به سال هزار و سیصد آمد ونود سال بعد رفت. سیمین ماندو به قدرت زمانه”نه” گفت. شعرهایش مانده، قصه هایش و ترجمه هایش.
پایان زیبای سووشون و شعری از سیمین دانشور هدیه نورزی هنر روز.
فصل آخر سووشون
غلام رفت پیشواز مردهای سیاهپوشی که زری نمیشناخت. راه باز کردند و به دو طبقکش که چلچراغ بر سر داشتند راه دادند و طبقکشها عرقریزان تا کنار حوض آمدند و مردها کمک کردند و طبقها را روی یکی از تختها گذاشتند. مرد نیمهلختی با علامت تعزیه مزین به گل و لاله و شال ترمه و پری که جلوی علامت تکان تکان میخورد به احتیاط خم شد و علامت را از در باغ تو آورد. مردهای توی تالار از دریچهها نگاه میکردند و زنها از حوضخانه بیرون آمده بودند به تماشا… تا ساعت نه، نه و نیم باغ دیگر از مردهای سیاهپوش پر شده بود و هنوز هم دسته دسته میآمدند… مدیر روزنامه دست زری را گرفت و گفت که همهشان بایستی در یک جلسه مشاوره در استانداری شرکت بکنند و عذر خواست که نمیتوانند جنازه را تشییع کنند… مدیر روزنامه دست زری را ول نمیکرد و آهسته گفت «به من حق میدهید اگر خبر حادثه را چاپ نکنم. اعلان ختم را هم محض گل روی شما و دوستی ابول گذاشتم». زری دستش را از دست مدیر روزنامه بیرون کشید و به تلخی گفت «اعلان ختم که همیشه آزاد است»…
علامت تعزیه اینک به در باغ رسیده بود. مرد نیمهلخت خم شد. شانهها و پشتش از عرق برق میزد. همگی ایستادند. ماشینی بوق زد و در باغ ایستاد. یک سرباز هندی پیاده شد. یک دسته گل سفید به شکل صلیب که با روبان سیاه تزئین شده بود از ماشین در آورد. به باغ آمد و رو به جنازه پیش رفت و خواست دسته گل را روی تابوت بگذارد. تابوت به دوشها نوک پا ایستادند و تابوت را دور از دسترسش در هوا سر دست نگاه داشتند. خسرو دهنه سحر را رها کرد و رو به سرباز هندی رفت و دسته گل را از دستش گرفت. گلها را یکی یکی از صلیب کند و انداخت جلوی اسبها. اسبها گلها را بوییدند، اما نخوردند. سرباز با چشمان گرد به جماعت سیاهپوش نگاه کرد و جمع آن چنان ساکت بود که انگار هیچ کس آن جا نبود… پسر کوچک عرقگیر همسایه با یک بغل گل صحرایی عرقریزان و دوان از راه رسید. خسرو گلها را گرفت و بو کرد و تابوت به دوشها خم شدند و خسرو گلهای صحرایی را روی تابوت گذاشت…
در خیابان اصلی پاسبانها به طور پراکنده ایستاده بودند یا دو به دو قدم میزدند. در گذر فرعی مقابل یک کامیون پر از سرباز انتظار میکشید. پاسبانها دسته تشییعکنندگان را که دیدند اول ایستادند به تماشا و دسته که خواست به شاهراه بپیچد سر پاسبان سوت کشید و پاسبانها دویدند و در شاهراه صف بستند و جلوی جماعت را سد کردند. اما علامت دیگر به خیابان اصلی رسیده بود و پر جلوی آن به جماعت گسترده در پشت بامها و مغازهها و پیادهروها سلام میداد… سر پاسبان به طرف جماعت آمد و فریاد کشید «آقایان غیر از کس و کار مرحوم همه باید متفرق بشوند» و منتظر ماند. اما خان کاکا همان طور پشت به جمع ایستاده بود. زری به پشت سرش نگاه کرد.
