ممد، مایکل ماند
دور موهایش را تا حد ممکن کوتاه میکرد و وسط موها را تا جائی که میتوانست میداد بالا. پاهای لاغرش را در شلوارهائی که آنزمان برایش جرم هم تعریف شده بود بنام “لوله تفنگی” میچپاند و با کاپشن چرمی که عموماً فقط یک تیشرت اجق وجق زیرش بود بالا تنه را تزئین میکرد. موقع راه رفتن تعمداً دستهایش را به عقب و جلو پرتاب میکرد و با “break” جمعشان میکرد. ممد مایکل بخوبی نماد مسنترها بود برای اثبات اینکه نسل جدید دارد به قهقرا میرود. البته نظر علی و رفقایش هم تقریباً همین بود. در عهدی که همه به آهنگ “وطن” داریوش فکر میکردند او هر شب مایکل جکسون را خواب میدید. با خودش قرار ناگفتهای گذاشته بود که صد سال دیگر هم که شده خودش را به امریکا برساند و مایکل جکسون را ببیند. او آنقدر در حسرت دیدار مایکل بود که هیچوقت فرصت نکرده بود به ادامه زندگیاش در امریکا بعد از دیدن مایکل فکر بکند. شاید هم بعد از آن دیدار زندگی دیگر برایش انگیزه و جذابیتی برای ادامه نداشت و تمام می شد. رؤیائی بود که جنسش با رؤیاهای بچههای دیگر فرق داشت.
تنها بدبختی غیر قابل گریز ممد مایکل این بود که پدرش گاوداری داشت و وقتی کاملاً مطمئن شده بود که او درس بخوان نیست و از مدرسه چیزی بجز تکرار پیاپی کلاسها و احیاناً هر پنج سال یکبار تغییر شمارهی کلاس عایدش نمیشود او را هم با خودش سر کار میبرد. کسی نمیدانست که ممد در گاوداری پدرش چکار میکند ولی همینکه موقع برگشتن از سر کار، یک مایکل مجسم با بوی پهن مقابل بچهها قرار میگرفت می شد فهمید که بیشتر از آنکه در دفتر و دستکی مستقر باشد در ارتباط مستقیم با خود گاوهاست. طفلکی فرصت زیادی هم از بعد از ساعت کار تا آخرین وقتی که هوا روشن است و اگر شانس بیاورد دختری در محل بیرون است و میتواند که هیبتش را به رویت برساند نداشت که لااقل حمامی برود. از حیث لباس که چارهای برای تعویضشان نداشت : پدرش برای جلوگیری از سقوط ممد به قهقرا بیشتر از همین یک شلوار و آن کاپشن بهش اجازهی خرید لباس دیگری نمیداد.
با این همه ممد سمبل مبارزات بچههای محل هم بود. “کمیته” دم به دقیقه جلوی او را میگرفت و همین کافی بود که بچهها که تا پیش از آن ممد مایکل بیشتر از جوک کاربرد دیگری برایشان نداشت درجا بپرند وسط و در دفاع از آزادیهای فردی با کمیته درگیر بشوند. در هر حال ممد مایکل برایشان فرصتی بود که با صدای بلند بگویند ما هر جوری که دلمان بخواهد میگردیم و شما آخرش هم نمیتوانید هیچ تغییری در ما ایجاد کنید. اتفاقی که واقعاً بعدش افتاد و “اصحاب کمیته” به هر شکل و نام دیگری هم که درآمدند کمترین تغییری در تمایل هیچکسی نتوانستند ایجاد بکنند. این اتفاقی بود که در همه جا میافتاد. آنها حتی تا آخرش کمترین تغییری در همین ممد مایکل هم نتوانستند بدهند و او همچنان جمعهها و در معدود ساعتهائی که دستش به کار گاو بند نبود تمام ابعاد هیکلش را به رخ میکشید.
ولی هیچکدام از اینها به اندازه خطری که از طرف همین بچهها ممد را تهدید میکرد خطرناک نبود. بچهها قسم خورده بودند که حال ممد را حتماً یکبار بطور مسالمت آمیز بگیرند. اینکه نمیشد آنها برای خودشان آنهمه ادعای لوطیگری و عشق مرام معرفت و تیپ جاهلی داشته باشند آنوقت ممد مایکل راست راست تمام جهالت انها را با آن ریخت و قیافهاش لگدمال بکند. شاید هم بچهها با خودشان میگفتند اگر حداقل یکبار هم که شده ممد مایکل را “نتکانیم” آنوقت لابد دیگران خیال میکنند که از ما هیچ بخاری بلند نمیشود. باید خودی نشان میدادند. این “خود” البته بارها در دفاع از همین ممد مایکل نشان داده شده بود ولی ظاهراً کفایت نمیکرد. تا بالاخره بخت ممد بیچاره برگشت و یکبار همین که بیرون زد تا به خودش بیاید بچهها دست و پایش را گرفته بودند و او را به خانهی ناصر که در آن ساعت خالی بود برده بودند. خیال بد نکنید، ممد را با پس گردنی به حمام بردند و با ریشتراش بابای ناصر همانجا سرش را از ته تراشیده بودند. اصلاً هم خیال نکنید که حتی این برخورد مناسب هم کمترین تغییری در ممد مایکل ایجاد کرد. او تا وقتی که دوباره مو دربیاورد با همان وضع راست راست میگشت و فقط به پاتوق بچهها که میرسید بیشتر از حرکت دستهایش به حرکات پاهایش فکر میکرد و اینکه چطوری زودتر از آنجا دور بشود. ممد تا آخرش مایکل ماند.