ز اول ره عشق تو مرا سهل نمود پنداشت رسد به منزل وصل تو زود
گامی دو سه رفت و راه را دریا دید چون پای درون نهاد موجش بر بود
روز های جمعه اگرچه از ورزش و نرمش و هواخوری و استفاده از فضای باز محروم هستیم -ـ به قول یکی از زندانیان تازه وارد که یک دو روز پیش بلند بلند خطاب به دوستش میگفت: “اینجا زندگی در طبیعت است”-ـ و بخشی از زندگی در “بهشت اجباری” را از دست میدهیم، اما این حسن را هم دارد که بیشتر میتوان استراحت کرد و بیش از پیش به مطالعه پرداخت.
اگر کتابی چون “رباعیات ابوسعید ابوالخیر” هم در اختیار باشد، می شود نور الی نور! نصیب انسان از مطالعه دو چنان خواهد شد و گاه با رسیدن به چنین رباعیاتی چند چندان؛
یادت کنم، ار شاد و اگر غمگینم نامت برم، ار خیزم، اگر بنشینم
با یاد تو خو کردهام ای دوست چنانک در هر چه نظر کنم ترا میبینم
اما چون قرار نیست که زندگی به صورت کامل بر مبنای برنامه ریزی های ما بچرخد، امروز هم به گونهای دیگر رقم خورد. تصمیم من برای استراحت مطلق، در شرایط خواندن نماز پس از اذان، با آزادی فیوجی در عمل به هم ریخت و روز پرکاری جای آن را گرفت. هنوز ساعت هشت نشده پاسدار بند و جانشین افسر نگهبان وارد حسینیه شدند، با حکم آزادی بهنام. او هم سر از پا نشناخته از رختخواب بیرون پرید تا رویای شیرین چند هفته گذشتهاش تحقق یابد و نزد خانواده بازگردد. پس از خداحافظی معمولی، کرمی خیرآبادی او را تا زیر هشت بدرقه کرد، تا یکی از کم سروصداترین و بیبدرقهترین آزادیهای زندانیان سیاسی، در دل خواب سنگین دیگردوستان شکل گیرد.
بهنام که راهی شد و کرمی بازگشت، تازه کار ما آغاز شد. از یک سو من در پی جابهجا کردن تخت بهنام بودم و از سوی دیگر کرمی. هدف من این بود که با انتقال تخت او به محل زندگی خود، مشکل کف خوابی پیامد و کمردرد را حل و به طبقه اول نقل مکان کنم. کرمی هم در پی آن بود که از شر هم اتاقی و هم سفره ناخوانده و ناخواسته راحت شود؛- بخصوص از نوع مصطفی. او باز پس از ماه ها به شرایط چند سال گذشته بازمی گشت، زندگی تنها در میان جمع! این بزرگترین درس و تجربه او از حبس کشیدن ده دوازده ساله است.
تخت فلزی که با تلاش من و او به میان حسینیه آمد و به گوشهای نزدیک به مکان اسکان من و زیدآبادی منتقل شد، کم کم دیگران هم از سرو صدای غیرطبیعی حسینیه چشم باز کردند تا ببینند در این روز جمعه ای چه اتفاقی افتاده است. پاسخ روشن بود: “بهنام آزاد شد!” اکثر افراد توقع شان این بود که بیدارشان می کردیم تا خداحافظی کنند. شمار اندکی نیز موضوع برای شان اهمیت چندانی نداشت و پس از آگاهی از ماجرا چشم برهم گذاشتند تا شاید دقایق و ساعتی بیشتر در روز تعطیل بخوابند.
با بیدار شدن طبرزردی و اصانلو شور و حرارت درون حسینیه بالا گرفت و اعلام برنامه ی “نظافت ملی” جمع بیشتری را از تخت ها پائین کشید. بخت با من یار شد و نیروی فزونتری برای کمک به نقل و انتقال از راه رسید. از یک سو رفیعی و زیدآبادی که من همسایه و تخت به تخت آنها میشدم، آستین بالا زدند تا تختهایشان را اندکی به درون حسینیه حرکت دهند و از دیوار فاصله بگیرند تا جای تخت جدید خالی شود و از سوی دیگر دیگران در حین کمک دادن، متلک میپراکندند که عیسی “انقلاب کرد!” یا این که “باز انقلابی بازی درآورد، مانند همیشه”. من هم چاره ای نداشتم جز پا به پای آن ها پیش رفتن و متلک شان را با شوخی و طنز پاسخ دادن: “خوب است که نگفتید کودتا کرد.”- لابد آن ها از نقشه مصطفی چیزهایی شنیده بودند! این حرفها و سروصداها باعث بیداری مهدی و داوود نیز شد و کنجکاوی آنها؛ این بار نه برای آزادی بهنام. آنان نیز به هر حال پذیرفتند که اندک نقل و انتقالی به اندازه ی نیممتر انجام دهند تا راه و جا برای شکلگیری دکوراسیون جدید حسینیه فراهم شود؛ کاری که تا ظهر انجام شد و همه چیز در جای خودش قرار گرفت تا کی باز دستخوش تغییر شود؛ با آزادی یا انتقال!
