نظامهای سیاسی توتالیتر(بعضا کمونیستی و بنیادگرایی های دینی کنونی) از بدترین نوع حکومتهای سیاسی نسبت به حرمت آدمی و کرامت انسانی تاریخ بوده اند.در این نوع حکومت، انسانیت مادام لطمه میبیند و حرمت آدمی، مستمرا زیر چکمه های توتالیتاریسم له میشود.یکی از ویژگی های توتالیتاریسم، حضور یک پیشوا در رأس (هیتلر، موسولینی، صدام، بشار اسد، قذافی و…) و همچنین کنترل کلیه رسانهها و عرصههای فرهنگی و هنری و اجتماعی است. بر اساس همین مبنا، در نظام توتالیتر، حاکمیت از شهروندان، راز زدایی کرده و در کوچکترین مسائل خصوصی آنها دخالت میکند. توتالیتاریسم حتی از اتاق خواب شهروندان نیز خبر دارد اما خود از شفافیتسازی عرصه حاکمیت جلوگیری میکند.
در هر جامعهای که تغییر و تحولات سیاسی به گونهای رقم بخورد که حاکمان وعدهی رساندن جامعه را به کمال داشته باشند و حتی قصد نمایند که جدا از جامعه تحت سیطره خود، جهان را نیز به کمال رهنمون سازند، قدرت توتالیتری شکل می گیرد که در آن جامعهی خودی از لحاظ حرمت انسانی، پایمال شده و جهان نیز با یک وضعیت خطرناک روبهرو می گردد.
در اصل این وعده و وعیدهای خطرناک، گفتمانی است که توتالیتاریسم قصد دارد آن را چون چادری بر سراسر جغرافیای تحت حاکمیت خود بکشد و تلاش میکند برای نیل به این خواسته، همهی ذهنیتها، احساسات و روحهای انسانی را یکسان سازد. توتالیتاریسم اصراری مستمر بر این دارد که سلطهی خود را چنان بگستراند که افراد جامعه از سر اضطراب مجبور باشند به دلیل دوری از رسوایی و سختی فردیت، همرنگ یکدیگر شوند. به تفسیر میلان کوندرا، نویسنده چک که خود توتالیتاریسم را تجربه کرده: “هر حکومت توتالیتر، در واقع ادارهای عظیم و واحد است؛ و از آنجا که در آن همه مشاغل، ملی شده است، هرکس در هر شغل و حرفه [هنرمند، نویسنده، مهندس، نماینده] یک کارمند است. کارگر، کارگر نیست، قاضی، قاضی نیست؛ مغازهدار، مغازهدار نیست؛ کشیش، کشیش نیست؛ بلکه همه کارگزاران حکومتاند.”
گفتمان همسانسازی توتالیتاریسم، معطوف به هژمونی نیست و در صورت لزوم، سلطهگون است. به همین دلیل در زمانی که احساس خطر کند بصورت عریان به اعمال خشونت اقدام می نماید. کوندرا، توصیفی جالب از این رویکرد دارد و میگوید: “جامعهی توتالیتر، به ویژه در نوع افراطیتر، میخواهد مرز قلمروهای خصوصی و عمومی را بردارد. هرچه قدرت به کدورت میگراید، میخواهد که زندگی شهروندان شفاف باشد. آرمان زندگی بیراز با آرمان خانوادهی نمونه ارتباط دارد. شهروند حق ندارد چیزی را از حزب یا حکومت پنهان کند، درست همانطور که کودک حق ندارد چیزی را از پدر یا مادرش پنهان سازد. جوامع توتالیتر در تبلیغات خود لبخندی آرمانی را منعکس میکنند: مایلند که یک خانوادهی بزرگ قلمداد شوند.”
