مردن برای ارزش های ساده انسانی

فرشته قاضی
فرشته قاضی

» خواهر شهرام فرج زاده در مصاحبه با روز:

خواهر شهرام فرج زاده، جوانی که روز عاشورا زیر چرخ های ماشین نیروی انتظامی له شد و جهانی را در حیرت فرو برد، در مصاحبه با روز سکوت خود را شکست.خانم فرج زاده که ساکن کشور کانادا است از لحظاتی سخن می گوید که دور از وطن خبر شهادت برادرش را پای تلفن شنیده و فیلم جان باختن او را از صفحه اینترنت به نظاره نشسته است.

پیش از این یکی از نزدیکان شهرام فرج زاده در مصاحبه با روزبا بیان اینکه “مارا با شهرام له کردند، تنها چیزی که آرام مان می کند این است که در راه مردم و میهنش رفت”، گفته بود: “انگار به شهرام الهام شده بود، چون آخرین اس ام اسی که از شهرام مانده این است: روی قبرم بنویسید وفادار برفت، آن جگر سوخته خسته از این دار برفت”.

 

این بار خواهر شهرام، کیلومترها دور از وطن، از شهرام  می گوید واز  فشارهایی که بر خانواده اش وارد می شود.در روزی که فردایش خانواده او سالگرد تولد فرزندشان را برمزار وی جشن خواهند گرفت.

مصاحبه “روز” با خواهر شهرام فرج زاده تارانی را در ذیل بخوانید:

خانم فرج زاده شما چگونه در جریان کشته شدن برادرتان قرار گرفتید؟

برادرم بهرام ساکن آلمان است. زنگ زد، گریه میکرد؛ گفت با شهرام صحبت کرده ای؟ خبری از شهرام داری؟ خیلی نگران شدم هر چی پرسیدم چه اتفاقی افتاده نمی توانست حرفی بزند. زنگ زدم ایران منزل مادرم اما کسی گوشی را برنداشت به فامیل زنگ زدم اول گفتند شهرام دستگیر شده، بعد گفتند زخمی شده اما جواب درستی نمی دادند و من هم دعا میکردم که بازداشت شده باشد تااینکه یکی از بچه های فامیل گفت شهرام شهید شده است.

ممکن است از همان لحظات بگویید. شما دور از ایران بودید و خبر شهادت برادرتان را شنیدید. چه وضعیتی بود؟ هرگز تصور چنین اتفاقی را میکردید؟

خیلی وحشتناک است اصلا قابل توصیف نیست.سه روز تمام لب به چیزی نزدم.بچه های من مانده بودند که چکار باید بکنند. من با دو بچه ام تنها زندگی میکنم و کسی را اینجا ندارم. اخبار ایران را دنبال میکردم، ویدئوها را می دیدم صحنه های کشته شدن بچه های مردم را می دیدم و طاقت نمی آوردم تا آخر نگاه کنم. اصلا توی ذهنم هم نمی گنجید که ممکن است نزدیک ترین کس من هم در بین این شهدا باشد. اصلا نمی توان این لحظات را با کلام بیان کرد. من 20 سال است از مملکت خودم دورم؛ در ایران عضو انجمن نویسندگان بودم و به راحتی هر آن چیزی که نمی شد بیان کرد را در قالب نوشته ها تصویر میکردم اما توصیف و نوشتن و گفتن اینکه چه اتفاقی افتاد و چه وضعیتی بود سخت است. اصلا نمی شود توصیف کرد. همین طور می نشستم و یاد روزی می افتادم که شهرام را از بیمارستان به خانه آوردند با آن چشم های درشت و زیبایش و ما نگاه میکردیم و می گفتیم این بچه چقدر بزرگ است. تفاوت سنی من و شهرام طوری بود که شهرام برای من هم برادر بود و هم مثل بچه ام بود و… وقتی دو سالش بود اسم رهبران کشورهای مختلف را به او یاد داده بودم.برای همه جالب بود که هر کشوری را می پرسیدند با آن تلفظ کودکانه اش اسم رهبرش را می گفت و… همه این خاطرات و لحظه ها در ذهنم مرور می شد و باور کنید نمی توانم عمق درد و رنجم را بیان کنم.