مردهای سیاهپوش هنوز دسته دسته از در باغ بیرون میآمدند. صدایی گفت «لا اله الا الله» و جمعیت یک صدا کلام مقدس را تکرار کرد. سر پاسبان از قول ابوالقاسم خان داد زد «میشنوید یا نه؟ جناب ابواالقاسم خان از غصه نمیتواند حرف بزند و از شما تشکر کند. هوا گرم است آقایان. آقایان را به امید خدا میسپارم». صدای آرامی از میان جمع گفت «همه ما کس و کار آن مرحوم هستیم». حسین آقا که شانه زیر تابوت داشت به سید محمد اشاره کرد و او را جانشین خود کرد و آمد جلوی سر پاسبان و گفت «سرکار یک جوان را به تیر غیب کشتهاند. در مرگش عزاداری میکنیم، همین». سر پاسبان به صدای بلند گفت «با زبان خوش به آقایان میگویم، متفرق بشوید، بروید. دکانهایتان را باز کنید و اگر نکنید پروانه کسبتان را لغو میکنند. این دستور است، حالیتان میشود؟ اگر اجرا نکنید مجبورم به زور…» این بار ماشاالله جلو آمد و گفت «سرکار، داداشت را که خوب میشناسی. وقتی حرفی زد روی حرفش میایستد. ما قصد آشوب که نداریم. عزای همشهریمان را گرفتهایم. انگار کن اینجا کربلاست و امروز عاشوراست. تو که نمیخواهی شمر باشی؟» کسی گفت «یا حسین» و جمعیت با آهنگ کشداری فریاد برآورد «یا حسین».
زری به تلخی اندیشید «یا انگار کن سووشون است و سوگ سیاوش را گرفتهایم». سر پاسبان خشمناک داد زد «گفتم متفرق شوید، میدهم چلچراغهایتان را بشکنند» و حرکتی رو به چلچراغ که روی طبق بر سر مردی بود کرد. مرد سینه به سینه صف پاسبانها در شاهراه ایستاده بود. همراه مرد چلچراغ بر سر با آرنج به دست او زد و در گوشش چیزی گفت و مرد به راست حرکت کرد و کنار جوی خشک آب ایستاد. سر پاسبان برگشت و با دست به کامیون پر از سرباز در گذر مقابل اشاره کرد. کامیون روشن کرد و راه افتاد. دور زد و با سر و صدا در شاهراه بالاتر از علامت ایست کرد… سربازها تفنگ به دست یکی یکی پیاده شدند و پشت سر پاسبانها صف بستند… سر پاسبان سوت کشید و پاسبانها و سربازها به جمعیت هجوم آوردند. با باتوم و ته تفنگ از چپ و راست میزدند. جمعیت راه به شاهراه جست. اول فتوحی و حسن آقا و بعد ناچار مجید و سید محمد جنازه را کنار گدار فرعی روی زمین گذاشتند و در پی جماعت به خیابان اصلی آمدند. در شاهراه راه بند آمد… اینک تمام جمعیت به شاهراه ریخته بود و جنازه غرق در گل کف گدار فرعی کنار دیوار رها شده بود و بر سر جنازه تنها زری و خان کاکا مانده بودند. بیاینکه به هم حرفی بزنند کمک کردند تا جنازه را از زمین بردارند. سنگین بود… زری به شاهراه دنبال کمک چشم دوخت. صدای تیر آمد… چشم زری افتاد به خسرو که داد میزد «ولم کن». پاسبانی هر دو دست پسرش را با یک دست گرفته بود و هرمز با عینک یک چشمی پنجه بوکس به سینه پاسبان میزد… این دسته با زری به دنبالشان به باغ رفتند و جنازه را بردند و سر چاه منبع گذاشتند… باغ از آدمهای زخمی پر بود. روی تختها چند مرد با سینههای باز بیحال و خونین افتاده بودند. دو تا مرد سر حوض صورتشان را میشستند و از آب حوض خوردند، با وجود این که آب حوض دیگر زلال نبود…
عمه گفت «نمیخواستم این طور بشود و نمیدانستم هم این طور میشود». زری گفت «اما من پیشمان نیستم، به قول یوسف نباید یک شهر خالی خالی از مرد باشد». عمه آهی کشید و گفت «من میخواستم برای آن شهید عزاداری کنند، اما نمیخواستم کار به زد و خورد و خون ریزی بکشد. به قول حاج آقای مرحومم در هر جنگی هر دو طرف بازندهاند»…
زری داشت روی مچ دیگر خسرو که پف کرده و جای انگشتهای پاسبان بر آن مانده بود و بنفش شده، روغن میمالید. پرسید «خیلی درد میکند؟ به نظرم جا به جا شده». خسرو گفت «نه مادر. از پدرم که عزیزتر نیستم. او وقتی تیر خورده…» حرفش را ناتمام گذاشت و به روی مادرش خندید و گفت «تازه، درد هم بکند، خوب میشود.» زری لبخندی زد و گفت «حالا شدی مرد حسابی».