در مجموع، توتالیتاریسم جامعه را مثل جایگاه آینهی پلیس، مینگرد. در آینهی پلیس، متهم، افراد پشت آینه را که به او خیره هستند نمیبیند اما پلیس او را به راحتی مشاهده میکند. این قانون توتالیتاریسم است. با همه ی اینها اما توتالیتاریسم، تلاش میکند از اهل فرهنگ و ادبیات و هنر برای هژمونی، حاکمیت خود استفاده نماید اما دراین عرصه نیزدر صورت مقاومت اهل فرهنگ به سهولت، به خشونت، ممیزی، محدودیت و ممنوعیت روی میآورد. «ایوان کلیما» در اثر خواندنی «روح پراگ» به وضعیت فرهنگ و هنر و همچنین کنش و واکنشهای اهالی فرهنگ و هنر در نظامهای توتالیتر نسبت به مقولهی آزادی و حرمت انسان میپردازد. به زعم کلیما: “در صورت و به ظاهر، قدرت توتالیتری میکوشید، خودش را رهاننده و رهبر بشریت به سوی آیندهای بهتر میخواند (که همیشه از وضع موجود امور ناراضی است). بنابراین قدرت توتالیتری، مثل یک عامل فرهنگی، عمل میکرد و مدعی بود فرصتی بیسابقه برای پیشرفتهای فرهنگی فراهم آورده است. به دانشمندان، وعدهی کار در آرامش میداد؛ به هنرمندان وعدهی موضوعات تازه برای الهامبخشی به آنان؛ و به تودهی گستردهی مردم وعده امنیت اجتماعی و حمایت مادی.”[1]
به همین دلیل، تمامیت خواهی نگاهی ویژه به اهالی فرهنگ دارد تا از راه تبلیغات هنری، گفتمان دروغین خود را القا نماید.در اصل، عرصهی فرهنگ در نظامهای توتالیتر بسیار مورد توجه حاکمان تمامیتخواه قرار دارد و گفتمان محتوایی آثار هنری و رسانه ای، در نظام تمامیتخواه، به گونه ای شکل گرفته که نظام توتالیتر را حافظ و مدافع آزادی نشان دهد، و همچنین مادام دشمنی فرضی جامعه ی تحت انقیاد توتالیتر را تهدید کند تا برای مردم، تنها راه رهایی، دست یازیدن به نظام توتالیتر باشد.برای مثال : روزنامه نگاری بنام تانیا در یوگسلاوی سابق به علت نوشتن مقاله ای انتقادی در یک نشریه از طرف همکاران خود چنان طرد شد که بناچار مجبور به خودکشی گردید. همکاران وی در نشریه از سر اجبار حتی یادداشتی را با عنوان توضیح منتشر کردند که از چاپ مقاله ی همکار خود ابراز ندامت کرده و قول دادند دیگر تکرار نشود.همکار وی بنام اسلاونکا دراکوویچ در یادداشتی با عنوان “قهوه را که نمی شود تنهایی خورد” به خودکشی تانیا اشاره کرده و دربخشی از آن نوشته است که “… به هنرمندان و روشنفکران مستقلحمله شد…دیگر روشن شده بودسیستم خودکفایی که یوگسلاوی آنقدر به آن می بالید، فریبی جعلی بوده تا ما را متقاعد کند که خودمانیم که مقصریم- نه دولت یا حزب.این بی نقص ترین سیستم در میان حکومت های تک حزبی بود که برقرار شده بود تا احساس گناه، تقصیر، شکست و یا ترس را در ما درونی کرده تا به ما بیاموزدخودمان چگونه باید افکار و اعمال مان را سانسور کنیم و در عین حال، کاری کند تا احساس کنیم بیش از همه در اروپای شرقی آزادی داریم…آنچه کمونیسم به ما القا میکرد بی آیندگی، بی رویایی، ناتوانی از تصور زندگی به شکلی دیگر.تقریبا امکان نداشت بتوانی به خود دلگرمی دهی که این دورانی گذراست، خواهد گذشت، باید بگذرد. برعکس یاد گرفته بودیم، فکر کنیم هر کار ی کنیم هر کاری هم که بکنیموضع همیشه همین جور می ماند و نمی توانیم تغییرش بدهیم”[2]
توتالیتاریسم تلاش دارد، ناتوانی در تغییر را گفتمان حاکم اجتماعی سازد به همین دلیل به عرصه فرهنگ ورسانه و کنشگران این عرصه نیازمند است. بر همین اساس، اکثر جشنوارهها، مسابقات و رقابتهای فرهنگی و هنری، متأثر از خصلت تمامیتخواهی این نظام، موید و تاییدگرِ کنشها و واکنشهای نظام توتالیتر است و در نتیجه هنرمندان واقعی، به انزوا کشیده میشوند و در عوض هنرمندان خودی، مزدور و جیرهخوار به صدر میرسند. برخی نیز که در هنر هیچ تبحری ندارند، شعر می سرایند، عکاس میشوند، فیلم میسازند، کتاب منتشر میکنند و توسط داورانی چون خود به عرش میرسند. در چنین شرایطی است که هنرمندان و اهالی فرهنگ در صورت مخالفت چه بسا تهدید شده و یا به قتل برسند و یا باید گوشهای خزیده و آثار خود را در طاقچه گذاشته و یا به تبعید بروند. این وضعیت، عرصهی فرهنگ را توجیهگر قدرت میسازد و ناآزادی را ارج مینهد.
ایوان کلیما به گونهای قابل تأمل به این موضوع اشاره میکند: “نخبگان فرهنگی، به جای دفاع از آزادی به عنوان چیزی که نمیتوانند بی آن زندگی کنند به تخریب آزادی کمک میکردند. بسیاری به این گمان افتادند که شاعرند یا میراثدار ارشمیدس، و سعی کردند با همین گمان دنبالهی کار خویش گیرند. اما زمانی که قدرت توتالیتری ماهیت واقعیاش را آشکار کرد، وقتی نشان داد که نه تنها بیفرهنگ است، بلکه خصم فرهنگ واقعی است، شاعران واقعی و میراثداران واقعی ارشمیدس، حسابشان از آنهایی که سعی میکردند خودشان را با رژیم توتالیتر وفق دهند چون با سرشت درونیشان سازگار بود، جدا شد.”[3]
میتوان گفت؛ در نظام توتالیتر، هنرمندان و اهالی فرهنگ دو دسته میشوند. دستهای که تسلیم شرایط نظام حاکم شده و برای تداوم سیستم شعر میسرایند، فیلم تولید میکنند، نمایش به صحنه میبرند، رمان مینویسند و جشنوارههایی با موضوعات مورد تایید سیستم طراحی کرده و یا در چنین جشنوارههایی جوایز متعدد کسب کرده و به صدر عرصهی خود میرسند. در این دسته به جای کشف استعدادها و متخصصین، افراد خودی و متعهد هم به عنوان متخصص جا باز کرده و پیشقراول عرصهی فرهنگ میشوند. کتب این افراد به تعداد زیاد منتشر میشود. عکسهای غیرخلاق آنها به صورت مجموعه منتشر میشود و نمایشگاههای متعدد از کارهایشان برپا میشود، فیلمهایشان با رانتهای دولتی پرفروش میشود و اشعارشان چاپ شده و به زبانهای دیگر ترجمه میگردد و …برخی از اینان نیز مدیریتهای فرهنگی را تصاحب میکنند. مراکز اسناد، پژوهشی و فرهنگی به آنان سپرده میشود تا کار پژوهشگران و محققان واقعی سخت شود و کار خودیهای تایید شدهی سیستم، تسهیل گردد. با مدیریت “نظامی” این افراد کار فرهنگ، به صورت پادگانی شده و هرکه چاپلوستر، عزیزتر باشد، هنرمندتر شمرده میشود و ارتقاء درجه پیدا میکند و هر که