فیلم جان باختن شهرام به سرعت روی اینترنت قرار گرفت، شما چگونه این فیلم را دیدید؟

وقتی برادرم از آلمان زنگ زد من تازه از کار برگشته بودم و مدام داد میزدم که چه خبر شده و… مدام به اعضای فامیل زنگ میزدم تا خبری بگیرم. همزمان به پسرم گفتم کامپیوتر را روشن کند. نگران بودم فکر میکردم صحنه ای از شهرام را خواهم دید شاید لحظه بازداشت و… مدام دعا میکردم که بازداشت شده باشد. من در حال تلفن بودم و پسرم در اینترنت می گشت. همین طور که به اینور و آنورر زنگ میزدم و به این در و آن در میزدم که خبری از شهرام بگیرم، یکباره پسرم داد زد و همزمان که یکی از بچه های فامیل می گفت شهرام شهید شده. صحنه ای را دیدم که شهرام را بلند کرده اند و می برند. بعد دیگر پسرم نگذاشت چیزی ببینم حالم خیلی بد بود. ناتوان تر از این حرفها بودم؛ تا دو سه روز بعد که دختر عمه ام آمد. فیلم های صحنه شهادت شهرام را کنار هم گذاشته بود گفت باید ببینیم تا بفهمیم چه اتفاقی افتاده است. آدم باورش نمی شود بتواند دیدن این صحنه ها را تاب بیاورد اما نشستیم و دیدیم.

صحنه جان باختن برادرتان را نیز به صورت کلیپی منتشر کرده اید؛ درست است؟

بله تلفنی که با برادر بزرگم حرف میزدم می گفت: “خون شهرام نباید پایمال شود و تو خود وظیفه ات را میدانی”. فهمیدم که به جای گریه باید کاری بکنم. شهرام به خاطر آرمان های انسانی اش کشته شد؛ انسانی که عاشق زندگی بود؛ به خاطر آرمان هایش به این شکل فجیع کشته شد.من باید کاری میکردم لذا مجبور شدم بارها آن فیلم ها را ببینم واقعا وحشتناک بود اما دیدم و دیدم و با کمک بچه هایم یک سری ویدئو درست کردم. نمی توانم بگویم با چه وضعیتی این ویدئو ها را درست کردیم. مدام می دیدم و می گفتم من این را برای دشمن ام هم آرزو نمی کنم اینکه خواهری مجبور شود صحنه کشته شدن برادرش را ببیند و کلیپش را بسازد. شهرام به تئاتر و سینما علاقه زیادی داشت و من هرگز تصور نمیکردم که من فیلم کشته شدن اش را برای دنیا به صورت ویدئو درست کنم و ویدئو بسازم و… یک نوشته کوتاهی هم تهیه کردم و در این ویدئو ها گذاشتم با این مبنا که شهرام یک چریک خیابانی یا سیاستمدار جاه طلب نبود و برای ارزش های ساده انسانی اش کشته شد و…

خانم فرج زاده پیشتر در گفتگویی که با یکی از نزدیکان شما داشتم ایشان می گفتند شهرام یک معترض بود و برای اعتراض به خیابان رفت. ممکن است بفرمایید برادرتان به چه چیزی اعتراض داشت؟

