نگاه روز

محمد صفریان
محمد صفریان

درست بر خلاف همیشه‎‎…

مرگ یک روشنفکر، عنوان واپسین قصه از مجموعه قصه های کوتاهی است که در کتابی با همین عنوان، و ‏توسط نشر مردمک به چاپ دوم رسیده است. چاپ نخست این کتاب در تهران و توسط انتشارات ورجاوند صورت گرفته بود. نویسنده این قصه ها محمد عبدی است که سالها به عنوان منتقد ‏فیلم در نشریات داخلی فعالیت داشته است. نخستین قصه از این مجموعه، “ مثل همیشه ” نام دارد که می توان آن را معرفی گونه ای ‏دانست بر سبک کاری نویسنده و صد البته دنیای ذهنی او.‏

قصه در واقع از زبان نگاهی روایت می شود که بر کاراکتر اول، محیط است، نگاهی همچون چشم دوربین در ‏سینما اما با زبان راوی. زبان روایت شدن تمامی اتفاقات، زبان قصه است و نه الزاماً فیلم نامه. چنان که با زبان ‏قصه، اعمال و رفتار و بیش از هر چیز، عادت های قهرمان قصه عیان می شود.عادت های ساده و کارهایی ‏همیشگی که از پس تکرار از معنا تهی شده اند.‏

قصه ها همگی در مدت زمان کوتاهی( نسبت به زندگی) اتفاق می افتند و در هیچ یک اتفاقی غیر منتظره و غیر ‏قابل پیش بینی رخ نمی دهد. در جملگی ماجرا ها یک برش عرضی از زمانی که [به ظاهر] طولی امتداد می یابد، ‏جدا شده است و به زبان قصه در آمده است. سبکی که شباهت زیادی، به ترفند قصه گویی بزرگانی چون کارور و ‏سلینجر دارد. در این میانه اما قصه نخست از باقی قصه ها ممتاز است، چرا که نخستین ضربه روانی که ناشی از هم ‏آن معمای کلان سال معروف است، درست در ابتدای کار بر ذهن خواننده وارد می شود. “هویت!” و تردید همیشگی ‏بشر در یافتن پاسخی مناسب برای این معمای پیر. ‏

در آغاز کاراکتر اول قصه، مثل همیشه از خواب بیدار می شود، مثل همیشه دست و رویش را می شوید و درست مثل ‏همیشه صبحانه اش را آماده می کند و… سر آخر، باز هم درست مثل همیشه، به مادرش زنگ می زند. نخستین ‏چالش قصه، درست از همین مکالمه تلفنی آغاز می شود، یعنی زمانی که مادر، صدای او را نمی تواند بشناسد، ‏این بار اما، درست بر خلاف همیشه… در واقع جملگی وقایع روزمره، که انسان بی تقاوت و دقت از کنارشان می ‏گذرد، زمانی برای نخستین بار در زندگی فرد آغاز می شوند و بعد بی وقفه تکرار می شوند، این بحران هویت و ‏یا درست تر بگوییم: “ تردید هویت”، نیز درست از همان قصه اول آغاز می شود و بعد به انواع و اقسام گونه ‏گون در تمامی قصه ها ادامه می یابد، تا جایی که این نشناختن و به یاد نیاوردن دیگران و تفاوت هویت فردی و ‏هویت اجتماعی، رفته رفته، خود به یک عادت دیگر بدل می شود. ‏

ادامه قصه ها در واقع تا حدودی می تواند باقی ماجرا باشد و قصه های به ظاهر مجزا را تبدیل به فصول به هم ‏پیوسته یک رمان کند. زیرا در واقع همان قهرمان اولین قصه، در موقعیت های جدا و در تقابل با بی هویتی، ‏عکس العمل های متفاوتی نشان می دهد.‏

قهرمان قصه اول(بهروز قانمی) که غیر از خودش هیچ کس دیگری به یادش نمی آورد، در راه برطرف کردن ‏این نقصان، دست به هر تجربه دیگری می زند، از مراجعه به روانشناس گرفته تا تغییر شغل، از زن بارگی تا ‏تجربه دوباره کودکی، از دست خالی روانه کردن الهه مرگ تا…. تا مرگ اختیاری. تا نیست شدن در آتشی که ‏مولانا برای همگانش دعا می کرد.‏

