بخاریها میسوزانند…
زمستان که میشد بخاری نفتیها از انبار مدرسه بیرون میامد. فراش مدرسه آنها را گوشهی حیاط میچید و با «شلنگ» رویشان آب میگرفت. یک مخزن استوانهای شکل فلزی که پشتش به اندازهی نصف پیت نفت جای سوختش بود و جائی در پشت بخاری برای اتصال لولهی خروج دود. این مجموعه با شلنگ آب فراش لابد باید تمیز میشست. انگار که هیچکس هم به فکر زنگ زدن محفظهی آتش بخاری هم نبود.
بخاریها که روشن میشد انگار که دورش پاتوق بچههای مدرسه بود. هر کسی میرسید خودش را به بخاری میرساند و دستهائی را که در تمام طول راه مدرسه در جیبهایش مچاله کرده بود را روی بخاری میگرفت و با دیگران وارد صحبت میشد. و در کوتاه زمانی، اطراف همین بخاری چکهایها تبدیل به قسمت خوشنشین کلاس هم میشد. عموماً چون در آخر کلاس نصب میشد و آنجا یا جای قد بلندها بود و یا دوسالهها، انها خیلی خوشبحالشان بود. معلمها هم که میآمدند سر کلاس انگار که خواسته باشند خودشان را در این خوشی سهیم کنند صندلیشان را از ابتدای کلاس میآوردند ته کلاس، کنار بخاری مینشستند و از همانجا درس میدادند.
و زمانی که سینما نباشد و موسیقی حرام باشد و هرگونه رابطه با جنس مخالف نیازمند دهها توضیح و صدها توبیخ، همین بخاریها ابزار تفریح و سرگرمی بچهها هم میشدند: اگر دبیر ادبیات میآمد و تکیه بر دیوار، کنار بخاری مینشست و پایش را روی پای دیگر میانداخت، بچههای ته کلاس با نوک پا آرام آرام بخاری را آنقدر جلو میآوردند تا با کف کفش دبیر جفت بشود. آنوقت بود که دیگر تمام حواس و دقتشان را به کتاب جلوی رویشان و درس دبیر میدادند تا وقتی که… آآآآخخخخخ…! لابد کفش دبیر سوخته بود و چسبیده بود به کف پایش و دادش درآمده بود.
یا که بچهها از داروخانه آب مقطر میگرفتند و حواس معلم خوب که پرت میشد با نخ ابریشم میبستند و از دریچهی بالای بخاری آنرا آرام آرام وارد شعلههای سوزان بخاری میکردند و نخ میسوخت و آب مقطر میافتاد کف کورهی سوزان بخاری. و لابد درجا نصف کلاس که با هم گاوبندی کرده بودند برای دستشوئی رفتن، همه با هم اجازه میگرفتند و وقتی وسط حیاط صدای وحشتناک انفجار شیشهی آب مقطر وسط بخاری را میشنیدند قهقههزنان به کلاس برمیگشتند. اینها تفریح بود و اسبابی برای پر کردن اوقات سوخته. که اگر قرار است اوقاتمان بسوزد، بگذار خودمان بسوزانیمش نه که به اجبار سوخته بشود.
ولی بخاری چکهایها چیزهای دیگری هم داشت که هیچکدامشان تفریح نبود. اصلاً جدیتر از آن اتفاقها چه اتفاق دیگری میخواست بیفتد؟ اینکه ده دفعه پوستهی محافظ بخاری بر اثر شدت حرارت شکافته بود و ترکیبی از نفت و آتش تا وسط کلاس آمده بود هم تفریح بود؟ شوخی بود؟ نمیشد برایش چارهای کرد؟ واقعاً آموزش و پرورش آنقدر پول نداشت که این اسباب انفجار قطرهای را با نوع دیگرش عوض بکند که لااقل بدنهی مطمئنتری داشته باشد؟ چند بار دست و پای بچههای آخر کلاس سوخت و هر بار هم خودشان باید برای درمان خودشان چاره میکردند؟
مدرسه پول نداشت. اگر هم پولی جمع میشد لابد برای جبههها بود و پیروزی نور در برابر ظلمت. کما اینکه انگار هنوز هم همچنان همان نور در برابر همان تاریکی پیروز نشده. پولهائی که یا از خانوادهی شاگردان مدرسه جمع میشوند و یا بودجه و اعتبار و صدقه سر و گوشه چشم و نظر و التفات فلان مقام و فلان مسئول به مدرسه میآید و انگار که باید خرج همه چیز بشود الا سلامت دانشآموزان همان مدرسه. نفتمان که باید بجای “تن” بچههایمان، “دل” شیعه مسلمانهای خاورمیانه را گرم بکند، بخاریهائی که بجای نجات دادن از سرما، سوختگی بچهها را میآورند از فرط آتش و گرما…