باغ خیام و روبنز

طاهره بارئی
طاهره بارئی

» داستان برگزیده هفته

بوف کور/ داستان ایرانی:

کنار من نشسته بود روی نیمکت. روبروی باغ خانۀ روبنز در آنتورپ. گیسوان بلند نقره ایش و ردای بلندی که پوشیده بود او را شبیه یکی از قدیسان تابلو های نقاشی رامبراند میکرد. به پاهایش نگاه کردم. ساقهایش را در هم تنیده و نک انگشتان پایش را از کفشهای بند دار و جلو بازش گرفته بود رو به بالا. کفشهایش صندل قدیسان نبود. یک جفت کفش تابستانی معمولی که پای هر توریست آن منطقه میشد دید. سرش را انداخته بود پائین. نمیدانم متوجه نگاهم بود یانه. چهره اش بنظرم سخت آشنا می آمد. او را جائی دیده بودم. شبیه پیرمردی که گاه توی پارک قدم میزد و از پشت پنجره خانه ام او را بار ها با نگاه تعقیب کرده بودم. گاه نانی دندان میزد. گاه با دستهای گره خورده پشت سر، راستۀ شنی باغ را گز میکرد و زیر لب با خود چیزی میگفت.

آیا همانست؟ همان راهرو ِ باغ جلوی خانه ام؟

پس این ردای بلند راهب ها چیست که به تن دارد؟ هر چند امروز ازین لباسها تن خیلی ها میشد دید کسانی که میخواستند متفاوت باشند. مثل قدیمی ها، شرقی ها لباس بپوشند.

یاد عکسهائی افتادم که شب پیش صادق نشانم داده بود. از ایران برمیگشت و رفته بود نیشابور. آرامگاه خیام و عطار را دیده و عکسهای متعددی گرفته بود. مردمی را که لای درختان کهنسال میگشتند، بیشتراز آرامگاه خیام و علائم مربوط به او به محفظۀ دوربینش کشانده بود. آرام و بی خیال، گوئی از زمان خیام همانجا گشت میزدند و به سبزه ها دست می کشیدند و عهد می بستند و میگذشتند تا همراه سبزه ها روزی از آنجا گذشته باشند.

چند عکس هم از نیمتنۀ سنگی خیام لابلای عکس گردشگران و باغ و درختان کهن بُر خورده بود. مسافری که از ایران می آمد همه را ریخته بود روی سفره قلمکار میز. و من چهره آن نیمتنه را بخاطر سپرده بودم.

دل به دریا زدم و گفتم امتحانی میکنم. رویم را گرداندم به طرفش و به فارسی خواندم:

 یک چند به کودکی باستاد شدیم/ یک چند به استادی خود شاد شدیم

و ادامه دادم:

با اهل خرد باش که اصل تن تو/ گردی و نسیمی و غباری و دمی است

منتظر عکس العملی بودم ولی هیچ! دانه های شنی را که در طّی گردش باغ لابلای انگشتان پایش گیر کرده بودند با کمک انگشتان پای دیگرش بیرون میراند. همین!

دوباره امتحان کردم: می بینم علاقه تان به سفالگری سر جایش مانده!

از کوزه‌گری کوزه خریدم باری/ آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری

شاهی بودم که جام زرینم بود/ اکنون شده‌ام کوزه هر خماری

مرد با کمی تشنج عقب کشید و تکیه داد به پشتی نیمکت و دستهایش را روی سینه در هم قفل کرد.

زن سالمندی همراه مردی جوان با محبت و دلسوزی در مقابلش سر خم کرده و پرسیدند: آماده هستید برای رفتن؟ گردشتان بخوبی انجام شده؟

مرد از جا برخاست. پیش پیش راه میرفت و آن دو با قدمهای مطمئن به دنبالش.