آن اوایل خانواده و فامیل به شدت وحشت داشتند؛ گفته بودند شهرام در حال عبور بوده؛ حتی پای تلفن هم از ترس همین را می گفتند اما واقعیت این است که شهرام مثل خیلی از جوان های روشنفکر ایرانی خواهان آزادی های اجتماعی و برابری های اجتماعی  بود. سمپاتی خاصی به کسی یا گروهی نداشت. نه چریک خیابانی بود نه دنبال خط سیاسی بود بلکه دلش برای حقوق انسانی می تپید. دلش نمی خواست وقتی با خانمش بیرون می رود از او بپرسند با این خانم چه نسبتی دارد؛این را توهین به خودش و خانمش میدانست. می گفت این آزادی مسلم انسانی را چرا نباید داشته باشیم؟چرا باید این گونه باشد. شهرام نگران دخترش بود نگران دختری که از حقوق اولیه و اساسی که همه دختران دنیا دارند محروم خواهد بود. به همان کوچکترین مساله که اشاره کنیم همین بود که وقتی مدرسه برود باید حجاب اجباری بگذارد و الی آخر. شهرام اعتراض داشت که چرا شرایط انسانی در جامعه حاکم نیست؛ چرا آزادی نیست؛ به نوعی در خانواده این شرایط و مشکلات را به صورت ملموس دیده بود.در اصل زندگی شهرام با یک انقلاب شروع شد؛ انقلابی که همه به آن امید داشتیم. ما آن موقع درمرکز تهران زندگی میکردیم و جریان انقلاب در همه ما تاثیر گذاشته بود. آدم های بی تفاوتی نبودیم.از وقتی شهرام چشمانش را باز کرد دید که همه اطرافیان درباره تحول حرف میزنند؛ اما از همان کوچکی متوجه شد که تمام به اصطلاح خواب هایی که ما دیده بودیم سراب بود. شهرام می دید که چگونه من با وجود وابستگی عاطفی بسیار شدید به خانواده ام ناچار شدم کشورم را ترک کنم. شهرام دیده بود که برادرم بهرام را در 13 سالگی به جبهه بردند دچار موج گرفتگی شد و مدتی بیمارستان بود و بعد در بیت رهبری شروع به کار کرد اما کنار کشید و رفت آلمان و دیگر بازنگشت. شهرام خوب میدانست بهرام چرا کنار کشید چون بارها بهرام مسائلی را تعریف کرده بود. یکبار می گفت به چشم خودم دیدم وزیر آموزش و پرورش را که راننده اش با ماشین دو بچه مدرسه ای را زیر گرفت اما کک آقای وزیر هم نگزید؛کسی که حتی ذره ای ناراحتی در چهره اش ننشست چگونه می تواند برای مردم کار کند؟ ما خانواده بی تفاوتی نسبت به جامعه نبوده ایم. برای انقلاب هم هزینه دادیم؛ همه راهپیمایی ها بودیم و برادر بزرگم توسط ساواک بازداشت شده بود. اما شهرام می دید که چگونه مردم با رویاهایشان، سرکوب شدند و همه چیز تبدیل به سراب شد. اینها را در جامعه و خانواده می دید و نیازی به تعلیم سیاسی خاصی نداشت. مدام می پرسید چرا آزادی نیست. او با چشمان خود دیده بود شبهایی که می ریختند و خانه ها را تفتیش می کردند و ما به خاطر چند کتاب چگونه تا صبح می لرزیدیم که نکند بیایند و کتاب ها را پیدا کنند؟ گویی بمب اتم در خانه مخفی کرده بودیم. به مرور دختر عمه ام و چند تن از بچه های فامیل بازداشت شدند.شهرام همه اینها  را می دید و می پرسید به چه جرمی با آدم هایی که انقلاب کردند این گونه برخورد می کنند. برادر من یواش یواش مثل اکثر جوان ها امیدش را از دست داد که بتواند نقشی در جهت تحول و تغییر در جامعه ایفا کند و بیشتر متمرکز شد به زندگی خودش؛ تا اینکه جریانات سال گذشته پیش آمد و او در اصل رفت تظاهرات به امید اینکه اعتراضات مردم باعث شود جو اجتماعی تغییر کند و فضای دیگری برای دخترش آوا به وجود بیاید اما متاسفانه در این مدت فضا بدتر هم شده؛هم برای آوای برادرم و همه آواها.

شما سال گذشته سفری به ایران داشتید. فضا را چگونه می دیدید آیا در خانواده مخالفتی با اینکه شهرام به تظاهرات برود وجود نداشت؟

بله من بعد از سالها وقتی رفتم ایران، اعتراضات شروع شده بود. پدرم می گفت این بچه ها متوجه نیستند همه بازی است و دارند با جانشان بازی میکنند و شوخی نیست. از من هم گله میکرد که تو روی این بچه ها تاثیر گذاشته ای و این بچه ها به تظاهرات می روند و با جانشان بازی می کنند.در عمل چیزی را هم نمی توانند تغییر دهند. به بچه ها بگو بیرون نروند. پدر من دوران 28 مرداد را از نزدیک دیده بود می گفت شما جوان ها خیلی چیزها را نمی دانید مسائل سیاسی دست ما نیست و مردم عادی بازیچه سیاسیون قرار می گیرند خودتان را به خطر نیندازید. من هم احساس عذاب وجدان میکردم خودم بیرون از معرکه بودم اما بچه ها در اعتراضات شرکت داشتند؛ با شهرام حرف زدم و گفتم این وضعیت خطرناکی است که معلوم نیست در پایان چه خواهد شد و حتی مشخص نیست که الان اپوزیسیون کی هست. سعی میکردم تغییری در نگرش او ایجاد کنم. به او می گفتم  زندگی با ارزش تر است و نباید خود را به خطر بیندازد و… اما شهرام می گفت که ما مواظب هستیم ولی آقا جان می گوید که نروید خب ما نرویم چه کسی برود؟

مادر شما بازنشسته سپاه هستند. آیا ایشان تصور چنین مساله ای را میکردند؟ می توانم بپرسم اولین واکنش مادرتان نسبت به شهادت فرزندشان چه بود بخصوص اینکه میدانم مادر شما سالها در جبهه بوده است.

مادر من یک زن خیرخواهی بود که در زمان جنگ همه توان و زندگی اش را گذاشت برای دفاع از کشورش. در اصل خانواده ما همه همین کار را کردند.همه فکر می کردیم دشمن آمده و باید از کشورمان دفاع و دشمن را بیرون کنیم. برادرم جبهه رفت؛ مادرم را خود من بردم بنیادی به نام بنیاد خدیجه که برای رزمندگان کارهای پشت جبهه را می کردند. مادر من سواد خواندن و نوشتن نداشت و اطلاعات مذهبی اش هم خیلی معمولی بود و در اصل آدمی مذهبی آنچنانی نبود. آدم خیرخواهی بود که به کشورش خدمت کرد. پتوهای رزمندگان را می آورد و می شست، برای مجروحان جنگی که در بیمارستان بودند لباس می دوخت و در اصل کارهای هلال احمری و دوخت و دوز میکرد. نصف شب ها ازخواب بیدار می شدیم می دیدیم در سرما در حیاط نشسته و پتوها را می شوید و یا صدای چرخ خیاطی اش می آید که در حال دوخت و دوز برای جبهه است. مادر من واقعا کارش در حد خودکشی بود اما طاقت نمی اورد وقتی دید بچه ها شهید می شوند زن باغیرتی بود رفت جبهه و می گفت این همه جوان دارند کشته می شوند من نمی توانم بنشینم و رفت و مدتها در جبهه بود.وقتی من کنکور میدادم مادرم در جبهه بود.  وقتی این اتفاق برای شهرام افتاد و شهرام شهید شد، مادرم واقعا قلبش به درد آمد و اولین چیزی که گفت این بود: “من پاداش این همه کار و خدمتم برای اینها را گرفتم”.

وبعد مادرتان عضو رسمی سپاه و بسیج شدند ممکن است در این مورد بگویید؟

بله بعد از جنگ بارها به مادرم گفتم که کنار بکشد اما می گفت می ترسم. بخصوص اینکه آخوند مسجد محله مان، بعد از بازداشت دختر عمه ام به پدرم گفته بود که آمده بودند دخترت را بازداشت کنند و ما نگذاشتیم و گفتیم این خانواده در این محل اعتبار دارند و اهالی محل آرام نخواهند ماند و… چشم خانواده ام ترسیده بود و مادرم می ترسید و گمان میکرد با حضورش در بسیج و سپاه می تواند از ما حمایت کند. فهمیده بود که کافی نیست بچه های باهوش داشته باشد و تحقیقات و گزینش شرط اساسی است و می دید که چگونه من با وجود اینکه باهوش بودم از درس محروم شدم. فکر میکرد می تواند کمکی بکند و از ما حمایت کند؛اگر او در بسیج و سپاه باشد مشکل گزینش هم حل می شود. از طرفی ما وضع مالی خوبی نداشتیم و پدرم هم کار رسمی دولتی نداشت که بعدها حقوق بازنشستگی داشته باشد و مادرم حساب میکرد که بعدها حقوق بازنشستگی خواهد داشت. الان هم که مدتهاست بازنشسته شده است.

ممکن است به من بگویید اکنون همسر و دختر کوچک برادرتان در چه وضعیتی هستند؟

دخترش عاشق اش بود. در سفری که به ایران داشتم تمام مدت آوا در بغل پدرش بود و همه جا همراه شهرام بود؛ نمیدانم این بچه چه وضعیت وحشتناکی را تحمل میکند. من رشته ام روانشناسی است و میدانیم که بچه ها تا 9 الی 10 سالگی مفهوم مرگ را به درستی نمیدانند. آوا هم با اینکه به او گفته اند پدرش شهید شده و سر خاک پدرش هم می رود اما هنوز نمیداند مرگ یعنی چی؛ فکر میکند پدرش برمیگردد. سر خاک پدرش که میرود می پرسد این خاک ها را کنار بزنم می توانم دست بابا را یکبار دیگر لمس کنم؟ هسر شهرام هم خیلی بی تاب است یکبار هم بازداشتش کرده و از او تعهد گرفته بودند.خیلی تحت فشار است می گوید این خاک که عشق مرا از من گرفت نمیخواهم روی این خاک راه بروم و…

