لباس شخصی ها

محمد رهبر
محمد رهبر

شعبان جعفری[۱] دلش به همان باشگاه خوش بود که داشت، شاه به میمنتِ جانبازی شعبان در 28 مرداد ، دستی به جیب برد و زمینی داد، نقش ایوانِ باشگاه هم به خزانه شاهانه آراسته شد و شاه  در مراسم افتتاح باشگاه سرکی کشید و رفت.

پس از سالهای کودتا، کمتر اثری از شعبان پیدا بود. چند سال آخرِ دوران پهلوی دیگر دیدن اعلیحضرت میسرش نبود، نه دربار وقتی به شعبان می داد و نه شاه دیگر به کو دتای 28 مرداد فکر می کرد، از پل گذشته بود و شعبان هم به کار و بار باشگاه می رسید.

 توریست ها می آمدند و شیرین کاری و میل اندازی و کباده کشی  گود را می دیدند و پولی می دادند که کم هم نبود. ردیف بودجه ای نیز در کار بود، برای ورزش های باستانی. جای شعبان از نظرِ رژیم پهلوی همان باشگاه بود و دست به میلِ زورخانه. انصاف باید داد که اگر در کودتای 28 مرداد کاره ای  هم نمی بود، باز جایش در همین “گود” بود که جز این هنری نداشت.

 شعبان در خاطراتش گفته است که نه اُمرای ارتش صورت خوشی نشانش می دادند و پایی می دادند تا نفوذی داشته باشد و نه ساواک به چشمِ یار و یاور نگاهش می کرد.

 تکنو کرات های دربار هم کسرِشانشان می آمد تا با آدمِ نخراشیده ای مثل او نشست و برخاست کنند.

 شعبان در25 سال بعد از  28مرداد چند باری بیش به شرفیابی اعلیحضرت نرسید، باقی دیدارها هم در خیابان و پای رکاب شاهنشاهی بود. وظیفه سالانه اش برای رژیم، برگزاری گوشه ای از جشن چهارم آبان و زاد روز شاه بود.

 شعبان چند هزار نفری از زورخانه های کشور به ضرب دستمزدی می آورد و گوشه خیابان ردیف می کرد و تا اعلیحضرت با خودروی سلطنتی رد می شد، می پرید و دسته گلی نثار می کرد. همین طور بود، اگر که شاه عزم سفر داشت به ولایتی، باز شعبان و همین هوادارانِ روزمزد بودند که می آمدند و شوری به مراسم می دادند و چشم شاه را از هوادارانِ عاریتی پر می کردند.

 با این حال شعبان جعفری آنطور که می گفتند بی مخ نبود و به ضرورتِ سرکوب به دست کسانی که جان نثار شاه باشند و نام و رسمی هم نداشته باشند، پی برده بود.

 گفته است که بعد از 28 مرداد  طرح ایجاد تشکیلاتی را به دربار داد با عنوان”جمعیت جوانمردان جانباز “؛ قرار بود تا دار و دسته ای راه بیندازد، برای روز مبادا. اما دربار چنین نقشی برای شعبان قائل نبود. با این حال همین جوانمردانِ جانباز، پهلوی را از خطر بزرگ دیگری رهاندند.

 به واقعه 15 خرداد 42 که در پی بازداشت آیت الله خمینی به راه افتاد و عده ای از جنوب شهر به سر کردگی “طیب حاج رضایی” که از ریشه همین شعبان بود و نقش مقابل را در قصه قیام بازی می کرد، راه افتادند و پایتخت را به آستانه سقوط بردند.

 باشگاه شعبان جعفری از اولین جا ها بود که سر تا پا به آتش رقبا سوخت. ارتش دیر آمد، دستور تیر با تزلزل دربار و شاه و عاقبت به امر اسدلله اعلمِ نخست وزیر، صادر شد  و آنکه شاه را  در این تعلل نجات داد، همین جمعیت لباس شخصی ها بود که شعبان به فکر خود راه انداخته بود و در همه سالهای بعد انقلاب حسرتش را می خورد که اگر می گذاشتند  جوانمردان پا بگیرند کار به اینجا نمی رسید. شعبان یک چیز هایی می فهمید، اما نه اندازه آنها که بعد انقلاب آمدند.

