مادام و رستوران سورنتو

مهدی کسائیان
مهدی کسائیان

دنیا برای خانم دکتر به آخر رسید، آن شب آخری که رفتند رستوران سورنتو. از آن شب به بعد، سردرد دائمی آمد سراغش و هزار درد و مرض دیگر. انتقام سختی هم که بعدتر گرفت، دلش را آرام نکرد. هنوز که هنوز است، هربار می رود تهران، همان ساعت اول باید به یک بهانه ای خودش را برساند جلوی سورنتو تا مطمئن شود درش بسته است و تنورش خاموش.

از ماشین که پیاده شد، چادر مشکی مارک سوپرسالن ژاپنی اش را مرتب کرد. چین بالای پیشانی اش را با چشم سربالا نگاهی انداخت و همراه آقای دکتر، رفتند سمت پله های رستوران. تازه از فرانسه برگشته بود و به هوای رستوران های شیک پاریس، هوس کرده بود برود سورنتو و یک شام آنچنانی بخورد، به قول کیهان. همان یکی دو مرتبه ای که - اواخر دوران جنگ - آمده بود تهران، اسم این رستوران و منوی غذایش را توی روزنامه کیهان دیده بود. کیهان اسمش را گذاشته بود “رستوران آنچنانی” و توپیده بود که چرا در شرایط جنگی، یک رستوران مثل سورنتو باید باز باشد و دختر و پسر بروند توی آن استیک مخصوص با سس قارچ و گاهی هم شاتوبریان با راتاتوی بخورند و با هم حرف بزنند!
دلش می خواست بیاید و از نزدیک ببیند چطور جائی است این رستوران آنچنانی. حالا جلوی سورنتو بود و چهارتا پله مانده بود تا سفارش استیک مخصوص با سس قارچ.

خانم دکتر دستی که روی پیشانی گذاشته را به روسری اش می رساند و آن را کمی جلوتر می کشد. چشمهایش هنوز بسته است. دلش ضعف می رود از گرسنگی، ولی اشتها ندارد. یاد رستوران سورنتو تهران او را هر بار به این حال می اندازد. بیست سال گذشته است ولی خاطره اش همان است که بود. این روزها و با خواندن هر خبری از ایران، دلش آشوب می شود. دلش که آشوب می شود، یاد آن خاطره می افتد.
کنار پنجره آپارتمان اجاره ای خودش در محله “مون پارناس” پاریس، سر میز صبحانه نشسته و دارد به عادت همیشگی روزنامه می خواند و از پنجره به بیرون نگاه می کند. فنجان قهوه، نان تست سبوس دار و برش نازکی از پنیر گودا را هر روز صبح روی میز می چیند و موقع خوردن صبحانه، می نشیند به ورق زدن روزنامه و تماشای خیابان. موقع نشستن کنار پنجره، روسری سر می کند برای احتیاط، نکند یکوقت رهگذرها به بالا نگاهی بیندازند و او را ببینند.
صفحه دوم روزنامه هنوز جلویش باز است. نیمه بالائی صفحه، ترجمه نامه یک دختر ایرانی است که همین تازگی ها تن به کوههای کردستان داده و خودش را رسانده آنطرف. الان هم گویا پناه آورده به کشور آلمان. اسمش بهاره مقامی است. در نامه اش نوشته:

”… کمر پدرم شکست وقتی فهمید. خرد شد. مادرم یک شبه انگار صد سال پیر شد. برادرم، برادرم که هنوز هم روی آنرا ندارم که به صورتش نگاه کنم، و او هم نگاهم نمیکند تا مرا بیش از این نیازارد. انگار مردیش را از او گرفتند وقتی فهمید… با برادرم به سمت مسجد قبا رفته بودیم که دستگیرم کردند. زدند و بردند و داغان کردند… بعضی ها دستشان شکست، بعضی ها پایشان، بعضی ها کمرشان. بعضی ها هم مثل من روحشان، خرد و خمیر شد… له شدم. انگار انسان بودنم از من گرفته شد. بهار بودم، مرده ام حالا، شقایق له شده ام. می دانم که سرزمینم مردان غیور درد آشنا هم زیاد دارد، اما برای من دیگر مرد و نامرد یکی شده است. زندگیم دیگر به عنوان یک زن به پایان رسیده، انگار مرده متحرکی بیش نیستم…”

به اینجا که می رسد، خانم دکتر نامه بهاره را نیمه کاره رها می کند. سرش گیج می رود، یکجور حالت تهوع. همان سردرد و طپش قلبی که همیشه با سرگیجه و سوزش معده شروع می شود. لب به فنجان قهوه اش نزده. نان هم که اصلاً نخورده. می خواهد برود قرصی بخورد اما می داند با شکم ناشتا دل و روده اش بدتر بهم می ریزد. این حالت نزدیک بیست سال است که با اوست. حالتی که بیشتر به دلشوره می ماند. سر معده اش می سوزد. می تواند قلب باشد، اما خودش می گوید که نیست. دستش را روی پیشانی می گذارد و چشمهایش را می بندد. خواندن نامه بهاره او را دوباره برده است به کابوس رستوران سورنتو.