ممکن است بفرمایید چرا بازداشت شده بود؟

سر خاک برادرم خیلی ابراز ناراحتی کرده و فریاد زده بود که چرا شهرام مرا کشتید و… به همین خاطر او را دستگیر کرده و از او تعهد گرفته بودند که بعد از آن مراقب حرف زدنش باشد. متاسفانه خیلی از مسائل را خانواده به من نمی گویند؛ پای تلفن می ترسند.من نمیدانم همسر برادرم را با خود برده بودند یا در همان سر خاک بازداشت کرده و تعهد گرفته بودند اما میدانم که بازداشت شده بود.

دلیل سکوت خانواده شما هم همین است؟ پیشترمصاحبه ای با یکی از نزدیکانتان داشتم اما اسم او را به خواست خودش ننوشتم آیا همین فشارها دلیلی این سکوت است؟

بله پدر و مادرم از وضعیت فعلی به شدت وحشت دارندو ضربه بزرگتری را دیگر نمی توانند تحمل کنند. می گویند اگر کسی از خانواده بازداشت شود دیگر تاب نمی آوریم. شما فرض کنید برادرم شهید شد و برادر بزرگم که حدود 50 سال دارد و عمویم که آدمی بسیار محترم است و کلی به این مملکت خدمت کرده دنبال جسد می روند و خیلی وحشیانه و با بی احترامی تمام با آنها برخورد می شود و به جای دادن پیکر برادرم از آنها بازجویی می کنند که خواهر و برادر شهرام چرا خارج هستند و چکار می کنند و… یکی بسیجی 17 – 18 ساله هم می خواسته به عمویم حمله کند و… تصور آن صحنه ها برای من خیلی دردناک است. یعنی به جای اینکه بگویند پیکر برادرم کجاست و چه اتفاقی افتاده شروع به بازجویی کرده بودند و… یک ماه پیش هم که پدرم می گفت رفته اند محل و درباره خانواده ما تحقیقات کرده اند انگار که خانواده ما را نمی شناسند. علنا گفته اند که تلفن هایتان کنترل می شود؛اولتیماتوم داده اند که مراقب حرف هایی که می زنید باشید. خانواده ام کاملا تحت فشار هستند و به شدت آنها را ترسانده اند. درست است که بالاتر از سیاهی رنگی نیست ولی واقعیت این است که فقط شهرام در تظاهرات شرکت نداشت و این وحشت را در خانواده و فامیل ایجاد کرده اند که همه نگران هستند نکند بچه های دیگر فامیل را بیایند و بگیرند. پدرم می گوید این بچه ها جوان هستند و با کشته شدن شهرام خونشان به جوش آمده و باید خیلی مراقب باشیم.

خانم فرج زاده خانواده شما شکایت کرده و خواهان معرفی و محاکمه قاتل برادرتان شده بودند این شکایت در چه مرحله ای است و چه پاسخی داده اند؟

عملا هیچ پاسخی نداده اند؛ فقط ادعا می کنند که دارند رسیدگی می کنند.یک ماه پیش هم که رفته اند توی محل و تحقیقات کرده اند.به جای رسیدگی، فضا سازی می کنند.

به تعدادی از خانواده های جان باختگان گفته اند بیایید و دیه بگیرید به خانواده شما هم چنین چیزی گفته اند؟

 دیه موقعی تعلق می گیرد که قبول کنند بچه های ما را کشته اند در واقع مساله ما هم این است و می خواهیم که بگویند بچه های ما را کشته اندو اعتراف کنند. اما تاکنون که هیچ پاسخی نداده اند.

خانم فرج زاده میخواهم سئوالی شخصی تر بپرسم شما چرا بعد از کشته شدن برادرتان به ایران نرفتید آیا مشکل خاصی بود؟

به خاطر اینکه خانواده ام احساس امنیت نمی کردند. در بازجویی از آنها درباره من و برادرم که در آلمان زندگی میکند سئوال کرده بودند. زمینه هایی هم از قبل وجود داشت؛ من از دانشگاه اخراج و مجبور شده بودم از ایران خارج شوم. خیلی دلم میخواست در آن لحظات در کنار خانواده ام باشم اما حتی از گریه و زاری با خانواده هم محروم بودم. از دیدن برادرم در آخرین ساعات و قبل از خاکسپاری محروم بودم.

