عدالتی در کار نخواهد بود!؟

شادی صدر
شادی صدر

سه سال پیش، دعا، دختر کرد، به دلیل رابطه عاشقانه خارج از قواعد جامعه اش، در ملاعام سنگسار شد. هفته گذشته، چهار تن از قاتلان دعا، دو برادر و دو مرد دیگر، پس از تایید حکم، اعدام شدند.

شش ماه پس از سنگسار دعا، که با پخش فیلم سنگسار، واکنش گسترده ای در سطح محلی و بین المللی ایجاد کرد، سعیده، دختر 14 ساله سیستانی، به دلیل داشتن رابطه عاشقانه، به دست پدر و دوستان پدر، در ارتفاعات اطراف زاهدان سنگسار شد. تاکنون هیچ خبری مبنی بر مجازات پدر و مردان دست اندرکار سنگسار و قتل سعیده، منتشر نشده است. اینقدر می توانیم مطمئن باشیم که طبق ماده 220 قانون مجازات اسلامی، پدر در شدیدترین حالت ممکن به پرداخت دیه به سایر بازماندگان (تازه اگر رضایت ندهند) و چند سال حبس محکوم خواهد شد. باقی نیز احتمالا با رضایت خانواده آزاد شده یا می شوند.

قصد این نوشته، این نیست که اعتراض کنم چرا قاتلان سعیده، مانند قاتلان دعا، اعدام نشده اند. قطعا من هم مثل سایر معتقدین به حقوق بشر، با اعدام مخالفم اما این به معنای مخالفت من با مجازات مجرمان نیست. عدالت و برقراری عدالت، نقطه مرکزی حقوق بشر است زیرا در صورت تحقق عدالت است که می توانیم بگوییم حقوق بشر، تضمین شده است. وقتی خبر به مجازات رسیدن قاتلان دعا را، که دیگر تبدیل به یک موضوع فراموش شده در ذهنم شده بود خواندم، بلافاصله، موضوع سعیده، و بی مجازات ماندن قاتلان او برایم زنده شد. بعد فکر کردم خب که چه؟ اعدام کنندگان عاطفه سهاله و سنگسار کنندگان جعفر کیانی نیز همه، مصون از مجازات باقی مانده اند. عقب تر که برویم، اعدام کنندگان هزاران زندانی سیاسی در تابستان 67، عاملان قتلهای زنجیره ای و ترورهای خارج از کشور، جلوتر که بیاییم، قاتلان زهرا کاظمی، زهرا بنی یعقوب، و  قاتلان ندا آقاسلطان، سهراب اعرابی، محسن روح الامینی، بهزاد مهاجر، اشکان سهرابی، ترانه موسوی و صدها معترض، همه، تا همین امروز، مصون و بری از هر نوع سئوال و جواب، محاکمه و مجازات باقی مانده اند. و روحیه عمومی جامعه چیست؟ بیشتر آدمها، حتی خانواده قربانیان قتلهایی که می توان به آنها گفت “قتلهای دولتی” (1)، اعتقاد دارند هیچ وقت شکایت آنها به نتیجه ای نخواهد رسید، مجرمان و ناقضان حقوق بشر، پاسخگو و مسئول اعمالشان شناخته نخواهند شد و در یک کلام، عدالتی در کار نبوده، نیست و نخواهد بود!

در واقع به نظر می رسد جامعه ایرانی، آنچنان دچار انباشتگی فقدان عدالت (انباشت بی عدالتی) است (2) که هرگونه حرکتی برای دادخواهی، با ناامیدی و بدبینی عمومی همراه خواهد شد. یعنی جامعه به عوض اینکه “خواست عدالت” را به عنوان یک خواست محوری، مدام طرح کند و بر آن، تا حصول نتیجه، پافشاری کند، برعکس، معدود کسانی را که به دنبال عدالت اند، با عبارت “آخرش که چی؟ به هیچ جا نمی رسی!“، منفعل و کند می کند و در واقع، روند “فراموشی” که عاملان قتلهای دولتی، خواهان و منتفع آنند را تسریع می کند.