معترض شد به انزوا کشیده شده و محروم میشود. مدیریت فرهنگی و پژوهشی به سان پادگان نظامی مورد تایید نظامهای توتالیتر است و بر همین مبنا هنرمندان دلخوش به تغییرات مدیریتی می شوند اما دریغ که، مدیر پسینی، نظامیتر از مدیر پیشینی عمل میکند و بر اهالی واقعی فرهنگ هر روز بدتر از دیروز میشود و سال به سال دریغ از پارسال. در عرصهی رسانهای هم قضیه چنین است، اگر بر اساس فشارهای گذار چندسالهی طول عمر نظام توتالیتر رسانههایی منتقد مجوز انتشار یافته و سبق و سیاق انتقادی خود را ادامه دهند در صورتیکه توقیف و تعطیل نشوند، آگهیهای آنها حذف شده و به واسطهی دولتی بودن تمام امور در نظام توتالیتر، به رسانه فشاری بیش از حد تحمل وارد میشود تا رسانه تیغ انتقادی را کند نماید و خنثی شود. دسته دوم، دستهی روشنفکران و اهالی فرهنگ واقعی هستند. این افراد به دلیل استقلال و داشتن نگاه انتقادی مدام زیر فشار هستند وگرچه، مسند کاری خود را از دست دادهاند و جایی برای عرضهی آثار فرهنگی، هنری و رسانهای خود ندارند اما در عرصهی عمومی دارای اعتبار شده هستند و مورد اعتماد بدنهی اجتماعی هستند. به زعم کلیما: “در سرزمینهایی که در طول قرنها سرکوب ملی و فرهنگی، فرهنگ و علیالخصوص ادبیاتی، به زعم این سرکوب، تولید شده است که بسیار مردمی و مورد احترام بوده است.”
نظام توتالیتر با این اهالی ادبیات و فرهنگ سر خصم دارد و با خشم به آنها مینگرد. آنها افرادی را در این عرصه میخواستند که به آنها مشروعیت دهد نه اینگونه افراد. به زعم کلیما: “قدرتهای بر سر کار، نیازمند شاعران بودند تا بتوانند نیات و اعمالشان را در شعر بپوشند. آنها، حتی نیازمند ارشمیدسها بودند، که در دوایرشان بتوانند مردمان را به محاصره درآورند. آنها شاعران و ارشمیدسهای فرمانبردار میخواستند، یا حتی شکسته و خرد شده، آنها نیازمند فرهنگی بودند که به تعبیر واسلاوهاول هرگز نتوانند از «چارچوب یک آگاهی اجتماعی اساساً، دروغین فراتر برود، و از داد و ستد تجربهی اصیل از جهان فقط ظاهرش را داشته باشد». قدرتها بر سر کار، معمولاً میتوانستند با وعده و وعید، با رشوه، با عطایا و بعضاً حتی با زور، بخشی از نخبگان فکری را جذب کنند، اما توتالیتاریسم با همهی این اعمال فشار فقط دستهی اول را توانست به خود جذب کند و دستهی دوم که اهالی واقعی فرهنگ بودند منتقد ماندند و همین موجب اضمحلال توتالیتاریسم میشود. همانطور که کلیما در تجربهی کشور خود، چک ذکر میکند: «موضع ضد انسانی و ضد فرهنگی، یک فروپاشی را به دنبال خواهد داشت.”
منابع:
1- کلیما، ایوان، روح پراگ، خشایار دیهیمی، تهران، چاپ اول 1388، ص 131
2- دراکوویچ، اسلاونکا، قهوه را که نمی شود تنهایی خورد، ترجمه رویا رضوانی، هفته نامه شهروندامروزشماره 78، ص4
پانویس
1- کلیما، ایوان، روح پراگ، خشایار دیهیمی، تهران، چاپ اول 1388، ص 131
2- دراکوویچ، اسلاونکا، مقاله ی قهوه را که نمی شود تنهایی خورد، ترجمه رویا رضوانی، ص47
3- همان، ص 132