شبانه جنازه را از سر چاه منبع برداشتند و در صندوق عقب ماشین خان کاکا گذاشند. عمه و زری و خسرو و هرمز و خان کاکا در ماشین نشستند و به قصد طواف از جلوی مزار سید حاجی غریب رد شدند. خانم فاطمه گریه میکرد و میگفت «فدای غریبیت بشوم». اما زری اشک نداشت. ندانست مقصود عمه غریبی امامزاده است یا غریبی یوسف. میاندیشید کاش من هم اشک داشتم و جای امنی گیر میآوردم و برای همه غریبها و غربتزدههای دنیا گریه میکردم. برای همه آنها که به تیر ناحق کشته شدهاند و شبانه دزدکی به خاک سپرده میشوند… زری از همه چیز دلش به هم خورده بود، حتی از مرگ. مرگی که نه طواف، نه نماز میت و نه تشییع جنازه داشت. اندیشید روی سنگ مزارش هم چیزی نخواهم نوشت.
به خانه که آمدند چند نامه تسلا آمیز رسیده بود. از میان آنها تسلیت مک ماهون به دلش نشست و آن را برای خسرو و عمه ترجمه کرد. «گریه نکن خواهرم. در خانهات درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید در راه که میآمدی، سحر را ندیدی؟»
مرگ رؤیا
«سمرقند همچو قند بدین روزت کی اوفکند؟»
آیا نام شهر سمرقند بود؟
و اگر نبود چرا درویشی که از نائین آمد،
گریبان چاک کرد و چنان شعری خواند؟
دیگر کودکان برای عروسکها لالایی نگفتند،
و خودشان هم به انتظار قصههای مادربزرگ بیدار نماندند،
و نه عروسکها خواب دیدند و نه کودکان.
زنان، مردان، پیران، جوانان، هیچ کدام دیگر خواب ندیدند.
و در عالم بیداری هم خیال نیافتند.
و شاعران شعری نسرودند و افسوس.
نغمهسرایان هم از شهر برفتند.
و داستاننویسان قلمهایشان را گم کردند
و مخترعان اختراعی نکردند،
شبانی که از شهر مجاور آمده بود،
گفت که به چشم خویش دیده است،
که تعدادی نقابدار، با دشنه و خنجر و کارد،
از قطارها پیاده شدند.
رمالی آمد و قسم خورد که او هم نقابدارها را دیده است،
و از بیمشان، رمل و اصطرلاب خود را جا گذاشته است،
و سوگند یاد کرد که نقابداران،
دشنه و خنجر و کارد را در هوا تکان تکان میدادهاند،
و برقابرق شمشیر آنها دیدگانش را خیره کرده است.
حکیمی که از سروستان آمد،
نبضها را گرفت و به ضربان قلبها گوش داد،
دو تا میزد و سکوت. دو تا و سکوت.
حکیم سر تکان داد و به هی هی شبانها اندیشید،
که در سر سه راه به او گفتند:
سگهای گله به آن چراگاه پا نگذاشتند،
گوسفندان هم نرفتند و پاهای خودشان هم پیش نرفت.
حکیم رفت تا با چشم دل خود ببیند
بخارهای اثیری دید همچون طرة موی زنان،
از همه رنگ، خاکستری و سپید و سیاه و زرین،
که رو به آسمان نهاده.
رفتند و رفتند و چهرة خورشید را پوشانیدند.
گفتی کسوف شد،
اما، نه ضرباهنگ طشتهای مسی به گوش کسی رسید،
و نه، کسی نماز آیات خواند. تنها بغض تندری ترکید:
که آسمان و عروج، وادی ممنوعه است،
حتی برای شبانها و گلهها و سگها
و زنها همه سیاهپوش شدند و مردها دژم
پزشکانی که از اکناف جهان آمدند،
در هیچ کتاب تاریخی از کسوف و از نام شهر اثری ندیدند،
با این وجود از اخترشناسان مدد گرفتند،
تا آسمان را رصد کنند و آنگاه دانستند،
که نام بیماری نگون اختران شهر، مرگِ رؤیا است
و دریغ که تاریخ گاه فسانهای مکرر است.
«سمرقند همچو قند بدین روزت کی اوفکند؟»