 

لمپن مذهبی ها    

شعبان جعفری مذهبی بود و انقلاب 57 هم اسلامی، اگر بختش را به کودتای سال32 نمی بست و اگر تقدیر، تولدش را به بعد از سالِ 32 حواله می داد. بیراه نبود اگر فرض بگیریم که سر از کمیته های انقلاب اسلامی در می آورد و شاید امروز به هوش اقتصادی که داشت، به جای “صادق محصولی” می نشست و از سرداران جنگ ندیده سپاه و از مال داران کار نکرده و ارزشی به حساب می آمد.

 شعبان از طبقه فرودستِ جامعه و جنوب فقیر خیز تهران بود، نه به این معنا که هر که از جنوب است لمپن می شود، بلکه از آن بزن بهادرانی بود که مثل اهالی خوب آنجا ها به کسب رضا نمی دهند و جار و جنجال و دعوا و یغما، کارشان است و زور بازو، تمام حرفشان.

 این میان البته مذهب هم بود، خود شعبان می گوید در عهد جاهلی و جوانی لبی تر کرده، اما بعد ها به کاباره و کافه ای نرفته و اصلا از طرفداران کاشانی بوده است و مرجع تقلیدش بروجردی و دیگر زعمای حوزه. نماینده شاه هم شد در نصب ضریح کربلا و دمشق.

 آنچه شاه به شعبان داد هویتی رسمی بود و اینکه کاره ای باشد و سر میان همپالکی هایش دربیاورد.

 هویت مذهبی شعبان البته به کار سلطنت می آمد، تا این قماش از هواداران را طبقه عمومی مردم معرفی کند، با این همه سلطنت پهلوی هیچ گاه نخواست تا پایه هایش را بر دوش امثال شعبان بنهد.

 طبقه هوادار شاه قشرِ نازک  شهرنشینانی بودند که بوی ترقی و تجدد دست ساز شاهانه راشنیدند و پسندیدند و در برزخ جامعه ای  به خواب رفتند که از عمقش بی خبر و بی غم بودند.

 به ذهن شاه نرسید که “طبقه سرکوب” بنا کند که یکسرش تا سنت مذهبی برود و سر دیگرش تا شیوه های فاشیستی سرکشد و رنگ عرفان، تمامِ قدش را در هیات جلال و جبروتی پنهان کند.

این شد که هواداران شاه در اجتماع غم افزای امجدیه و به هواداری از شاپور بختیار، انقلاب سال 57 را به خنده  انداختند.

 

فالانژها

 انقلاب اسلامی لقب انقلاب پابرهنگان رااز بنیانگذار گرفت و معنایش توده ای بی شکل و بی طبقه بود که یکسره و بی هیچ شاخه شا خه شدنی در تشکیلات و حزب و سندیکا، به آزمونهای رفراندوم آری و نه می گفت و به انتخاب حاکمان احسنت و مرحبا و زه.

لباس شخصی های نا شناس ازهمان سالهای اول انقلاب برق می زدند، در مجلس اول زورِ بازو حرف انقلابی می زد و نمایندگانی که اهالی نهضت آزادی را به دشنام و مشت نوازش می کردند، همین لباس به تن داشتند.

 اجتماعات مجاهدین، قبل از ورود به فاز مسلحانه را لباس شخصی های آن روزگار که نامشان در میان مخالفان” فالانژها” بود و حاکمیت “بچه حزب اللهی ها” صدایشان می کرد، به هم می ریختند. تا همین امروز هم معلوم نشد که آن خشونت پروری که به جنونِ مجا هدین انجامید، چه اندازه اش به این لباس شخصی های مصون از قانون مربوط بود.

 لباس شخصی ها، سخنرانی رییس جمهور وقت، بنی صدر راهم بر باد دادند و چه رجز پوشالی خواند بنی صدر در امجدیه و نمی دانست، ریشه این ماجرا در جایی است که قد او نمی رسد.