روز بعد به کلنیک مراجعه کردم. آسایشگاهی بود که توسط افراد وابسته به کلیسا اداره میشد. مخصوص کسانی که یا آلزایمر داشتند یا با یک افسردگی سرسخت دست و پنجه نرم میکردند. پنبه چوب حافظه ها، همه پریده و خاطرات و شعر و دستنوشته های هرگز منتشر نشده از آن بی هیچ آداب و ترتیبی سرریزمیکردند.

روز قبل دنبالشان کرده و تا نزدیکی کلنیک رفته بودم. تا لحظه ای که وارد شدنشان را از زیر طارمی دیده و منتظر ایستاده بودم تا پشت در های شیشه ای ناپدید شوند.

چند لحظه توقف کافی بود که بدانم به همانجا تعلق دارند و بیرون نخواهند آمند.

روز بعد همانجا بودم. در جستجوی کشف هویت مردی که گوئی از باغ خیام بیرون آمده بود، ازعکسهای صادق. و شبیه همۀ آن آدمهائی میتوانست باشد که در راستۀ پر درخت جاده دامن کشان حرکت میکردند. نمیتنه سنگی پیشاپیش باغ، یکی از خودشان بود که جستی زده روی بلندی نشسته بود.

پرستار با ورودم به راهرو و بخش افراد بستری موافقت نمیکرد.

یکدفعه نمیدانم چه بر من گذشت. گفتم: شاعر بوده. منجم، ریاضیدان. مثل روبنس که نقاش بوده و آرشیتکت و دیپلمات و طراح. یا اینست یا آن.

زن نگاه نافذش را بر من دوخت. برقی مثل اشعه لیزر از درون من عبور کرد و رفت تا نیشابور و خرابۀ کوزه های شکسته را بکاود.

بعد در منتهای تعجب من گفت: همینجا باشید.

یعنی تیرم به هدف خورده بود؟ یعنی این مرد خودش بود؟ کدام خودش؟

از انتهای راهرو دو زن پدیدار شدند. یکی زیر بازوی دیگری را گرفته بود و آن دیگری لقلق زنان خودش را روی زمین میکشید. پشت سرشان مردی بلند قد، با کلاه تخم مرغی رنگ کاه و قبای سفید در جوار پرستاری می آمدند. قبل از رسیدن به من از دری رفتند تو. چند لحظه بعد پرستار با عجله آمد طرفم، به طرف همان در اشاره کرد و گفت : زیاد نمیتوانید بمانید فقط ده دقیقه. جهانگیر خسته میشود. اگر برایش هدیه ای آورده اید باید ببینمش. جزو آئین نامه است. گفتم مسئله ای نیست و کتاب را با آن جلد لاجوردیش از کیفم بیرون آوردم. گرفتمش پیش چشم پرستار و گفتم: کتاب شعر است.

جهانگیر!جهانگیر! اینست اسمش؟ خیام هم جهانگیر است. به همۀ دنیا شعرهایش دامن کشیده است.

دستپاچه بودم. وقتی وارد شدم نمدانستم او را در چه وضعیتی خواهم دید. او را که جهانگیر صدایش میزدند. پشت به در نشسته بود. آرام. با نگاه دوخته به پرده های بژ که نور بیرون در زوایایش میدوید و رو پنهان میکرد.

به فارسی گفتم سلام و کنارش نشستم. پشت سر ما روی میز، ظرفی پر از میوه های فصل کنار قوری چای وظرف قهوه ، حکایت ازآن میکرد که در مهمانخانه آسایشگاه هستیم. پرسیدم برایتان چای بریزم؟ جواب نداد. گفتم پرتقالی پوست بگیرم. حرفی نزد.

کتاب را از کیفم بیرون آوردم. کنجکاو شده بود و از گوشه چشم درحرکات دستم دقت میکرد.

دست کشیدم روی جلد لاجوردی کتاب و گفتم: رنگ فیروزه های نیشابور است. یادتان هست؟ برای همین نیست که در آنتورپ رحل اقامت افکنده اید؟ شهر الماس!

