خداحافظی با کبوتر زندانی

نوشابه امیری
نوشابه امیری

دارد ساکش را می بندد؛ یک در میان کلمه ای می نویسد برای خداحافظی. او زندانی است؛ مرخصی اش را تمدید نکرده و احضارش کرده اند. او تنها نیست. یکی ست از بسیاران. همه باید برگردند، چه بهاره باشد در این بهار، چه مسعود در این ایام.

اینان باید یک روز پیش از تایید صلاحیت برخی و رد صلاحیت برخی دیگر، به زندان بازگردند تا فضاآرام باشد برای مهندسی “حماسه سیاسی”.

او اما معصومانه به زندان باز می گردد تا “برخورد قانونی” کرده باشد؛ آن هم در جایی که هیچ کاری بر روال قانون نیست؛ اصلا قانونی نیست.

به او می گویم:

ـ معلوم است کی بر می گردید؟

می گوید:

 ـ گفته اند شاید بعد از انتخابات…

بسکه غمگینم و آوار اخبار ناخوش و تلخ، ویرانم کرده، دلم نمی آید بگویم “کدام انتخابات”؟ پس به کوچه امید می زنم:

ـ شاید پس از انتخابات اوضاع چنان شود که همه را آزاد کنند.

او که خداحافظی کردن را دوست ندارد، پاسخش این است:

ـ فکر نمی کنم. شنیده ایم آقای هاشمی را هم رد صلاحیت خواهند کرد.

ـ چرا؟

ـ به دلیل سن بالا.

سکوت مان سنگین می شود. عاقبت می نویسم:

ـ آنان که در پس این کودتای سیاه و نامیمون بوده اند و هستند، از این پل هم که بگذرندکار را با خود«آقا»یکسره می کنند. دو سه سالی بیش وی را فرصت نیست. زمان می خواهند برای سفت کردن جای پا.

و با تردید ادامه می دهم:

ـ یعنی این “آقا” عقلش نمی رسد؟ نمی بیند این خاکریزها که یک به یک فتح شوند، نوبت به او خواهد رسید؟

می توانم صورت و صدای فرزند زندانی ام را پیش چشم مجسم کنم و آن حسرتی راکه در دو کلمه می گنجاند:

ـ کدام عقل؟ !

و بعد سکوت و چراغ سبزی که خاموش می شود.

چراغ ما اما روزهاست که روشن است. دور از خانه، دل در خانه. با دنیایی از سئوال. بی هیچ جواب. با نگرانی برای میهنی که بر باد می رود و جان های عزیزی که هنوز و همچنان به “برخورد قانونی” پای بندند. و همه با این امید که داستان ایران، سرانجامی بی خشونت یابد.

از همین روست که خطاب به آنان که فرزند زندانی ام درعقل شان تردید دارد، می گویم:

به کدام “حماسه سیاسی” دل بسته اید؟ آن حماسه که فرزندان را به میدان زندگی آورد یا روانه زندان سازد؟ به کدام قدرت دل خوش اید؟ قدرتی که پایه هایش چنین لرزان است و لرزان تر نیز خواهد شد؟ قدرتی که برای حفظ آن هر روز، باید کسی بر دار کشید و خانه ای ویران کرد و ده ها مامور امنیتی پای تلفن نشاند تا جان جوانان به تهدید بلرزانند؟ به کدامین بساط می نازید؟ بساطی که باید مهساها و مسعودها، بهمن ها و ژیلاها، بهاره ها و امین هایش از هم جدا باشند و به جای رود نقره ای عشق، سیل سیاه نفرت در ایران ما جاری شود؟

 آقایان! آقای خامنه ای! “روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد / و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت”[۱] اما تا آن روز، شما دیگر شبی سر به آرامش بربالین نخواهید گذاشت؛ شمایی که یک به یک خاکریزها از بین برده و این پند به گوش نگرفته اید که “وان ستمکاران که با هم محرم اند/گرگ هاشان آشنایان هم اند”[۲]

 

پانوشت

۱ ـ شاملو

۲ ـ فریدون مشیری