کاریزمای آیت الله و هواداری توده ها و جنگ، آنقدر جامعه ایرانی را متراکم کرده بود که دیگر ذهنیت اعتراض و آشوب نباشد، تا لباس شخصی ها به میدان بیایند و هنوز مانده بود تا آنچه از شعبان به ارث رسیده به تکامل شگفت انگیزی ختم شود.

 

طبقه سرکوب 

با تبحردر سرکوب و نیروی آموزش دیده فراوان و فرماندهی بی رحمانه ای که امروز نظام دارد، باید گفت که جمهوری اسلامی سا لهاست که می داند پایگاهی در میان جامعه ایرانی ندارد و بهتر است تا بر شانه سلاح و طبقه ای خاص بایستد.

 این حجم از تجهیزات و نفرات را گویا آماده کرده بودند، برای رزم بامردم. لباس شخصی ها در 20سال گذشته و به دوران “سید علی” کاری بالاتر از رشد کردند و به طبقه ای تبدیل شدند که عاقبت ایران را به اشغال در آورد.

“طبقه سرکوب”، البته باشگاه دار نیست، هیات دار است. مقرش فرودستان و فقیر شدگان جامعه و کاسبان هویتند که در هیاتهای مذهبی جمع می آمدند و هم نوا با “حاج منصور ارضی” فریاد می زدند که ما لات هستیم.

 ورودی های طبقه سرکوب از کاریزهای متفاوتی بود، امور تربیتی های مدارس، بسیج ادارات، مساجد و تمام آنجا ها که نظام خرجی می کرد تا هویتی تازه به حاشیه نشینان بی چیز دهد و در سایه سازمان و گروهی نامدارشان کند.

 این است که نسل سرکوب از میان جوانان تازه به بلوغ رسیده برداشت می شود، جوانانی که نشانه های سو ء تغذیه روانی و جسمانی دارند و بی مهری جامعه و خانواده را در دلبستگی به عکس ناز دارِ “آقا” می جویند که قرار است سید خراسانی باشد و مهدی بیاورد.

 نگاه کنید به چهره های نسل سرکوب در خیابانهای تهران، یا لاغرِ غمگین و یا فربه بی نشاط، مُهره گانی که نظام به جایِ سرباز و فیل فدایِ سر شاه می کند.  

 از آن سو طبقه سرکوب، بخشی از قوایش را به فرهنگ هم سُرانده است، در عین نا باوری؛ “مسعود ده نمکی” که هنوز تصویرش در کوی دانشگاه و هجده تیر با چماق و بی سیم در ذهن روزنامه نگاران مانده است، کارگردان شد و از بد احوال جامعه ما فیلم بی ذوقش پرفروشترین گشت.

در عرصه مذهبیات هم لباس شخصی ها به جلد روحانیت رفتند و بزمِ وعظ شان مملو از طبقه سرکوب و شاخه نظامی اش شد. پناهیان وطائب حوزه ندیدگان ِمعممِ رفته به سرای قدرتند.

 ”سید علی خامنه ای” البته اینان را وفادارتر از هرکس به خود می داند. کسانی که همه هویتشان کسب و کار قدرت است و ناگریز برای ماندن، چنان کور رنگی اخلاقی دارند که از هیچ جنایتی فرو گذار نیستند.

 این حلقه تکامل از شش سال پیش تکمیل شد، “احمدی نژاد” خود نماد  لباس شخصی ها ست که تا ریاست جمهوری بالا رفته است.

 صورت و سیرت همان است و می توان از او هم در کابینه استفاده کرد و هم در خیابان اسلحه اش داد و چوب و چماقی تا سرکوب کند.

اگر چه پهلوی دوم شعبان را به قدر حاجت به کاخ راه می داد، اما لباس شخصی ها در بیتِ “آقا” همه کاره اند. حلقه عماریون که به لبخند سید علی، گردهم آمده اند، این روزها  مشاور و مباشر و خانه زادانِ بیت هستند. 

   

پا نوشت  

همه اطلاعات مربوط به شعبان جعفری از کتاب خاطرات اوست در گفتگویش با هما سرشار.