ازهمه جا

نویسنده

گزیده ی فیس بوک به انتخاب هنر روز

لبخند اوین

یک – پویا عزیز دین:

در این سکوت

سترون سنگر به سنگر

چراغ خورشید واره‌ی چشم تو روشن

….

حالا تو هی “حبس کیفی” بکش رفیق لعنتی

دو- دیده بانان دریاچه ی ارومیه

حالا بعد از خشک شدن زاینده رود… سی و سه پل در اثر حفر تونل مترو ترک برداشت… خطر خشک شدن دریاچه ارومیه، دریاچه پریشان، دریاچه اوان، در همه جای ایران، آثار ملی و تاریخی محیط زیستی و معماری در حال نابودی است… همه با هم درد مشترک را درمان کنیم.

سه – حجت شریفی:

اوین بالاخره لبخند زد

بالا خره آمدند، و بالاخره تعدادی اشان آمدند، بالاخره درو دیوار این اوین لعنتی هم روی خوشی به ما و ساکنان بی گناهش نشان داد، به سلامتی همه زندانیهای بیگناه، به سلامتی همه کسانی که تو این دو سال و نه شاید تو ی سالها به جرمهای ناکرده کشیدند بار سنگین اوین را، و به سلامتی همه اونها که آزاد شدند و همه اونها که هنوز مانده اند پشت دیوارهای اوین و رجایی شهر، همه آنها که به جرم شرافت، حق گویی، حق جویی و نه گفتن به حرفهای زور، غربت انفرادی و عمومی و 350 و بند زنان را چشیدند

به نظر من در این شرایط پر تعب که درد بی تفاوتی و کرختی جامعه امان را فراگرفته و فراموشی و آلزایمر اجتماعی گریبانگیر مردمانمان است، هیچ چیز و هیچ اولویتی بالاتر از آزادی این عزیزان نیست، نه اینکه نباید فکر کارهای دیگر کرد، نه اینکه نمی شود هیچ کاردیگری نکرد، نه مطمئنم که هنوز هم هزاران باده ناخورده در رگ تاک خفته است اما به هرحال وجود تک تک این عزیزان در این وانفسا غنیمت است و مایه دلگرمی….

در این شب خوش، یاد ساکنان قبلی اوین که مدتهاست رها شده اند از زندان وطن گرامی باد، یادشهید هاله سحابی و شهید هدی صابر جاویدان

چهار- فیلم و دیگر هیچ:

فاطمه معتمدآریا بازیگر فیلم سینمایی اینجا بدون من به کارگردانی بهرام توکلی در سی و پنجمین دوره جشنواره جهانی فیلم مونترال کانادا برنده جایزه بهترین بازیگر زن شد.

پنج- هیلا صدیقی:

پیش تر از اینها هربار که آسمان خودشکنی میکرد و میبارید ضربان بغض در گلویم بالا میگرفت و حالم پریشان می شد و شاعرانه هایم گل می کرد و غبطه میخوردم به آسمان که چنین بی پروا سیل میشود و هرچه در سینه دارد بیرون میریزد… دیشب اما آسمان تهران بعد از هفته ها سکوت و خودداری چنان سینه شکافت که تمام شهر در اشکهایش غلتید و من زیر باران مانده را نه خبر از بغضی بود و پریشانی و نه حسادتی به این سبکدل شدن آسمان…هرچند حال این روزهایم بهتر از پیش ها نیست و بار دل هم سنگینتر می شود و دیرگاهی ست سبک شدن نمی داند اما جای بغض، لبخند می آید روی لبم و جای اشک، تماشایی عمیق می نشیند در چشمم، جای آنهمه هیاهو و دلپریشی، آرامشی غریب وجودم را فرا گرفته اگرچه آرزوها آنقدر از کوی من گذر نکردند که چشم انتظار از پنجره ها برداشتم و دیگر «انتظار خبری نیست مرا»… دیشب یکبار دیگر فهمیدم بزرگ شده ام خیلی بیشتر از دو سال… خیلی خیلی بیشتر از دو سال…