نامهای از “سهراب شهید ثالث” به “مرتضی ممیز”
“خصم”، بیش از “دوست” داری
“هیچ انگوری باز غوره نشود و هیچ پخته باز خام نگردد”
مولانا جلال الدین
مرتضای عزیز،
گرچه سالهاست که از یکدیگر دور افتادهایم و دیگر این سالها را نمیتوان شمار کرد، خوب میدانی که هرگز تو از یادم نرفتهای و به قولی در کاسهء سرم و در مغزم خالکوبی شده و جا گرفتهای. آخرین بار تصادف محض بود که تو را در ایستگاه راه آهن شهر کلن با فیروزه همسرت دیدم، سال ۱۹۸۲ یا ۱۹۸۳، که در کافهای نشستیم و چای خوردیم و برایم گفتی که در ایران میگویند: سهراب شهید ثالث “الکلیسم!” شده است. باز ده سالی از دیدار آخر ما گذشت.
سال ۱۳۴۰ که تو با آثارت در کتاب هفته معیارها و ضوابط کلیشهای گرافیک در ایران را دگرگون کردی من هنوز محصلی بودم، در دبیرستان و از همان دوران نام و امضایت برایم پدیدهای شد که از ذهنم هرگز بیرون نرفت. در کار صفحهآرائی و گرافیک تو اولین و شاید هم آخرین گرافیست بودی که نامت در کنار سردبیر درج میشد. میگویم شاید آخرین-برای آنکه دیگری را نشناختم و اگر حالا جوانان جویای نام پیدا میشوند… همان است که من قحط الرجالش مینامم. تازگی دیداری با محمود دولت آبادی داشتم، این نویسنده توانا که بر بسیاری از آنچه که ادبیات نوین ایران مینامند، مهر باطل زد و نشان داد که ادبیات معاصر یاد گرفتنی و دزدیدنی نیست، بلکه در ذات آدمیزادی مثل او چون چشمهای خروشان میجوشد… تازگی او را در دیار فرنگ دیدم. صحبتش برایم دلنشین و در عین حال-ناگزیر-غمانگیز بود.
نویسنده برای نویسنده میزند؛ گرافیست، گرافیست دیگر را بیارزش میخواند؛ شاعر که آنقدر زیاد شده که حد و مرزش… فیلمساز جوان، فیلمساز پیر را رد میکند، فیلمساز پیر هنوز حرص جایزهء جشنواره را میزند و نقاش سر نقاش را میبرد. آیا این همان نیست که در دوره ما مرسوم بود؟ با حدت و شدت کموبیش؟ نه! نمیدانم سال ۱۹۷۱ بود یا ۱۹۷۰ که علی حاتمی فیلم “ستارخان” را ساخت. در این فیلم تو به عنوان طراح صحنه بار دیگر قدرت خلاقه خود را نشان دادی. من هنوز کارهای نبودم. کارمند ساده وزارت فرهنگ و هنر. در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تو را برای اولین بار دیدم. آن زمان که دو فیلم کوتاهت را ساختی… به موازات این تجربیات، پوستر بسیاری از فیلمهای ایرانی “نه فارسی” را ساختی. تعجب نمیکنم که هنوز که هنوز است با اینکه فروتنانه کار خود را کردهای خصم بیش از دوست داری.
”علی نصیر”دوست نقاشم درباره هنر گرافیک در ایران میگوید:
-قانونا “کدام قانون؟” درست نیست که توسعه و شکلگیری یک رشته هنری را با نام یک نفر همراه کنیم. امّا در مورد گرافیک ایران بر این قانون استثنائی هست. چون اگر قرار باشد که این رشته از هنر را در چند دهه گذشته بررسی کنیم و آنچه را که به نام “گرافیک ایران” به وجود آمده مدّ نظر قرار دهیم، بدون شک “ممیز” بیشترین سهم را در توسعه و گسترش و اعتلای این هنر بر عهده دارد. او یکی از فوق العادهترین و خلاقترین گرافیستهای زمان ماست که آثارش در خارج از ایران و سطح جهان مطرح است.
