اول: یک ماهی از در بندی ام در سلول های انفرادی بند 240 اوین نگذشته بود که سلولم را در همان بند 240 نمی دانم به چه بهانه ای جابجا کردند، با خودم می گفتم که چه فرقی می کند انفرادی را هر کار کنی انفرادی است به خصوص اگر سلول های مرده و ساکت و عذاب آور بند 240 باشد، آخرش چه فرقی دارد که سلول 5 باشی یا 18 یا…
با بی تفاوتی خرده وسایل مختصرم را جمع و جور کردم مگر در انفرادی چه می توانم با خودم داشته باشم! که به سلول جدیدم بروم، سلول 41.
راستش را بخواهم بگویم بعد از یک ماه گذارندن انفرادی با ان روزهای طولانی و سقف مشبک و لامپ های دائماٌ روشن و آن همه تنهایی و بی خبری از عزیز و عزیزانم، امانم بریده بود و بی آنکه بخواهم به روی خودم بیاورم یا بروز دهم احساس می کردم من بی طاقت بیش از این تاب تحمل چنین انفرادی را ندارم، بنابر این تا به سلول 41 آمدم خودم را با ناامیدی و بی انگیزگی ولو کردم روی آن موکت های سرد وسخت، اما نگاهی به دیوار سمت چپم کردم، دست خطش را کم و بیش شناختم، خط دکتر احمد زید آبادی بود که بر روی دیوار نمی دانم با کدام خودکار توانسته بود دور از چشمان بازجو و زندان بان داخل سلول ببرد و بنویسد روز شمار روزهای انفرادی اش در همان سلول را بر دیوار نوشته بود 90-950-…-141 روز!
باورم نمی شد، احمد زید آبادی 141 روز در آن انفرادی های پیر کننده بند 240 گذرانده بود و باید آن جا باشی تا بفهمی 141 روز انفرادی یعنی چه ؟ هر روزش صد سال است و 141 روز یعنی…
آنجا بر خودم آمدم از اینکه با چه رویی، یک ماه انفرادی آنگونه بی تابم کرده و بر خود بالیدم که در سلولی روزگار می گذرانم که احمد زید آبادی 141 روزش را در آن بوده و نا امیدی و یاس را به سخره گرفته است و یقین دارم که این دلگرمی و امید از آن روزشمار ساده فقط برای من نبود و همه کسانی که در آن روزها پای به سلول 41 گذاشته اند را چنین تجربه مشترکی را حس کرده اند و ای کاش آن روزشمار ساده را هنوز گذاشته باشند و رنگش نکرده باشند.
واکنون چقدر از زندانیان زندان رجائی شهر از اینکه با احمد زید آبادی هم بند هستند بر خود می بالند و مطمئن ام که برای مرد سختی کشیده ای چون احمد زید آیادی، زندان رجائی شهر یا تبعید به دل کویر یا هر جای دیگر چندان گران نخواهد بود. اما چقدر دل ما برای احمد در این آستانه بهار بی تاب مانده است.
دوم:چند سالی پیش درتجمعی روبروی دانشگاه تهران جمع شده بودیم که ناگاه ازچپ و راست چوب و باتوم نثار حاضران شد، دراین اثنا مردی نسبتا چهارشانه را دیدم که کمرش را در برابر ضرباتی که قرار بود نثارمان شود سپرکرده بود و به رغم شدت ضربات بی هیچ فریاد و حتی آخی تنها به ما توصیه کرد که برویم و از آن معرکه خارج شویم و چقدر آن روز کمرش کبود شد.
می شناختمش دورادور اما نمی شناختمش آنچنان که باید، منصور اصانلو بود، رییس و نماینده سندیکای رانندگان اتوبوس واحد که چند سالی بود برای دفاع ازحقوق و مطالبات خود وهم صنفانش هزینه های گزافی پرداخته بود.
منصور اصانلو هم در این شب های پایانی سال میهمان زندان رجایی شهر کرج است و زندان رجایی شهر چقدر برای روحیه مردمی اصانلو باب طبع است و مطمئنم که دربین آن همه مردم عادی متهم یا مجرم، منصور دوستان زیادی خواهد یافت تا با آن ها نیز از حقوق و مطالباتشان بگوید. نمی دانم هنوز چهارشانه مانده است یا مشقت سال های زندان پیرش کرده اما یقین دارم که خسته نشده است.
سوم:همیشه بی تاب بود وعجله داشت، عجله برای رفتن، برای نوشتن وکمی بی حوصله بود این اواخر از جنس عجله و بی تابی و شور یک روزنامه نگار.اما چشمانش بر صداقت رفتار و مظلومیتش گواهی داشت ؛این را روزنامه نگارهایی که با او بوده اند بهتر از من توصیف می کنند.مسعود باستانی را می گویم از آن هایی که اگر در را ببندند از پنجره و اگر پنجره را ببندند از دیوار و اگر…بالاخره راهی برای اطلاع رسانی و آگاهی بخشی می یابد هرچند که برایشان بسیار پرهزینه باشد.کاش عید سال نورا با آرامش کنار خانواده اش باشد و کاش..
حیفم می آید که از شورو هیجان وصف ناپذیر بهاره هدایت و از چشمان بی قرار میلاد اسدی و از خنده های تمام نشدنی علی ملیحی در این شب سال نو یاد نکنم خاصه آن که هر روز که وارد خانه می شوم درو دیوار خانه پر است از یادگارهایشان و نمی توانم از عیسی سحرخیز که بعد از مدتها انفرادی و بی خبری ام از همه جا، میزبان مهربانم شد و چند ساعتی در سلولهای کوچک بند 209 میهمانش بودم و با روحیه قوی وگرمای کلامش، به یکباره رنج انفرادی را از یادم برد و امید و شوری تازه بر دلم نشاند. آیا آقا عیسی را لااقل آزادی بی لبخندی خواهند داد؟ خاصه در این بهار!
سال 88 بالاخره دارد تمام می شود ولی نمی دانم بدی ها و اشک هایش هم تمامی دارد؟آیا فیض الله عرب سرخی عید را در کنار مریم خانم خواهد بود و غم پنهان چشمان ساجده و فاطمه بر سر سفره هفت سین عید تمام خواهد شد ؟ شور کوهیار گودرزی و احساس مسوولیت شیوانظرآهاری کی به جامعه باز می گردد وکاش جدیت و پایمردی محسن میردامادی، برای خانم مجردی آزادیش را به ارمغان آورد. کاش می توانستم از همه عزیزان دربندی که می شناسم و نمی شناسم بنویسم و کاش می توانستم هر آنچه می خواهم برایشان بنویسم. نه، نه! اصلا کاش دیگر کسی در زندان نماند تا بخواهم برای دربندان بنویسم. آری آزادیشان را به انتظار می نشینم تا بلکه بهارمان رنگ لبخندی به خود بگیرد.
راستی از خود می پرسم در این بهار جای ندا و سهراب و محسن و اشکان و کیانوش وسعید و محمد ومصطفی و امیر و… چه خالی است ؟
با خود زمرمه می کنم :
نه لب گشایدم ازگل، نه دل کشد به نبید
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید
نشان داغ دل ماست لاله ای که شکفت
به سوگواری آن زلف تو بنفشه دمید
بیا که خاک رهت لاله زار خواهد شد
زبس که خون دل از چشم انتظار چکید
به یاد زلف نگون سار شاهدان چمن
ببین در آینه جویبار گریه بید
چه جای من که در این روزگار بی فریاد
ز دست جور تو ناهید بر فلک نالید
به دور ما که همه خون دل به ساغرهاست
ز چشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید