در یکی از انتشاراتیهای بزرگ و باسابقه و خوب ایران را تخته میکنند به این بهانه که مروج «همجنسبازی» [کذا] و مشوق «زنای با محارم» بوده و به حضرت سیدالشهدا [ع] اسائۀ ادب روا داشته است. هم خودشان میدانند که اینها بهانه است و از نوع بهاصطلاح ایرادهای بنیاسرائیلی و هم ناشران و نویسندگان و خوانندگان و بهطورکلی، تمام مردم…
پس از سی و چهار سال تکیه بر اریکۀ قدرت زدن و در دست داشتن ثروت مردم مظلوم ایران، هر کار دلشان خواسته کردهاند و همچنان میکنند. ریخت و پاشهاشان، کاغذ و امکانات مجانی در اختیار خودیها گذاشتن و چاپ به اصطلاح نوشته هایی در حد «آداب مبال رفتن و کونشویی» [بهقول صادق هدایت] در تیراژهای دهها و صدها هزار جلدی، هیچ دردی از ایشان دوا نکرده است. باز میبینند که همین معدود کتابخوانهای ایران میروند سراغ کارهایی که ناشران مستقل منتشر میکنند.
وقتی انقلاب شد و آقایان سوار یابوی قدرت شدند و افسارش را به دست گرفتند، تمام انتشاراتیهای دولتی و خصوصی بزرگ را مصادره کردند. یکی از آنها «امیرکبیر» بود که جعفری آن را در طول چند دهه، از آن بساطِ کنار خیابان ناصرخسرو به آن گسترگی که بود رساند، که شعبههای متعدد داشت و صدها کتاب خوب منتشر کرده بود. اگر اندکی عقل داشتند این حاکمان، همان جعفری و فرزندش را استخدام میکردند که «حالا که ما تشکیلات شما را مصادره کردهایم، شما بشوید کارمند ما. حقوق بخور و نمیری بهتان میدهیم و برایمان کار کنید.» آنگاه، میتوانستند از دانش و تجربۀ آنها بهدرستی استفاده کنند. جعفری از آن پس، تمام تلاش و زندگیاش را گذاشت روی دنبال کردن شکایتش از غاصبان که البته هیچ نتیجهای نداد جز آن دو جلد کتاب خواندنی خاطراتش…
یادم میآید سال شصت، محمدرضا جعفری فرزند جعفری بزرگ که خود نویسنده و مترجم نیز هست، با دست خالی، کارش را در دو تا اتاق نیمهخرابه در ساختمانی قدیمی نزدیک پیچ شمیران آغاز کرد. «نشرِنو» را راه انداخت با انتشار رمانهای احمد محمود و اسماعیل فصیح و رضا براهنی و کتابهای دیگر با تیراژهای یازده هزار جلدی که بیشتر آنها سریع به فروش میرسید و باز چاپ میشد. اما یکی دو سال که گذشت و همین «نشرِنو» ایجادشده با دست تهی، کمکم داشت برای خودش «امیرکبیر» دیگری میشد، آقایان مانع شدند و دیگر اجازه ندادند با این نام و آرم کتابی منتشر شود. محمدرضا جعفری اجازه داشت باز هم کتاب چاپ کند، اما با نام انتشاراتی دیگری، مثلاً «البرز»…
در اینهمه سال، به همین ترتیب، هر ناشری تا آمد اسمی درکند و رسم و راهی برقرار، درش را تخته کردند و اگر خیلی لطف مینمودند، اجازه میدادند با نامی دیگر کار کند.
و همۀ این نوع ناشران البته که از هیچگونه یاری و سوبسید و امکاناتی که در اختیار خودیهای «آداب مبال رفتن» چاپکن قرار میگرفت، برخوردار نبودند، هیچ، به بهانههای گوناگون هم چزانده میشدند.
و حالا، نوبت رسیده به نشر چشمه…
آقایان واقعاً تصور میکنند با چاپ چند تا داستان، آنهم در تیراژهای هزار، هزار و پانصد جلدی، ممکن است ـ خدای ناکرده ـ جوانان مؤمن و پاکدامن ما همه از دم بروند هموسکسوئل شوند؟ یا بنا کنند به زنای با محارم؟
حالا، از اینها گذشته، کار سانسورچیان ـ با اصطلاح خودشان «مُمیزان» یا «بررسها» ـ به جایی رسیده که از تکنولوژی نیز استفاده میکنند. مثلاً در فایل کتاب در کامپیوتر واژههای خطرناکی چون «شراب»، «آبجو»، «ویسکی» و مانند آن و یا «رقص» را جستوجو میکنند، بعد میگویند به جای آنها بگذارید «شربت» یا «نوشیدنی» و «حرکت موزون»…
به این چند سطر توجه کنید، از داستانی است برای نوجوانان، نوشتۀ نویسندهای آمریکایی که به فارسی ترجمه شده و اخیراً در ایران چاپ شده است. پیرزنی یاد جوانیاش افتاده است:
«… از حرکات موزون شش پنسی در شهر گفت و اینکه چطور با تمام شدن جنگ به لندن آمده بودند و او اولین نوشیدنیاش را نوشیده بود.»
پیرزن از مکانی میگوید که شش پنس میداده اند و میرفتهاند میرقصیدهاند و بعد هم یک جام شراب می نوشیدند…
مجسم کنید نوجوانی را که در خانه نشسته و دارد این داستان را مطالعه میکند. ابوی آنسوتر، مشغول نوشیدنِ عرق کشمش دستساز هممیهنان ارمنی است یا یکی از این انواع و اقسام قوطیها و شیشههای رنگارنگ ویسکی و تکیلا و جین و ودکا و غیرۀ قاچاق را پیش رو دارد. تلویزیون هم روشن است و دهها و صدها کانال عربی و اروپایی و آمریکایی در حال نمایش «حرکات موزون» زنان نیمهعریاناند و خانم والده و همشیرهها و اخویها سرگرم تماشا… حالا بگذریم از آن کانالها که الفیه شلفیه نمایش میدهند و همین دختربچهها و پسربچههای طفلک معصوم و محروم ایرانی چه چیزها که نمیبینند و نمیآموزند…
به بخشی از یکی دیگر از داستانهای همین نویسندۀ آمریکایی توجه کنید. اینجا، گویا سخن از «شراب سیب» است:
«… اما سردابۀ آب سیبش بود که باعث غرور و افتخار او بود… نادرترین آب سیبش و باکیفیتترین آب سیبی که در سردابۀ از نظر دما کنترلشدهاش داشت یک بطری شاتو لافیت 1902 بود. قیمت آن در فهرست آب سیب یک صد و بیست هزار دلار بود…»
حالا البته که جای شکرش باقی است این آقایان محترم دانشمند بررس کاری به کار حافظ و سعدی و شاعران کهن ما نداشتهاند، وگرنه فکر کنید چه میشد! بیت حافظ میشد:
نوشیدنی تلخ [یا: ناب] میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش….
یا:
برو معالجۀ خود کن ای نصیحتگو
شربت و شاهد شیرین که را زیانی داد
یا:
حرکت موزون بر شعر تر و نالۀ نی خوش باشد
خاصه حرکت موزونی که در آن دست نگاری گیرند….
یادش بخیر عمران صلاحی نازنین که در یکی از طنزهایش نوشت چون واژۀ «پستان» از جمله واژههای ممنوعه شده و به جایش توصیه میکنند نوشته شود «سینه»، پس شعر ایرج شیرینسخن چنین خواهد شد:
شبها، بر گاهوارۀ من
سینه به دهن گرفتن آموخت…
باری، ماجراهایی که من خود در زمینۀ «سانسور» شاهد بودهام، چه پیش از انقلاب و چه در این سالهای پس از انقلاب (که دیگر ریش همهچیز بدجور درآمده)، اگر بخواهم زمانی بنویسم، کتاب بزرگ جذاب و بامزه و در عین حال، غمانگیزی خواهد شد.
اگرچه ممکن است این آقایان و خانمهای کارمند المأمورالمعذور حقوقبگیر که پشت میز «بررس» نشستهاند در وزارت جلیلۀ ارشاد اسلامی [نام را ملاحظه بفرمایید! «ارشاد»…]، آدمهای سادهدلی باشند که تصور کنند این کارشان در راه اصلاح جامعه و ارشاد گمراهان مفید فایدتی است، اما آنان که سیاستگزاران اصلیاند حواسشان جمع است که اجازه ندهند چیزی یا کسی در عرصۀ فرهنگ آن مملکتِ فعلاً اشغالشده توسطِ اینان، اسمی در کند و به جایی برسد؛ همچنانکه حواسشان جمع بوده و هست که هرگونه تشکلی یا شخصیتی را در عرصۀ سیاست و امور اجتماعی باید نابود کنند یا از کار بیندازند مبادا برایشان شاخ شود.
اما احتمالاً خودشان هم میدانند که چنین اعمالی را مدت زمانی محدود است و سرانجامِ کسانی که باد میکارند، توفان درویدن است… باید بپذیرند که بساط چنین حرکاتی در این زمانه، برچیده خواهد شد، دیر و زود دارد که سوخت و سوز ندارد.