سال ۱۹۷۳ برای اولین بار مرا به دنیای خود پذیرفتی. پوستر فیلم “یک اتفاق ساده” که به تاراج رفت در درون مرز و بیرون از مرز و به خودم حتی سهمی از آن نرسید. ادامه کارمان “طبیعت بیجان” بود که طراحی صحنه را به عهده گرفتی. یادم نمیرود ما این فیلم را در طول “هشت روز” فیلمبرداری کردیم. تو آمدی… شلنگ آب را برداشتی و حصار خانه و پنجره را خیس کردی… این سو و آن سو آن چیزها را که مورد بحث هر دویمان بود انجام دادی و وقتی فیلم تمام شد پوسترش را ساختی. این پوستر سرنوشت همان پوستر “یک اتفاق ساده” را داشت. باز به خود من حتی یکی از آن نرسید. این نه به خاطر آن است که من پوستر جمع میکنم، بلکه خاطراتی است که با یکدیگر داشتهایم و رد پای این خاطرات گاهی به جای پای آدمی میماند که از کویر گذشته و طوفان شن اینجای پای را پر کرده… گرچه تو از کویر عبور کرده باشی یا من! سال ۱۹۷۴ در جشنوارهء برلین نتیجه کار خودمان را میان فرنگیها به چشم تجربه کردیم. این خاطرات دور شدهاند ولی جزئی از وجود من شدهاند.
در طول بیست سال میتوان بسیار چیزها نوشت، آنهم در مورد آدمی که گذشته را گذشته میبیند و آینده برایش آن دنیای مجهول است که میتوان در آن با تکیه به دوستانی چون تو به
جاودانگی رسید. گیرم که تمام فیلمهایش روی هم اراجیف محض باشند. همانطور که نوشتهاند من در دیار غربت به دریوزگی افتادهام. فیلم تبلیغاتی میسازم، بیکارم! خوشا به حالم! چرا بیکاری بایستی بد باشد؟ خودفروشی که بدتر است. از شانزده فیلم سینمائی و تلویزیونی که در آلمان فدرال و فرانسه و چکسلواکی ساختهام، حرفی زده نشد. به قول آن “ظریف” چه کنیم که صیغه طلاق را بخوانند؟!” مرگ یک بار، شیون یک بار.
سال ۱۹۷۵ پوستر “ایرانی در غربت” را ساختی. آن را هم ندارم. جای پا داشت گود میشد! تا اینکه امسال خواهش مرا قبول کردی و بدون اینکه فیلم را دیده باشی، پوستر “گلهای سرخ برای آفریقا” را طرح کردی.
پوسترها در جشنوارهء “روتردام” شبانه از دیوارها و هتلها و خیابانها به سرقت رفتند. امّا این بار از گذشته تجربه آموخته بودم. این تنها کار تو است که برای خودم به کنار گذاردهام.
”علی نصیر” را به شهادت میآورم که میگوید:
-ممیز تمام مشکلات یک “سفارش” را بررسی میکند. برای او هر کار جدید مشکلات خودش و نتیجتا راه حل مشخص خودش را دارد، و در طی آفرینش یک اثر هنری با استفاده از تمام مواد: از مداد-مرکب تا نقاشی-حکاکی-کولاژ و استفاده از عکاسی سعی میکند که ایدهای را که در سربارور کرده به روی کاغذ بیآورد و نسبت به کار خویش بس سختگیر است. -
مرتضی جان، وراجی زیاد کردم. آنچه که من به عنوان شناخت از تو، به عنوان هنرمند و انسان شریف از تو دارم روی چهار صفحه کاغذ نمیتوان آورد.
از سوی دیگر، این مسئلهای است خصوصی بین هر دوی ما و دیگر هیچکس.
سلامهای قلبی مرا به فیروزه برسان. جای فیروزه در زندگی و کار تو… آثار تو جائی است که نمیتوان توصیف کرد.
از “علی نصیر” شنیدم که سی سالگی آن همه خلاقیت، رنج، مرارت و بداعت آثار تو نزدیک میشود. عمرت دراز باد و به یاد دوستان کوچکتر خود باش که آنها از تو هستند.
از مولانا جلال الدین شروع کردم با او هم تمام میکنم.
ما همچون کاسهایم بر سر آب. رفتن کاسه بر سر آب به حکم کاسه نیست، به حکم آب است.”
از دور دستت را میفشارم و رویت را میبوسم دوست تو-سهراب شهید ثالث
فرانکفورت-دهم ژوئیه ۱۹۹۲