نگاهمان با هم تلاقی کرد. چشمان میشی با برقی تند که میتوانست چشمان هر ایرانی دیگر باشد. هر کدام از آنها که در باغ خیام عکسهای صادق گردش میکردند.

کتاب را باز کردم. رباعیات با خطی زیبا بر صفحات روغنی کاغذ نقش بسته بودند. دست کشیدم رویشان تا هر غباری را رُفته باشم و خواندم:

ای کاش که جای آرمیدن بودی/ یا این ره دور را رسیدن بودی

کاش از پی صد هزار سال از دل خاک/ چون سبزه امید بر دمیدن بودی

سکوت کردم. برگشت نگاهم کرد و گفت: باز هم بخوانید. شگفت زده شدم. بعد از خودم پرسیدم به چه زبانی گفت: فارسی؟ فرانسه؟ آلمانی؟ هلندی؟ انگلیسی؟

نمیدانستم. نمیدانستم به چه زبانی حرف زده ولی مطمئن بودم درست فهمیده ام و میخواهد باز هم شعر بخوانم.

کتاب را بستم و اینبار از حفظ خواندم:

قومی متفکرند اندر ره دین/ قومی به گمان فتاده در راه یقین

میترسم از آن که بانگ آید روزی/ کای بیخبران راه نه آنست و نه این

یکوری چرخیده بود و نگاهم میکرد. لبخند کوچکی گوشۀ لبش راگشوده بود.

پرستار سرک کشید و با صدای ملایمی به من یادآوری کرد که ده دقیقه به پایان رسیده است.از جا بلند شدم و کتاب را گذاشتم روی جای خالیم. گفتم برای شماست. نمیدانم آیا در حفاظتشان امانتداری شده یا اینجا و آنجا حرف دیگران را واردش کرده اند، اما به اسم شما چاپ شده. ترجمه انگلیسش هم نیمۀ دیگر کتاب است. حالا حتما خودتان میتوانید تشخیص بدهید که خوب ترجمه شده یا نه.

از در که میآمدم بیرون برگشتم و نگاهش کردم. کتاب مثل فیروزه ی تراش خورده ای در کنارش بود. نگاهش را دوخته بود به آن، مثل حافظه ای بدور انداخته که آمده بود و میخواست در او باز بنشیند.

از کنار درختان بلند باغ خانۀ روبنس میگذشتم. آیا آنقدر گفت: “یاد نکن. یاد نکن” که بالاخره فراموشی گرفت؟ یک فراموشی خود خواسته؟ برای حیات داشتن کنار درختان بالا بلند، لب سبزه؟ میان نیکروحان که زندگی خود را وقف خدمت به همنوعانشان کرده اند؟

یا اصلاً ایرانی نیست، خیام نیست، روبنز هم نیست و مهاجری ست که سرنوشت، او را در بلژیک منزل داده است؟

اما چرا پرستار راهم داد؟ آنهم وقتی شنید که گفتم شاعر بوده. وقتی کتاب را دید که با حروف لاتین نوشته نشده.

خوشحالی کوچکی در اه دلم جست و خیز میکرد. خوشحال بودم که حافظه اش راباز گردانده ام.میتواند بخواهد بجای آمپولهایش آنرا به او تزریق کنند.

از دکۀ خانۀ روبنز کارت پستالی خریدم. نشستم روی همان نیکت چند روز پیش. نوشتم:

نیمتنۀ سنگی، باغ نیشابور، عکسهای صادق، رومیزی قلمکار.باغ خانۀ روبنز، درختهای بلند، توریست ها. مددکاران و صدای فیروزه ای ایران در آسایشگاه آلزایمری ها.

هر چه فکر کردم کارت را به کدام آدرس بفرستم، ذهنم قد داد. تمبر را چسباندم گوشۀ کارت. به اولین صندوق پست که رسیدم، آرام روکش دریچه را پس زده، کارت را سپردم به حافظۀ صندوق.

میرسید. همین فردا به دست جهانگیر میرسید.