روح خدا پیوست شد
صبح اول وقت علی باز هم با صدای مادرش از خواب پرید. ولی این بار بجای آن صدای ملایم همیشگی که او را از دیر شدن مدرسه خبر میداد صدای جیغ بود و فریاد. علی دوان دوان خودش را به هال خانه رساند. مادر پای رادیو نشسته بود و به سر و صورت خودش میزد. علی وحشت زده پرسید: مامان چی شده؟ مادر همانطور با جیغ و فریاد گفت: آخر مـُرد، آخر مـُرد. حواس علی به صدای نالهوار رادیو رفت. کسی که با تمام وجود داشت تلاش میکرد صدای سوزناکی داشته باشد خبر مرگ “امام خمینی” را هر بار به شکل جدیدی اعلام می کرد. انگار امام هر ده ثانیه صد متر در ملکوت اعلی بیشتر بالا میرفت. علی نمیدانست چرا ولی یکدفعه خندهاش گرفت. وقتی به اتاقش برمیگشت از اینکه امتحان امروز مدرسه مالیده است بیشتر خندهاش گرفت. چند دقیقه بعد جیغ و فریاد مادرش هم ساکت شد و علی از این عزاداری سوزناک چند دقیقهای قاه قاه زد زیر خنده.
نیم ساعت نگذشته بود که علی به کوچه زد. بلندگوها عزاداری رادیوئی را به همه جا منتقل میکردند. علی همانطور که سیب گاز میزد در میدانگاه اصلی محل رفقایش را دید. هر قدم جلوتر می رفت ریز ریزخندهاش با دیدن دندانهای رفقایش درشتر می شد تا شد قهقهه کامل. همه تمام تلاششان را برای پنهان کردن قهقههها میکردند ولی نمی شد. انگار که سر کلاس یک معلم سختگیری کسی جوکی بگوید و نباید خندید و ولی گریزی هم نیست. سر آخر هم لابد چند نفر کتک میخوردند. اما موضوع این بود که اینبار اگر خندهها لو میرفت کتک حتماً خیلی مفصلتر میبود. همه به گوشهای خزیدند. شادی بچههااز این بود که لابد برای مدتی از امتحانات ثلث سوم خبری نخواهد بود. دقایقی بعد بدون اینکه حرفی بهم بزنند، شانه به شانه بیخ دیواری تکیه داده بودند و پاهایشان دراز بود. کوروش گفت: “ناهار هم میدن؟” صدای قهقهه دوباره به آسمان بلند شد.
کم کم داشت ظهر می شد. هر رهگذری خیلی باید دقت میکرد که تفاوت خیابان با پادگان را بفهمد. رنگ به رنگ «گشت» بود که مستقر می شد. گشت ثارالله، گشت کمیته، گشت ویژه، گشت ضربت، اووووه. کسی نمیدانست خیال میکرد تا قبل از مرگ امام ملت ایران را به زور میبردهاند گردش. ولی اندک مردمی که در خیابان بودند بیتفاوت رد میشدند. جلوی مساجد و دفاتری که همین «گشتها» ازشان بیرون زده بود جمعیت زیاد بود، ولی انگار آنها «مردم» نبودند. یا کسی آنها را «مردم» حساب نمیکرد. آنها هم ده سال بود که «هیچکسی را» مردم حساب نکرده بودند. اصلاً کسی را «آدم» حساب نمیکردند چه به مردم…
بچهها برای خودشان اینطرف و آنطرف تاب میخوردند. هر کسی را که میدیدند دستشان را روی سینه میگذاشتند، کمی خم میشدند و بلند میگفتند: تسلیت عرض میکنم! «مردم» گاهی با سکوت لبخند میزدند و میگذشتند ولی آنهائیشان که جواب میدادند حرف های جالبی میزدند. روحیهها خوب بود!
-حالا چرا اینقدر نیرو گذاشتن؟ - برای اینکه کودتا نشه. – کودتا؟… گفتگوئی بود که بین بچهها با یک رهگذر در گرفت. آخرین سابقه ذهنی آنها از کودتا غیر از کتابهای درسیشان که بمدت هزار و چهارصد سال مملو بود از انواع کودتا علیه اسلام برمیگشت به کودتای نوژه. آنهم که در سال کودتا حداکثر سنشان پنج و شش سال بود. مگر هر جائی که رهبرش بمیرد باید کودتا بشود؟ سوال مشترک ذهن بچهها بود. سوال دیگری هم بود: کودتا یا شورش؟ قاسم چراغساز با خنده گفت: - کودتا که نیم ساعته برنامهریزی نمیشه، کودتائی هم که بدون برنامهریزی باشه بهش میگن شورش. حالا هر طور راحتین!
عجب! پس خودشون هم میدونن اینقدر ملت خسته شدن که مرگ رهبر میتونه براشون بهترین فرصت باشه که بریزن بیرون؟ این «بریزن بیرون» را آنروزها رادیوهای آنطرف آب زیاد میگفتند. رادیوهائی که در هر خانهای که میرفتی، تنظیم شده روی امواج فیکس. هر جور صدائی از آنها درمیآمد غیر از صدای رادیوی ایران. و رادیوهائی که همه بر جنگ میکوبیدند: یکی بر جنگ نور علیه ظلمت، الباقی بر جنگ آزادسازی ایران. «بوق تبلیغاتی» که میگفتند همین بود!
انقلاب داشت با شدتی بیشتر از ده یازده سال گذشته چنگ و دندانش را به همه نشان میداد. جوانها و نوجوانهائی که باید از همان سن یا به جنگ فکر میکردند و یا به کودتا. خندههائی که حتی مرگ رهبر هم میتوانست باعثش بشود و تا نیمروز تمام نشده چهرهی بچهها را در فکر فرو رفته نشان میداد. بچههائی که مجبور بودند بجای ساختن به خراب کردن فکر بکنند. تمام در، دیوار، کوچه، خیابان، رسانه، و «بوقهای غیر تبلیغاتی» اینرا بهشان تزریق میکرد. تلویزیون بیابانی را که حالا بهش میگویند «مرقد» و با همان شوخ طبعی جماعت ایرانی در روز ارتحال، تا الآن هزاران جوک برایش ساخته شده را شان میداد. اینهمه آدم چطور خودشان را به آنجا رساندهاند؟ اینهمه آدم چرا اینقدر با «مردم»ی که ما میشناسیم فرق دارند؟ یا شاید همین مردمند و اصلاً وقتی که ما آنها را در خیابان دیدیم، با تمام آن شوخیهائی که بینمان رد و بدل داشت، داشتند به همین سمت و سو میرفتند؟
علی به خانه رفت. مادرش تلویزیون میدید و گریه میکرد. و تازه خواهر کوچکه دوید تو و سعی کرد ادای گوینده رادیو را در بیاورد:
- روح خدا پیوست شد…..