سی و هفت سال با پدر…
همیشه به نظر میرسید که رابطه علی با پدرش زیاد خوب نیست. بسیار کم پیش میآمد که با هم حرفی بزنند، با هم جائی بروند، با هم جائی بمانند و به هر شکل دیگری که می شد حس کرد که دو نفر آنهم در مقام پدر و پسر کمترین رابطهای با هم ندارند،رفتار میکردند. انگار که با هم قرار گذاشته باشند. یا حتی گاهی خیال میکردی در بیمحلی به همدیگر با هم رقابت هم میکنند. وقتی علی تلفن میکرد و پدر گوشی را برمیداشت معمولترین گفت وگو بینشان این بود که علی سراغ مادرش را بگیرد و پدر برای صد هزارمین بار مختصراً به او یادآوری بکند که مادر در این ساعتها یا سر نماز است و یا در مسجد و یا در منزل خانم فلانی رفته برای سیصدمین بار قرآن را ختم بکند. همین و عموماً هم خداحافظی هر دو طرف هم در مسیر راه فرود گوشی بر دستگاه رد و بدل می شد. در معدود مواردی هم که مادر خانه بود عموماً با همان صدای «سلام» علی بدون هیچ مکالمه دیگری تلفن بدست مادر میرسید.
تمام اینها بود و اما علی یک کپی عیناً و کامل از پدرش بود. علی همیشه ساکت حتی به کوچکترین رفتار پدرش هم دقت میکرد. در بیشتر موارد حتی با تعمد عین آن رفتار را کپی و اجرا هم میکرد. و در همه چیز و همه جا و برای همه کار. حتی اگر گاهی پدر در جمعی خاطرهای هم از خودش تعریف میکرد علی عین رفتار پدر در همان خاطره را هم برای خودش کپی میکرد. اگر وقتی موقعیت اجرا رفتاری از پدر که علی دوست داشت پیش نمیآمد حتی سعی میکرد موقعیت را خودش پیش بیاورد که آن رفتار را اجرا کرده باشد. پدر حتماً تمام اینها را میدانست. و چون عموماً رفتارهای خودش را میپسندید همیشه به علی هم با تحسین نگاه میکرد. ایرادی در کار نبود!
علی شیفته اقتدار پدرش بود. یک کهنه سرباز نیروی هوائی که هیچوقت لباس فرم نمیپوشید و عاشق شغلش بود. با لباس خاکی همیشه تمیز و اتو شده و پوتینی که برق واکسش چشم را میزد. اینکه سرهنگ فلانی و تیمسار بیساری هم چه گفتهاند و چه میگویند و ممکن است چه عکسالعمی داشته باشند هم عموماً جائی بیشتر از محل سگ نداشت. کار خودش را میکرد و همیشه هم آن کار پیش میرفت. از این رفتار برای علی این خیلی مهم بود که پدر هیچ کاری نمیکرد که قابل دفاع نباشد. هرگز و حتی یکبار هم نشد که علی دیده باشد پدر کاری را «همینطوری» کرده باشد. شاید هم به همین دلیل بود که کمتر پیش میامد اجازه بدهد کسی در کارش دخالت بکند. دخالتهائی که خصوصاً در زمان جنگ از در و دیوار میبارید. و از طرف همان کسانی که در سال شصت او را از ارتش «تسویه» کرده بودند. و همانهائی که بعد از مغلوبه شدن جنگ با تقدیم فرماندهی و احترامات لازمه دوباره به سراغش آمدند و او بی هیچ منتی به کمک همکارانش برای حفظ تمامیت ایران شتافت. گاهی که بدلیل غیبتهای طولانی مأموریتهایش مادر ایراد میگرفت، با دستش جای نامعلومی در آسمان را نشان میداد و آرام میگفت : این قسمت از آسمان ایران را بمن سپردهاند…
علی از هر فرصتی برای آموختن از پدر یاد میگرفت. همیشه هم هیچ حرفی رد و بدل نمی شد ولی پدر برای علی یک آموزشگاه متحرک بود. کتابخانهی غنی و پر از کتابش علی را از دوران محصلی و خصوصاً دبیرستان با تاریخ و ادبیات آشنا کرد. بعدها که دست علی به نوشتن رفت پدر هرگز و هیچکدام از نوشتههای علی را نخواند ولی به آن قسمت از کتابخانهای که حالا مال علی شده بود و دستنوشتههایش جابجا روی آن تلنبار بود با تحسین نگاه میکرد. انگار همیشه خیالش از بابت علی راحت بود. یکبار که سر اجراء یکی از نمایشهای علی ریخته بودند که بگیرند و ببرند و تمام عالم و آدم برای علی به در و دیوار میزدند، وقتی علی برگشت پدر در گوشهای آرام دراز کشیده بود، دستهایش را که روی صورتش جمع کرده بود قدری کنار زد، نگاه کوتاهی به علی کرد و همانطور که به حالت اولیهاش برمیگشت آرام گفت : گفتم که، علی خودش میداند دارد چکار میکند…
اولین باری که علی سوئیچ ماشین پدر را کش رفت و قضیه لو رفت عصر همان روز پدر با یک جیپ به خانه برگشت. علی را صدا کرد و پشت فرمان نشاند، و بدون دخالت خاصی فقط گفت : حالا برو با این به هر جائی که میخوای بزن! شنا را هم تقریباً همینطوری به علی یاد داد. یکبار در ده سالگی او را برد روی اسکلهای که تا صد و پنجاه متر در آب پیش رفته بود. با آنهائی که جلوی اسکله شنا میکردند گاوبندی کرده بود که وانمود کنند عمق آب تا زیر گلویشان بیشتر نیست. علی شاید دو متر زیر آب فرو رفته بود که متوجه ماجرا شد. و آنقدر دست و پا زد که آخر توانست خودش را روی آب نگه بدارد. و لابد خیال پدر از اینکه شنا را باید “در دریا” یاد گرفت راحت شد!
حالا علی سوگوار مرگ آن پدر است. آموزشگاهی که با کمترین حرفی و صحبتی و فقط با «رفتار»، سی و هفت سال زندگی را به علی آموخت. علی هرچه گشت کمترین و کوچکترین خاطره بدی از پدرش پیدا نکرد. تنها چیزی که فوراً خودش را به علی نشان داد آن نگاههای تحسینآمیز و آن دست حمایتگری بود که علی برای تمام کارهایش، از دور و نزدیک احساسش میکرد. علی مطمئن است که پدرش در زمان رفتن از همه بابت خیالش برای علی جمع بوده. شاید زمان آن رسیده که حالا علی آموختهها را بیاموزاند. این تنها درسی است که پدر از علی پس میخواهد…