هستند همه بیماری های جدی و خطرناکی دارند. چشمان بیماران گود افتاده و توخالی است. از خودم می پرسم چشمان پدر من کی گود افتاده و توخالی می شود.

آقای کریمی، هم اتاقی پدرم، کارگر ساختمان، کشاورز و معلم ادبیات است که از شمال کشور آمده و اشعار زیبایی را از حفظ است. دست های او پینه بسته است. دوستانش در کنار تخت اش جمع می شوند و می خندند و حرف می زنند و تخمه آفتابگردان می خورند.

یک شب وقتی پدرم درد شدیدی داشت، باید برای معالجاتش بیدار می ماند، آقای کریمی تمام شب برایش شعر خواند و او را وادار کرد که شعر ها را بخواند و تا صبح بیدار بماند. آقای کریمی سال گذشته از بیمارستان مرخص شد و برای زیارت به شهر های مختلف رفت. قم، مشهد، کربلا و حالا سرطانش بازگشته است.

مردی، همان روزی که پدرم به بیمارستان آمد، همسر جوانش را بستری کرد. بعد ازظهر آن روز روی پله ها نشسته بود و گریه می کرد.

بیماران زیادی با شرایط وخیم اینجا بستری هستند و کارکنان بیمارستان فرصت گپ زدن ندارند. آنها جدی هستند به جز پرستار جوانی که در شیفت شب کار می کند. او مهربان است و چشمانش جدیت کارکنان شیفت صبح را ندارد. همه کارکنان تحت نظارت استاد و محقق جدید کار می کنند. تعدادی دکتر با او کار می کنند.

هر طبقه نامه رسانی دارد که پرونده بیماران و خود بیماران را از این ساختمان به ساختمان دیگر می برد. کسی که با پدر من کار می کند آقای یوسفی است. روز آزمایش پدرم، یک روز تمام او را با صندلی چرخدار به جاهای مختلف برد. من و مادرم هر روز برای کارکنان بیمارستان شیرینی می خریم. این کار معجزه می کند. پرستار های بداخلاق با ما مهربان می شوند. آقای یوسفی مراقبت بیشتری از پدرم می کند.

 ما یک مشکل دیگر هم داریم: این را چطور به پدر و مادرش بگوییم. اگر مادربزرگم بفهمد که او سرطان دارد ممکن است سکته کند. آن وقت باید از دو نفر مراقبت کنیم. البته اگر زنده بماند.

عمو مسعود داستانی را درست کرده است که به پیرهای خانواده بگوید. پدرم یک مشکل نادر خونی دارد که هیچ ربطی به سرطان ندارد. عمو مسعود به آنها گفته است که بیماری بازگشته است و پدرم باید مدتی در بیمارستان بستری شود.

به نظر احمقانه می آید اما او آنقدر راحت آنها را متقاعد کرد که من و مادرم با خنده به هم گفتیم “نزدیک بود ما هم متقاعد شویم.” با گذشت زمان اکثر اقوام حدس زدند که واقعیت چیست اما بخاطر مادربزرگم همین داستان را ادامه دادند.

عموی من به آنها گفته که وضعیت وخیم است. به آنها گفته که زندگی پدرم به خطر افتاده است. به آنها گفته است که برایش دعا کنند.

هرچقدر وضعیت پدرم بدتر می شود، من به شبکه حمایتی که در اطراف او پیچیده شده است نگاه می کنم و سرشار از قدرشناسی می شوم. پسر و دختر عمه ها و عمو ها به ما کمک می کنند. برای ما غذا می آورند. عمه ام که نزدیک بیمارستان زندگی می کند برای ما شام و نهار می آورد. پنجشنبه شب ها به خانه اش می رویم شام می خوریم و قرآن و مفاتیح می خوانیم. دعای توسل می خوانیم. من به یاد می آورم که همه اطرافیانم همیشه دعای توسل می خواندند و برای من اهمیتی نداشت. اما درحال حاضر این کارمعنای کاملا متفاوتی دارد.

حتما لازم نیست که به این دعا ایمان داشته باشیم. بلکه باید به گروهی ایمان داشته باشیم که در شب های طولانی بیخوابی، امیدوارند و برای سلامتی بابا دعا می کنند. برای آنها سلامتی بابا مهم است و این را از اشک هایشان می شود فهمید. من را به یاد بیتی از حافظ می اندازند:

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل، کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها این چهره بیماری بابای من برای نزدیکانش است: ترس. آنچه ما را بیشتر از هرچیز می ترساند، مرگ پدرم نیست، خونریزی داخلی، دیدار در اتاق اورژانس بیمارستان، درد، تب، عدم اطمینان دکتر ها از بیماری پدرم، همه اینها این ترس را کامل می کنند.

من به یاد قصه مادربزرگم می افتم که در کودکی برایمان تعریف می کرد. قصه شاهزاده ای که به جنگ دیو هفت سر و از میان جنگل های انبوه پرخطر عبور کرد تا شاهزاده خانم اش را پیدا کند. این داستان در مقابل آنچه ما با آن مواجه هستیم مثل قدم زدن در پارک است. اما کسانی که وضعیت ما را می دانند، پیش ما هستند و تاریکی و ترس را از ما دور می کنند.

همه مردان فامیل مجهز به یک صفحه گوگل هستند که به آنها نشان می دهد نوبت کدامشان است که شب را نزد پدرم بمانند. عمو مسعود نقش مدیریت بحران را به عهده دارد. او هر روز از کارش مرخصی می گیرد و به بیمارستان می رود تا مطمئن شود که همه چیز مرتب است.

با دیدن این وضعیت از خودم می پرسم: بر سر نسل من چه خواهد آمد؟ نسلی که بیش از اقوام و خواهر و برادر تجهیزات ارتباطی دارد؟ وقتی در تخت بیمارستان بیافتیم، چه کسی از ما مراقبت خواهد کرد؟

گاردین، ۵ مارس