[به یاد پدرم و مریدش که با تمام وجودشان عاشق ایران زمین بودند]
روزی، روزگاری در مشرق زمین سرزمینی بود کهن سال با مردمانی از همه مذاهب و اقلیت های ملی گوناگون. این سرزمین غنی بود از منابع طبیعی و از مردمانی پراستعداد.
شاهی بود. انسان های والایی هم به نفرات زیاد بودند که در این سرزمین کهن زندگی می کردند. آزادی نبود، استقلال نبود، ولی زندگی می گذشت. نه به بهترین وجه، ولی بالاخره می گذشت.
این مردمان بلند شدند وعلیه استبداد طغیان کردند و انقلاب کردند. آن شاه رفت و آن امام امد و مردمان از او استقبال کردند. آن امام گفت من می روم و در شهری قدیمی و مذهبی می مانم و فقط توصیه می کنم، دخالت نمی کنم و به سیاست کاری ندارم. ولی “امام” نرسیده، سیراب قدرت شد و به خود گفت بهتر است که دخالت کنم و نظامی دیگر که مردمان ان سرزمین نمی دانستند چیست برایشان بیاورم. او ان نظام را ابداع کرد به مردمان هم تلقین و تحمیل کرد وآنها در گرد و خاک آن روزها، زیر بار رفراندومی رفتند که پرسش هایش بود “نظام سلطنتی یا جمهوری اسلامی”، آری یا نه؟! کمتر کسی می دانست معنای “جمهوری اسلامی” چیست جز آن امام. مردمانی هم بودند که هشدار دادند. نه گفتند، سخن گفتند و اعتراض کردند. انها یا مجبور شدند که سرزمین خود را ترک کنند و یا به زندان بیافتند. و بسیاری به زندان افتادگان، حتی پس از تحمل زندانشان، پیر و جوان، به جوخه اعدام سپرده شدند. هزاران هزار ناپدید شدند و “شهید” جنگی که “نعمت” بود برای آن “امام” و حامیان جهانی اش.
آن امام دیگر خود را محور همه چیز دانست. نه سایه ی خدا که نماینده خدا شده بود. او گفت تا آمدن امام زمان، من خود امام این زمین و ان زمانم. دیگر امانی نبود. همه، ناامید به نا کجا اباد رفتند.
ما خواستیم انقلاب کنیم که ان نظام کهنه نو شود و نظامی نوین جایگزین ان گردد.
ولی خواستمان در ان هیاهو ناپدید شد و رویاهایمان به هوا رفت. ما ماندیم و افسرده ترک ان سرزمین کردیم ولی همیشه نگران امروز و فردای ان بودیم و هستیم.
ان شاه ترک دنیا کرد و ان امام نیز رخت از جهانی که ساخته بود بربست. و دیگر از ازانان به ندرت خبری شد. امام دیگری ظهور کرد و با دستیارانش بنام دین،
باز هم گرفتند و بردند و کشتند و آواره کردند.
و باز مردم بلند شدند و حق خواستند و رای دادند. تظاهرات مسالمت آمیز کردند و خواستار آزادی شدند. ولی این بار با خشم و خشونت بیشتر ریختند و تیر زدند، هر انکه در راهشان بود.
باز هم جوانان و پیران را به جوخه اعدام سپردند، بدون محاکمه و بدون وکیل. وکلایشان را نیز به زندان افکندند. بازجویی کردند و شکنجه دادند و مادران و پدران این خاک خون آلود، در گوشه ای، در داغ مرگ فرزندانشان گریستند. حتی جنازه انان را نیز پس ندادند.
و ما مانده ایم و این صفحات که برروی ان می نویسیم و باز هم می گوییم پس حقمان کجا رفت؟ پس رای مان کجا رفت؟ کجا رفت ان ارزوها؟ کجا رفت ان همه خواست ها و ایده ال ها؟ کجاست کسی که حرف دل ما را گوش کند؟
دیگر داستان انقلاب به یک تراژدی تاریخی تبدیل شده. ما مانده ایم و دیگران رفته اند و باز هم انسان هایی با غرور و بی آلایش از بین ما می روند. ولی ما هنوز امید داریم، که بدون امید انسان زنده نیست.
و ای مردمان این سرزمین کهن، مردمان غیور ایران زمین، فریاد بزنید، مانند پدران و مادرانمان قبل از ما، که دیگر استبداد بس است. دیگر قتل و خون ریزی بس است. دیگر با نفرت و خشونت و مر گ نمی توان ادامه حیات داد.
باید کاری کرد کارستان…
باید که دوست بداریم یاران… باید ایرانی نوین بسازیم… باید انقلاب اخلاقی و معنوی انجام دهیم. باید اعلام کنیم که در آستانه ی سی و دومین سالگرد آن انقلاب، انقلابی غیر خونین می خواهیم که در ان اثری از اعدام، شکنجه ، خونریزی و مرگ در این سرزمین کهن جایی نداشته باشد.
باید داستانی نو بنویسیم و ایرانی نوین بسازیم.