در این میان آنچه تعطیل بردار نبود، برنامه ی تلفن بود که با رفتن بهنام سهم هر یک از زندانیان سیاسی در شیفت صبح و بعدازظهر “نیم دقیقه” اضافه می شود و هر تایم می رسد به نه دقیقه!
در پی تلفن دیروز ظهر که فرصتی شد تا با ده دوازده تا از بچههای خبرگزاری-ـ شاغل و بازنشسته- ـ صحبت کنم، در برنامه ی نهار ماهیانه پنجشنبه ها که به نوعی بانی اش بوده ام و اکنون محروم از شرکت در آن ، امروز نوبت تماس با بستگان بود و دوستان. ابتدا در زمان نهار با مرتضی و فهمیه و حتی کیان پسرشان گپ و گفتوگویی داشتم. کیان پشت تلفن شیرین زبانیهای گذشته اش را نداشت، اما هنوز خودش را دوست من میدانست تا دوست پدرش. مرتضی میگفت که عکس بزرگی از تو را در اتاق زدهایم و او هر کسی که میآید با ذوق و شوق عکس تو را نشان میدهد و میگوید: “عمو عیسی، دوست من”.
او کوچکتر که بود، وقتی من آزاد بودم و مصاحبهای میکردم و تلویزیونهای فارسی زبان عکسی از من یا فیلمام را نشان میدادند با زبانی بچگانه فریاد می کشید: “دوست بابا، دوست بابا”. حالا که کمی بزرگتر شده است این عبارت تبدیل شده به “دوست من!” نمیدانم اگر پسر نبود و بچه ی مرتضی و فهیمه دختر می شد، آن زمان چه واکنشی از خود نشان می داد. آن چه مسلم است آن زمان دیگر نامش “کیان” نبود و میشد “آفتاب”. پدر از همان ابتدا، این دو نام را از دو نشریه ی روشنفکران دینی ایران برای بچهاش برگزیده بود و صدالبته مادر هم با او هم نظر. عمر انسان چه زود میگذرد، گمان میکنم تا من از زندان آزاد شوم، کیان چند کلاسی هم درس خوانده باشد، خدا را چه دیدی، شاید پیش دانشگاهی را هم طی کرده و وارد دانشگاه شده باشد. آینده ی این نسل، با این نوع تجارب از زندگی معلوم نیست چه خواهد شد.
تلفن دیگر به جز موارد روزانه، اختصای یافت به عموحسن که نوعی عیادت از راه دور هم باشد. او عمل پروستات داشته و اکنون حال چندان مناسبی ندارد. او ده پانزده کیلویی وزن کم کرده و ضعیف شده است. هرچند که میگویند از “مرض قند” است، اما معلوم نیست داروهایی که مصرف میکند و میگویند مصرفش چندان خوب نیست چه ارتباطی با این ماجرا دارد. خدا کند که پروستات خوش خیم باشد، مثل پروستات آقا- پدر مرحومم. اما اگر چون دایی محمد باشد، جنس من حسابی جور شده است؛ آنگاه از دو سوـ- دایی و عمو ـ- با این بیماری مسری و مورثی مواجه خواهم بود. اکنون که داروی مخصوص میخورم و زیر نظر پزشک هستم، تا ببینم با گذر زمان و افزایش سن از کدام سو ارث خواهم برد و زندگی چگونه رقم خواهد خورد.
حبس کشیدن همراه با پروستات هم از آن شکنجه های باور نکردنی دوران حبس است، به ویژه در زمان بازداشت و زندگی در سلول انفرادی. در ۲۰۹ سختی هایش را حسابی تحمل کردم، آن هم در روزهایی که نگهبان عوضی بود و ناآشنا. او از جمله افرادی بود که اجازه نمی داد خارج از زمان تعیین شده از سلول خارج شویم و به دستشویی برویم. طبیعی بود که با اخلاق من دعوا و مرافعه روی شاخش باشد، چون آن روز صبح که پیامد مصرف داروی فشار خون، ناراحتی کلیه و این مشکل مردانه کلافه ام کرده بود. هر چه زنگ زدم- یا دقیق تر چراغ- نگهبان حاضر نشد که در سلول را باز کند. چاره فریاد زدن بود و پس از مدتی با مشت و لگد به در آهنی کوبیدن. عاقبت آمد و در را باز کرد و زود بازگشت و روی صندلی روبروی راهرو منتهی به دستشویی، ساکت اما عصبانی شست. پس از خروج از سلول، معترض رو به او گفتم که “ وقتی چراغ می زنیم، چرا در را باز نمی کنی؟”. بی خیال، پاسخی کلیشه ای داد که “هنوز نوبت سلول شما نرسیده بود!” توضیح دادم که من بیمارم و دارو مصرف می کنم و باید زود به زود دستشویی بروم. به جای همراهی متلک بارم کرد که “خیال کرده ای که ما از پشت کوه آمدیم!” این بار با صدایی بلند که دیگر زندانیان بشنوند پاسخ دادم که “همکاران دیگرت را نمی دانم، اما مطمئن هستم که تو یکی حتما از پشت کوه آمده ای، چون نمی دانی که فرد بیمار نیاز به رعایت شرایط خاص دارد”. عبارت “برو بابا” از دهانش بیرون نیامده، فریاد زدم که “اگر باور نمی کنی برو از بهیارهای اتاق بغل بپرس که قرص تریامترین - اچ به من می دهند، می دانی چه قرصی است؟ مدر، یا دقیق تر به زبان شما پشت کوهی ها شاش آور!” همین شد که تا آخرین روزی که در بند ۲۰۹ اوین بودم آب ما هرگز توی یک جو نرفت، اما کلاه هایمان دائم توی هم بود.