 ممکن است بفرمایید زمینه ای که می گویید از قبل وجود داشت چی بود و چرا مجبور به ترک ایران شده بودید؟

در ایران هر کسی با این آقایان مخالفت کند به نوعی دچار مشکل می شود. من آدمی سیاسی نبودم عضو هیچ جریان و گروهی هم نبودم. دانش آموز بسیار خوبی بودم که در کنکور دو مرحله ای سال 62 جزو 30 نفر اول بودم اما به بهانه های مختلف از جمله اینکه در مدرسه نماز نمیخواندی و… مرا در گزینش رد کردند و اجازه ندادند درس بخوانم. در اصل من یکی از بچه های فعال مدرسه مان بودم و هر روز صبح ها در سرصف قرآن میخواندم و در همه فعالیت ها حضور داشتم اما بعد از انقلاب از همان ابتدا وقتی تغییر رفتارها را دیدم کم کم کنار کشیدم وقتی دیدم آن همه آرزو و آرمان تبدیل به سرابی شده است دیگر من هم از قرآن خواندن در مدرسه و سایر فعالیت ها سرباز زدم و همین مساله خیلی حساسیت ایجاد کرد من عضو هیچ جریانی نبودم اما موضوع را بزرگ کردند و در حالیکه اکثر نمراتم 20 بود انضباطم را 8 میدادند و… تا اینکه بعد از کنکور گفتند که در گزینش رد شده ای و نماز نمیخواندی و از این بهانه ها و محرومم کردند.  عمویم در دانشکده فنی مهندسی خواجه نصیر تدریس میکرد و من هم رفتم و در دفتر او مشغول به کار شدم رئیس دانشکده که استعداد و علاقه مرا دید خیلی حمایت کرد تا بتوانم ادامه تحصیل بدهم در وزارت علوم مصاحبه ای از من گرفتند و از کارم پرسیدند گفتم که نامه های محرمانه زیادی دست من می آید که بایگانی میکنم نگران شدند و پرسیدند که رئیس دانشکده از موضوع خبر دارد؟ گفتم بله و ایشان مرا فرستاده تا از خودم دفاع کنم و بگویم که من کاری نکرده ام که از درس خواندن محروم شوم بالاخره قبول کردند و در دانشکده روانشناسی دانشگاه بهشتی شروع به تحصیل کردم اما بعد از گرفتن لیسانس وقتی برای فوق لیسانس اقدام کردم باز از سوی گزینش رد شدم و وقتی دیدم دیگر نمی توانم در ایران درس بخوانم آمدم اینجا با اینکه خیلی مشکلات داشتم و کسی را هم نداشتم کمک کند اما با کمک و حمایت همین غریبه ها توانستم دکترا هم بگیرم در حالیکه در کشور خودم به بهانه های مختلف جلوی ادامه تحصیلم را گرفتند و محرومم کردند.

خانم فرج زاده سپاسگزارم که این وقت را در اختیار من گذاشتید و این تلخی ها را با من قسمت کردید در پایان اگر حرفی دارید که من در سئوالاتم نپرسیده ام بفرمایید.

شهرام قشنگ ترین بچه خانواده ما بود. همیشه به مادرم می گفتم تو بین ما و شهرام تفاوت قائل می شی و مادرم می گفت آخر به شهرام نگاه کنید به وسایلش نگاه کنید. او خیلی بچه مرتب و تمیزی بود و ما گاهی با آن حسادت های بچگی او را مسخره می کردیم که تو مرتبی و انتظار مامان را از ما هم بالا می بری. او در اصل دلش میخواست خوب زندگی کند زندگی را زیبا، تمیز، مرتب و خوب میخواست و چرا باید زندگی چنین آدمی را از او بگیرند؟ شهرام عاشق زندگی بود و شایستگی زندگی کردن را داشت و من هرگز تصور هم نمی کردم شهرام را خون آلود در خیابان ببینم.  اما یک پیامی برای جوان هایی دارم که الان فکر می کنند کاری نمی توان کرد. فرق یک آدم معمولی با یک قهرمان این است که آدم معمولی لحظات آخر می برد اما یک قهرمان همان لحظه آخر باز با شجاعت خودش ادامه می دهد. شهرام وقتی آن روز اوضاع بحرانی شد می توانست مثل خیلی های دیگر فرار کند اما نکرد ایستاد و ادامه داد و شهید شد.