نویسنده کتاب، سعی کرده است “ شک کردن ” را به تمامی حوزه های زندگی وارد کند و از همان دستمایه نخست ‏برای سرک کشیدن به دیگر زوایای زندگی نیز بهره بگیرد، تا خواننده را به سرزمینی رهنمون شود که در آن نمی ‏توان در باره هیچ موضوعی با اطمینان سخن گفت. شک بردن به همه چیز، همانی که لازمه هر ذهن آزاد اندیش ‏است. ‏

نکته دیگر بعد اجتماعی این قصص است و تاثیر پذیری کلام از محیط اجتماعی و فراوانی اصطلاحات خیابانی در ‏کتاب. “ الاغ حال من خوب نیست یا حال تو؟ می زنم تو سرت ها…“،

‏”… از بچه یکی دو ساله گرفته تا پیرمرد نود ساله. می خورند و می خندند، کِیف می کنند که زنده اند.” از این ‏نمونه ها در کتاب زیاد است، سادگی و روانی جملات در کنار اصطلاحات آشنا به ذهن، باعث شده است تا باور و ‏پذیرش آنها ساده تر صورت گیرد.‏

قصه آخر، در واقع قصه مکمل است و علت اخیر از علل تامه که چیزی نیست جز اختیار و اراده آدمی، زمانی که ‏قضا را تغییر می دهد و چرخ را مطابق میلش می چرخاند، آن زمان که اگر به میل و اراده خویش، زندگی را ‏نزید، لا اقل به خواست خود می میرد و زندگی و قصه را توامان پایان می دهد.‏

واپسین قصه این مجموعه، که گویا قصه برگزیده نویسنده هم باشد (شاید به دلیل یکی بودن نام این قصه و عنوان ‏کتاب)، “مرگ یک روشنفکر” نام دارد که چنان باقی قصه ها به واقع کوتاه است و تنها به همان موضوعی که ‏خاص قصه است اشاره دارد و باز هم چنان دیگر قصه ها از زیاده گویی و خلط مطلب به دور مانده است.‏

مگر نه آنکه سکه نشسته به “ خط ” از شیر نشان دارد و سکه نشسته به “ شیر ” از خط؟ مگر نه آنکه زندگی از ‏مرگ در خود دارد و مرگ از زندگانی؟ شاید تنها آزاد اندیشان، غایت نهایی این مرگ را دریابند، همین است که ‏نویسنده، کارکتری را که در تمامی قصه ها(جز قصه اول) بی نام و نشان مانده بود را “ روشنفکر ” نام می نهد، ‏چنان که یونگ به میگوئل سرانو می گوید: “ تنها شعرا می توانند کلام من را درک کنند.“‏

مرگ یک روشنفکر را اگر نتوانیم مرگی “در باور” بنامیم لااقل مرگی است “ با باور” که در آن قهرمان قصه( ‏شاید بهروز غانمی ) که در پی یافتن هویتش بود و به دنیای بیرون به کل بی اعتنا، با باورهایش و آنچه در زندگی ‏امیدش می نامید وداع می کند و راهی دیار مرگ می شود.‏‎ ‎

چیدمان جملاتی که نویسنده از میان خیل جملات قصار، برای وداع کاراکترش انتخاب کرده است هم، خود ‏موضوعی است در خور توجه:‏

‏”خدایان بدبختی را برای انسان ها می بافند، نا نسل های آینده دستمایه ای برای آواز خواندن داشته باشند.“، ” ‏دلتنگی من بزرگ تر از آن است که به دیدار چراغی دلشاد شوم”، “ خدایان، مرا همچون خدایی داوری نکنید، ‏بلکه همچون انسانی که اقیانوس او را در هم شکسته است ” و…‏

‏ از این جملات می توان به چند نکته مهم دسترسی پیدا کرد هم می توان شناخت بهتری از بهروز غانمی به دست ‏آورد و هم به درک بهتری از دنیای ذهنی نویسنده رسید و سر آخر این فضای جامعه روشنفکری ایران، در سال ‏های واپسین دهه هفتاد است که خود را از پس کلام، بر خواننده عیان می کند. شاید هم “مرگ یک روشنفکر”، ‏حدیث تلخ “مرگ روشنفکری” باشد، در یک جامعه ناسالم و تابو زده.

اشاره: کلیت یادداشت حاضر بر چاپ اول کتاب نوشته شده و پیشتر در مجله ی هفتگی هنر روز به چاپ رسیده بود.