شب که شد، نوبت مانکن شدن و مانکن بازی مصطفی فرا رسید! او که فردا دادگاه دارد، از دیروز شروع کرد پیراهنهای مختلف و رنگارنگش را پوشیدن و جلوی آینه ایستادن و خود را برانداز کردن و بعد پیش این و آن رفتن که “نظرتان راجع به این لباس چیست، این پیراهن بهتر است یا آن یکی؟” امشب کار موردی دیروز، به صورت گسترده در سطح پرو پیراهن، شلوار و حتی کمربندهای جوراجور دنبال شد، آن هم با به کار گرفتن داورهای متعدد. معلوم است که وقتی تعداد داور افزایش بیابد، نظرها نیز متفاوت میشود و سردرگمی انسان بیشتر، آن هم فردی چون مصطفی که وسواس بسیار دارد و … به این علت صبح به شب رسید و سردرگمی و کلافگی او تا ساعتی پس از نیمه شب بیشتر شد، به ویژه که برخی از دوستان هم شروع کرده بودند به شیطنت و خلاف نظر دیگری رای دادن! عاقبت هم او در میان گزینههای مختلف، تیپ چندان مطلوبی به هم نزد؛ آن هم برای کی؟ گمانم قاضی صلواتی.
چند بار با طرح یک دو نکته و بیان یک دو سوال سعی کردم ذهن مصطفی را از ظاهر مساله به باطن موضوع که آینده اش را رقم می زد، بکشانم؛- از سر و وضع و لباس به پرونده و کیفرخواست و دفاعیه. او تنها به طرح این نکته بسنده کرد که یک چیزهایی را در ذهنم ردیف کردهام. در نهایت هم حاضر نشد حتی محور پاسخهایش را روی کاغذ بیاورد و باز به تعویض پیراهن پرداخت و تغییر شلوار و ترکیب کردن این با آن و آن. او هفت هشت مورد اتهام دارد که یکی از یکی بدتر است و اگر اتهامهای بازجوها را جدی بگیرند و بخواهند براین اساس حکم صادر کنند، ده پانزده سالی از عمرش بر سر هیچ و پوچ باید در محبس بگذرد.
زنش به ظاهر هم پرونده اوست با اتهامهایی مشابه، اما زیر نفوذ بازجو و بازپرس و در حال قهر و دوری از مصطفی. لابد برای رها ساختن خویش از دست ماموران اطلاعاتی و امنیتی و فرار از حبس کشیدن، اما به بهای درخواست طلاق کردن. طی این چند ماهی که من در بندهای ۲ و ۳ رجایی شهر شاهد زندگی مصطفی بوده ام، دیدهام که تمام تلاشهای وی برای برقراری ارتباط با همسر بیحاصل بوده است. حتی در مرحله ای سعی کردم از طریق نسرین ستوده و مینا جعفری، وکلایم کمکش کنم و به گونهای ارتباط او و همسرش را شکل دهم، اما اخلاق خاص او و مشکلاتی که گویا با همسر جدید-ـ دوم ـ- داشته و نفوذی و تسلطی که بازجوها بر زنش داشتهاند، باعث شده است که هیچ کدام از تیرهایم به هدف ننشیند. حالا هم که او بیشتر به فکر دک و پز خود است، به جای این که روی دفاعیه پرونده اش تمرکز کند.
مشخص است که در این دور از دستگیریها، هم چون موارد بسیار در گذشته، یکی از اهداف و برنامههای حاکمیت بر برهم زدن بنیان های خانوادگی- حتی میان افراد منطقی- است. در این مورد حتی تلاش کرده اند شکایت قضایی همسر مطلقه ی محمودیان را علیه او شکل دهند و مهدی را از این طریق نیز تحت فشار قرار دهند و حتی اگر شد با حکم مالی بیشتر در زندان نگاه دارند-. گمان من این است که موضوع مهدی با مصطفی متفاوت است و ماموران در این زمینه تیرشان به سنگ خواهد خورد و ترکشش به خودشان صدمه خواهد زد.
شنبه 9/5/89 ساعت 18:30 حسینیه بند 3 زندان رجایی شهر