آخرش چی میشه

محمد رهبر
محمد رهبر

من فقط یک مسافرم از انقلاب تا آزادی.آقای راننده عمری است مسافرم و شما همین سئوال را می پرسید: “آخرش چی میشه”.

بگذارید کنار خیابان بایستیم و نگاه کنیم به آدمهایی که سر به زیر و دل به غم سپرده می روند، بی امید و بی توشه تا هیچ، تا فردایِ غبار زده ی دود آلود.

 بیا همین گوشه خیابان در همین پیکانِ پیر، باهم گریه کنیم و من از آخرش بگویم. بیا که “ماهور” ما به “شور” رسیده.

شاید یک غروب سرد زمستانِ امسال، آسمان تهران مثل همان شبهای نحس سالهای شصت شود. هزار جرقه زرد لعنتی، سقف لاجوردی را تکه تکه کند و بعد هر گوشه ای از تهران را بمبی بروبد و بانگ انهدام، شیشه دلمان را بشکند.

آقای راننده من از همین پاییز سیاه پوشم.خیلی ها که الانه جلوی چشمهای من و تو می روند و می آیند، آخرین ماههای زندگی را گز می کنند. بی گناهانی که بار گناه دیگران بر خانه شان آوار می شود.

 موشکهای یک میلیون دلاری، چنارهای خیابان ولیعصر را ذوب می کنند، ساختمان شیشه ای صدا و سیما بر امواج می رود. از مولوی تا پاستور دود بر می خیزد، کاخ گلستانمان به تاراج می رود و تجریش را دفن خواهیم کرد.

گوشمان را می دهیم به بی بی سی، به صدای آمریکا، ناو آمریکایی تیر می خورد، پالایشگاه عربستان می سوزد، تل آویو می لرزد، جایی حمایت می کنند از خامنه ای در یک شهر عربی صحرایی.

 احمدی نژاد می گوید آخر الزمان رسیده و منتظر اخبار از کعبه باشید، دنیا دیوانه وار به خون می رقصد. تانکها از مهر آباد می آیند. رعد تیر بار، سینه مان می سوزاند. نان می اندازند برای ما از طیاره، مردمانِ مغول دیده ایم، به تکه ای نان سر می بُریم.

هر جا می رویم بمب است. این را احمدی نژاد گذاشته بود و این یکی را القاعده. خرمشهرمان “مُحمره” می شود، آذربایجان می رود، کردستان هم. شیراز سرو ندارد و ایران نامی است در کتاب تاریخ اصفهان.

آقای راننده گریه نکن. کابوس تمامی ندارد، شاید یک روز سرد برفی خبر برسد که “ سید علی” بعد از عمری نابکاری تمام کرده است، دیشب ساعت نه، ده، یازده چه فرقی می کند.

فردایش احمدی نژادیها با اسلحه های پنهان کرده و پولهای باد آورده، هاشمی را خِر کش می کنند و می برند. می گویند همه چیز را تغییر می دهند، رهبری را حذف می کنند و ریاست جمهوری را پاینده.

هنوز نیامده سپاهی های هوادار مصباح می آیند. جنگ خیابانی، آبروی کوچه ها را می برد. سنگر می بندند و می کُشند و اسیر می گیرند، “از کاشی های آبی مون سر زده فواره خون”. دعا می کنیم کسی حمله کند تا از این تهاجم جان سالم به در بریم.

آقای راننده روشنش کن تا آزادی برویم، یک رویایی اینجا دیدم. درست زیر همین برج باستانی، یک روز داغ زمستانی همه میدان پر از مردمی می شود که به خانه نمی روند، می مانند تا دیگران بروند. چِنان هیبتی خواهند داشت که هواپیماهای آمریکا بر می گردند. چُنان امتدادی که تا چهار باغ اصفهان می رود. خبر می رسد از میدان ساعت تبریز که زمان به احترام مردم ایستاده است، تا رشت سیل مردم است. چهار شیر اهواز مزه سبوسه مهربانی می دهد و صحن جمهوری امام رضا قیامت است از پَر پرواز.

آقای راننده، همین وسط میدان ارتشی ها و سپاهی ها می آیند، گل می گیرند و اسلحه می دهند، حصر شکسته، ایران منتظر یک سخنرانی است. دل همه عفو عمومی می خواهد. یک دختر چادری ازسمت انقلاب می آید، دستش پلاکاردی گرفته نوشته به خط سبز: “عاشق شو گرنه روزی کار جهان سر آید”.

آقای راننده چی فکر می کنی، فکر می کنی آخرش چی بشه، من فقط یک مسافرم.