وارد رستوران که شدند - ساعت حدود هفت، هفت و نیم شب - خانم دکتر چشم انداخت یک میز خالی بغل پنجره پیدا کرد. با گردش چشم، میز را به آقای دکتر نشان داد. آقای دکتر ته دلش اکراه داشت بغل پنجره بنشیند. هرچه دورتر بهتر. ولی نمی خواست اوقات تلخی کند. مثل عادت همیشگی که می رفتند یک رستورانی در خیابان شانزه لیزه پاریس و خانم دکتر اصرار داشت بنشیند کنار پنجره و مردم را تماشا کند. هرچند بیشتر این رهگذرها بودند که بخاطر نوع پوشش و حجاب خانم دکتر، آنها را نگاه می کردند. همین بود که آقای دکتر میز کنار پنجره را هیچ وقت دوست نداشت. اینجا هم که پیاده رو شلوغی بود روبروی پارک ملت. دلش نمی خواست کسی آنها را توی سورنتو ببیند.
پیشخدمت رستوران که بعد از چند دقیقه معطلی آمد، خم شد و بجای خوش آمدگوئی و پرسیدن اینکه چه غذائی میل دارید، معذرت خواست. خانم دکتر انگشتش روی منوی غذا مانده بود، همانجا که نوشته بود استیک مخصوص با سس قارچ. پیشخدمت قبل از اینکه آنها دستور غذا بدهند، سرفه الکی کرد و گفت: “می شه خواهش کنم این میز رو خالی کنین و تشریف بیارین اونطرف؟…” آقای دکتر ته دلش کمی خوشحال شد. برعکس، خانم دکتر صورتش در لحظه ای کبود شد (هربار که عصبانی می شد یا از چیزی خجالت می کشید، فوری صورتش مثل خاکستر روی آتش کبود می شد). منوی غذا را روی میز گذاشت و همانطور که چادرش را مرتب می کرد پرسید: “به چه دلیلی؟!” پیشخدمت گفت: “این میز قبلاً رزرو شده!” خانم دکتر کوتاه نیامد، با سر اشاره کرد به آنطرف رستوران، جائی که یک میز دیگر کنار پنجره خالی شده بود. گفت: “پس ما می شینیم اونجا!” پیشخدمت سری به تاسف تکان داد، دوباره معذرت خواست و با سردی گفت نمی شود! گفت میزهای کنار پنجره، همه از پیش رزرو شده اند. چاره ای نبود. بلند شدند و رفتند جای دیگری که پیشخدمت می خواست. از قضا دو سه تا میز چیده بودند پشت پاراوانی که آن را از قسمت عمومی رستوران جدا می کرد. جائی نزدیک آشپزخانه که هم بوی روغن سوخته فضا را پر کرده بود، هم آشپزها را می شد دید که توی آشپزخانه کار می کردند. ولی پنجره نداشت که بشود رهگذرها را دید.
استیک مخصوص با سس قارچ را که آوردند، خانم دکتر لب به آن نزد. چند دقیقه ای هاج و واج به آن خیره شد و بعد بلند شد و رفت سمت در خروجی. آقای دکتر هم دسته ای اسکناس روی میز گذاشت و بلند شد. بیرون رستوران که رسیدند، خانم دکتر همانطور که با یکدست چادرش را گرفته بود و دست دیگرش را محکم روی پیشانی اش فشار می داد پرسید: “کی بود اون آقاهه، رفیقت توی شورای سردبیری کیهان؟… صبح زنگ بزن ببین هنوز اونجاست یا نه!”
آن رفیق قدیمی هنوز عضو شورای سردبیری کیهان بود و هر روز ستونی می نوشت. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد. از بند کردن به عروسی خوبان تا صهیونی خواندن کارتون تن تن و میلو. از یادآوری فواید بیشمار پسته تا حرام دانستن خوردن استیک مخصوص و سس قارچ در رستورانهای آنچنانی. رستوران سورنتو هم که سوژه همیشگی کیهان بود. هربار بعد از اشاره کیهان، موتورسوارها چند هفته ای جلوی سورنتو می ایستادند و از دختر و پسرهائی که بیرون می آمدند، کارت شناسائی و نشانی می خواستند تا معلوم بشود چه نسبتی با هم دارند.
حالا هم که دیگر نور علی نور بود. یک خانم چادری که دکترایش را در فرانسه گرفته و همراه همسرش برای خوردن شام به رستوران سورنتو رفته را از سر میز کنار پنجره بلند کرده اند و برده اند توی پستوی رستوران، کنار آشپزخانه ای نشانده اند که دود روغن سوخته از آن بیرون می آمده. آنهم خانمی که دکترایش را در پاریس گرفته. این اتفاق در قلب جمهوری اسلامی افتاده تا کلاس رستوران سورنتو حفظ بشود. هرچند جبران مصیبت بزرگی که خانم دکتر به آن دچار شده، به این سادگی ها ممکن نیست، ولی دغدغه شخصی ایشان، حفظ شان بانوان در نظام مقدس اسلامی است و نه کینه شخصی از یک پیشخدمت ساده رستوران… این ها همه را آن رفیقی که ستون نویس کیهان بود، دو روز بعد نوشت و فرستاد برای چاپ. اینکه مدرک خانم دکتر از دانشگاه سوربون فرانسه بوده را بیش از هشت بار در نوشته اش تکرار کرده بود.
همین نوشته باعث شد که اجاق رستوران سورنتو برای همیشه خاموش بشود. اجاقی که - بجز یکی دو مقطع کوتاه - بیست سال است روشن نشده.

