کاش سیاه بودم. سیاه به رنگ شب. ساکن کلبه عمو تم. زنجیرها بر دست و پا. پاروزنان از تام تام قبیله به سوی آبهای دور.
کاش سیاه بودم. به خشونت مشت. فریاد می زدم: “آرزوئی دارم. روزی خواهد آمد که فرزندان ما با هر رنگ پوست، با هر مذهب و هرعقیده، دست در دست فردای سرزمینم را خواهند ساخت.”
کاش سیاه بودم. سیاه به رنگ تغییر. 40 سال از فریادم نگذشته، کاخ سفید را در دست های سیاهم می گرفتم و به گشادگی افق لبخند می زدم.
من سیاه نیستم، اما درمیهنم نه خانه دارم و نه گور.
من سیاه نیستم، اما در میهنم مرگ هر روز در خانه ام را می زند، وقت و بیوقت. هر وقت که بخواهد.
من سیاه نیستم، آقا ندارم. برده نیستم. اما سرنوشتم را “آقا” رقم می زند و بیشتر نوکرهایش.
من سیاه نیستم، در مزارع، پنبه نمی کارم. اما آفتاب صبحگاهان نیشابور را ازمن دریغ کرده اند.
من سیاه نیستم، درخاکی بدنیا آمده ام که زرتشت نورش را به جهان داد، کورش حقوق بشر را. نام شاه ایرانی را دارم که کاشف آهن و آتش است. اما در زیر زمین بویناک پایتختم، کسی با نام عربی بر من فریاد می کشد: “غریبه ای. از اینجا گمشو.”
من سیاه نیستم. اما برادران سیاهی دارم. یهودی نیستم. اما دوستان خوبی ازاین تبار دارم. همه شاعرند. ارمنی نیستم من، اما شب های جوانی همه در مهربانی درهای باز کافه های ارمنی گذشت. کسی بود که هرشب سرنوشت “آرسن” را که فدای ایران شد، با صدای بلند می خواند:
- نازلی ستاره بود….
من سیاه نیستم. نیستم. نیستم. اما از بردگانم. نگاه کنید که ریسمان اسارت از سوراخ های کتفم گذرانده اند.
کاش سیاه بودم. به رنگ شب. به رنگ طغیان. دستکم می توانستم رویائی داشته باشیم: “رویائی دارم من که هرشب با بادهای شمال می آید و درآب های جنوب غرق می شود: روزی خواهد آمد که فرزندان میهنم درمیهن غریبه نخواهند بود. آنان مثل آن روزها که مدرسه می رفتیم و با یقه های سفید سرود ای ایران، ای مرز پر گهر می خواندیم، دست در دست هم ایران را خواهند ساخت. آنان با هررنگ پوست، با هر مذهب و عقیده…”
من سیاه نیستم، اما برده ام. من سیاه نیستم و امروز در جشن جهانی رفتن یک سیاه به کاخ سفید، آرزویم را فریاد می کنم.