که مزد گور کن از بهای آزادی آدمی…
احمد شاملو
آه اگر آزادی سرودی می خواند کوچک
همچون گلوگاه ِ پرنده یی،
هیچ کجا دیواری فرو ریخته بر جای نمی ماند.
سالیان ِ بسیار نمی بایست دریافتن را
که هر ویرانه نشانی از غیاب ِ انسانی ست
که حضور ِ انسان
آبادانی است.
همچون زخمی
همه عُمر
خونابه چکنده
همچون زخمی
همه عُمر
به دردی خشک تپنده،
به نعره یی
چشم بر جهان گشوده
به نفرتی
از خود شونده،-
غیاب ِ بزرگ چنین بود
سرگذشت ِ ویرانه چنین بود.
آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
کوچک تر حتا
از گلوگاه ِ یک پرنده!
ای خسته ز تبعید…
اسماعیل خویی
ای خسته ز تبعید چو من : آزادی!
برخیز، بیا، دادبزن: آزادی!
باز است به روی ما یکی راه و نه بیش،
راهی که رود سوی وطن: آزادی!
بنویس به روی کٌفر و دین: آزادی!
بنویس به شک و بر یقین: آزادی!
گرخواسته ی تو شادی و آبادی ست،
بنویس به روی آن و این: آزادی!
بنویس به سر درِ زبان: آزادی!
بنویس به بامِ واژگان: آزادی!
آزادی ی مطلق بیان باید داشت
تا بال گشاید به جهان آزادی.
بنویس به هر کتاب نیز: آزادی!
بر آتش و خاک و آب نیز: آزادی!
تنها نه به ماه و بر ستاره، بنویس
بر چهره ی آفتاب نیز: آزادی!
تنها نه به فریاد بگو : آزادی!
بنویس به هر کوچه و کو : آزادی!
ور کوچه و کوببست خود کامه به ما،
بنویس به تخمِ چشمِ او : آزادی !
بنویس به روی هر بهار: آزادی!
بنویس به موی آبشار : آزادی!
بنویس به جوی رهسپار: آزادی!
بنویس به موج بی قرار: آزادی !
بنویس به صبح زرنگار: آزادی!
بنویس به شعرِ آبدار: آزادی!
بر رقصِ نسیم و شاخسار: آزادی!
بر کف زدنِ برگِ چنار: آزادی!
بنویس به زیبایی ی یار: آزادی!
بنویس به لبخند نگارِ: آزادی!
بنویس به شورِ می گسار: آزادی!
بنویس به مستی و خمار: آزادی!
بنویس به عزمِ استوار: آزادی!
بنویس به کینِ ریشه دار: آزادی!
بنویس به خشمِ روزگار : آزادی!
بر نان و به مسکن و به کار : آزادی!
فریاد زن، آی هموطن! آزادی!
دختر! پسر! آی مرد و زن! آزادی!
خواهی وطن آباد و دل ِمردم شاد؟
برخیز بیا داد بزن: آزادی!
ما ز ین شب زشت رو گُریزا هستیم؛
پیشاهنگانِ راه ِفردا هستیم:
فردایی از آزادی ی ایران بزرگ،
که رهبرش آخوند نه، خود، ما هستیم.