امروز هوای پاریس آفتابی است. از همان روزهائی که آدم دلش می خواهد برود بیرون و هوائی بخورد. اما خانم دکتر اصلاً حال و روز خوشی ندارد.
دلیل نگرانی این روزهای خانم دکتر، تنها تکرار نام ایران در خبرها نیست - نامی که هربار می شنود، ناخودآگاه برمی گردد به خاطره آن شب لعنتی و اتفاقاتی که بعد از آن افتاد - بلکه خانم دکتر چند روزی است نگران موضوع دیگری هم هست. اینکه قرار است قانون جدیدی در فرانسه تصویب بشود که پوشیدن بُرقع را ممنوع کند.
آقای دکتر البته می گوید این قانون فقط برای بعضی جاهاست، مال کوچه و خیابان نیست. مثلاً برای رفت و آمد در فرودگاه یا موقع حضور در دادگاه است. اما خانم دکتر دلش شور می زند. نگران برقع پوش ها نیست، بیشتر نگران خودش است. می گوید نکند بعدها روسری سرکردن خودش هم ممنوع بشود توی پاریس. اینطور بشود، مجبورند جمع کنند و از فرانسه بزنند بیرون. اما کجا بروند؟ ایران که نمی شود رفت با این اوضاع. شاید بروند سمت مالزی یا حتی لبنان. هر جائی ممکن است بروند، بجز ایران. همان دفعه آخری که برای تعطیلات رفتند ایران - دی ماه سال هشتاد و هشت - برای هفت پشت خانم دکتر بس است.
تعطیلات سال نو میلادی فرصتی بود که چند روزی بروند تهران. از همان فرودگاه مستقیم رفتند هتل لاله و اتاقی گرفتند که نه مزاحم اقوام شده باشند، نه جای گله گزاری بماند (که چرا خانه این یکی مانده اند و خانه آن یکی نه!). مسیر فرودگاه تا هتل را خیلی هم مستقیم نرفتند. خانم دکتر از راننده تاکسی خواسته بود نصفه شبی، نیم دوری بزند و از جلوی پارک ملت رد بشود. موقع نزدیک شدن به پارک هم از او خواهش کرد کمی آهسته تر براند. سر کوچه رستوران سورنتو که رسیدند، خودش را نیم خیز کرد و در آن تاریکی، چشم انداخت ببیند نشانی، علامتی هست که نشان بدهد رستوران سرپاست یا نه؟… هیچ نشانه ای ندید، نه چراغ روشنی و نه تابلوئی بر سردر.
ده روزی مانده بودند تهران. روز آخری - شنبه نوزدهم دی ماه - به خیال اینکه آخرین نفس ها را در هوای سرب آلود تهران بکشد و به این زودی ها هوس برگشتن نکند، چادر مشکی اش را سرش انداخته بود و راه افتاده بود برود پارک قدمی بزند.
شانس آورد قبل از بیرون زدن از هتل، یادداشت کوتاهی نوشت که: “می روم پارک لاله برای قدم زدن” و آنرا روی میز عسلی، کنار تلفن گذاشت. همان یادداشت کوچک، باعث شد که آقای دکتر رد او را بگیرد و با واسطه تراشی زیاد، بتواند نصفه های شب او را از بازداشتگاه بکشد بیرون. خانم دکتر را اشتباهی، همراه چند زن سیاهپوش گرفته بودند. می گفتند آنها مادران عزاداری هستند که شنبه ها توی پارک لاله جمع می شوند تا یاد بچه هایشان را زنده نگهدارند. بچه هائی که بعد از انتخابات ۲۲ خرداد کشته شده اند.
موقع هُل دادن خانم دکتر توی ماشین ون، چادر و روسری اش را با هم از سرش کشیده بودند.