خواست عدالت در ایران،  حداقل از زمان طرح خواسته های اتقلاب مشروطه که تاسیس عدالتخانه یکی از محوری ترین آنها بود،  تاریخ دارد. اما “مصونیت” عاملان و آمران نقض حقوق مردم، تاریخ بسیار بلندتری دارد؛ به بلندای تاریخ دیکتاتوری و “همه برابرند، بعضی ها برابرترند!” و به طول تاریخ “از ما بهتران”. این تاریخ طولانی سرشار از ظلم بی جواب، آثار عمیق خود را در فرهنگ ایرانی بر جای گذاشته است. جامعه ایران، ظرفیت و قابلیت فراوانی برای فراموش کردن فجایع دارد و شاید این، برای زنده ماندن و بقای ایرانیان، و به عبارت دیگر، پریشان نشدن روان جمعی شان لازم بوده است اما در عین حال، این تمایل شدید به فراموشی، باعث شده که حاکمان هیچگاه هراسی از افزایش فشار اجتماعی برای رسیدن حق به حقدار یا پاسخگویی عاملان فجایع نداشته اند. در واقع به نظر می رسد که در تجربه فجایع انسانی، ذهن ایرانی، به سرعت هر چه تمام تر، “خاطره” را دور می ریزد و به فراموشی می سپارد به عوض اینکه “خاطره را به تاریخ بدل کند و تاریخ را تبدیل به ابزار پرسشگری حاکمان”. در تجربه اردوگاههای مرگ در زمان آلمان نازی، نامه ها و خاطرات روزانه قربانیان، بعدها به سرعت، ابزار مستند سازی و ساختن تاریخ نقض خشونت بار حقوق یهودیان، کولی ها، کمونیست ها و همجنسگرایان شد و آن مستندات، مبنایی شد برای محاکمه و مجازات افرادی که هزاران غیرنظامی را از خانه های خود ربودند، به اردوگاههای مرگ بردند و در کوره های آدمسوزی به قتل رساندند. بنابراین، جامعه توانست با دو روند هم زمان، یعنی تبدیل کردن “خاطره” به “تاریخ” و به نتیجه رساندن دادخواهی و اجرای عدالت، با “حقیقت” مواجه شود، بی آنکه “روان پریش” شود. اما در ایران، ما همواره با انبوهی از خاطرات تلخ مواجه ایم که چون نه تاریخ می شوند و نه به اجرای عدالت می انجامند، تنها فراموش می شوند. و در این فراموشی، ما دوباره و صدباره، همان خاطرات را تکرار می کنیم: همان فجایع را، همان خشونت ها را و همان قتلها را؛ گیرم گاهی بازیگران صحنه، جا عوض می کنند. عوامل رژیم شاه، زندانیان را شکنجه می کنند و به قتل می رسانند، انقلابیون، بی آنکه بگذارند جامعه با “حقیقت” مواجه شود، پشت درهای بسته، یا پس از دادگاههای برق آسا، آنها را “اعدام انقلابی” می کنند و بعد، خود، مخالفان سیاسی را  شکنجه می کنند و به قتل می رسانند. بعد، دور تازه ای فرا می رسد، بسیاری از انقلابیون، تبدیل به مخالف سیاسی می شوند، با زندان و شکنجه و حتی قتل روبه رو می شوند و باز، این جامعه است که کابوس، پشت کابوس را پشت سر می گذارد، بی هیچ خواست و هیچ انتظار و حتی هیچ توقعی برای اجرای عدالت.

در میان این “فراموشی و خاموشی” اما همیشه، تک ستاره هایی بوده اند که شعله دادخواهی را روشن نگه داشته اند؛ مادران خاوران  و مادران عزادار، از مهمترین گروههای اجتماعی هستند که خلاف جریان عمومی جامعه ایران شنا کرده اند اما جامعه با فراموش کردن خاطره ها و با فقدان خواست عدالت، آنها را نیز به انفعال یا ترس کشانده است. بسیاری از مادران شهدای وقایع پس از انتخابات، حتی می ترسند زبان به سخن بگشایند و بگویند که بر آنها، بر جنازه فرزندانشان و بر شبهایشان چه رفته است، وقتی مجبور شدند بی سر و صدا و در سکوت، با مرگ عزیزشان مواجه شوند. آنها می ترسند، چون جامعه، چون فرهنگ عمومی جا افتاده میان مردم، نه تنها از آنها در بلند کردن صدایشان حمایت نمی کند بلکه آنها را به ترس بیشتر، ناامیدی بیشتر و انفعال و سکوت بیشتر فرا می خواند؛ “مبادا عزیز دیگری را نیز از تو بگیرند…”

چیزی به یک سالگی جنبش سبز نمانده است و در همه این یک سال پر فراز و فرود، بسیاری، قربانیان “قتلهای دولتی” شدند. این فهرست اسامی، “آدمها” هستند، هر کدامشان چهره ای دارند، خانواده ای، تاریخی، و عکسهایی در آلبومهای خانوادگی. اما می ترسم، همانطور که شکایت خانواده ها دارد در مجتمع بعثت تهران، یا در در دادگاه نظامی خیابان معلم خاک می خورد، در حافظه تاریخی ما ایرانیان، همه ماهایی که می توانستیم  یکی از کشته شدگان، یکی از مفقودشده ها و یکی از اعدام شدگان باشیم، فراموش شوند.

سنگسار کنندگان دعا، مجازات می شوند، سنگسار کنندگان سعیده…تا اطلاع ثانوی، شاید تا همیشه، هیچ خبری نیست. جودیت باتلر راست می گوید: انگار بعضی از جانها، قابل عزاداری اند و بعضی دیگر نه.

آیا می شود که یک روز، این چرخه تاریخی خشونت، بی عدالتی، فراموشی و باز هم خشونت، بی عدالتی و فراموشی، قطع شود؟ آیا ما ایرانیان، برای مواجهه با حقیقت آماده ایم؟

 

پانوشت ها

1        ـ قتلهای دولتی یا با استفاده ابزاری از قوانینی که خلاف حقوق بشرند، و به دست کارگزاران دولتی انجام می شود و یا با استفاده از مصونیت قضایی که کارگزاران دولتی برای انجام اعمال خلاف حقوق بشر دارند. در هر دو صورت، وجه مشترک همه این قتلها این است که با معیارهای مورد توافق جامعه بشری امروز (حقوق بشر)، محروم کردن انسانها از حق حیات به دست عوامل حکومتی به شمار می رود. به این معنا، من نه تنها قتلهای سیاسی، که سنگسار و اعدام را نیز قتل دولتی می دانم.

2ـ بر این واقفم که عدم یا فقدان هر چیزی نمی تواند “انباشته” باشد و این عبارت، از نظر منطقی غلط است، درست به همان اندازه  و به همان شکل که “سکوت، سرشار از ناگفته هاست”!