حرف روز

فرزاد حسنی
فرزاد حسنی

بهار ، با یاد فرهاد  و بنفشه هایش..

انگار قسمت بود این نوشته در روزهای آخر اسفند نوشته شود …پس به عنوان بهاریه ای برای شروع دهه جدید شمسی بپذیریدش…..

زمستان امسال پاریس نشینان را نیز به تعجب واداشته . خودشان می گویند سابقه نداشت که اینقدر برف روی زمین بنشیند.

سر ظهر به سختی می توانی تاکسی گیر بیاوری . بعد از یک ساعت معطلی بالاخره یک راننده عرب الجزایری دلش به رحم می آید و سوارم می کند و وقتی از او می پرسم تاکسی ها کجا رفته اند می گوید :«ترافیک دیشب همه راننده ها را خسته کرده ،کسی امروز کار نمی کند . »

بالاخره به خانه می رسم .امروز باید بار و بندلیم را جمع کنم تا پس فردا پاریس را ترک کنم .

برای فردا برنامه ای دارم با جزئیات نامشخص .پس فردا ساعت 10 پاریس را به مقصد کارلسروهه ترک می کنم .

یکی دو ساعتی استراحت می کنم و بعد از بستن کوله باری جمع و جور ،بیرون می زنم برای کار فردا .

قبل از رفتن از پاریس فقط یک کار ناتمام مانده که باید به سرانجام برسد . نقشه پاریس در این چند روزه  آنقدر توی دستم جابه جا شده و علامت خورده که کاملا چروکیده شده است .

بیرون که می زنم اولین کسی که به نظرم می تواند کمکم کند همین نگهبان جوان جلوی خانه است .

نقشه را جلوی رویش می گیرم و آدرس را می پرسم . از جایش بلند می شود و به نقشه خیره می شود و می گوید :«آخه چه جوری بهت بگم !»

می خندم و میگم :«خوب یک جوری بگو که بفهمم!»

لبخندی می زند و می گوید:« این نقشه را می بینی ..»

بعد بلافاصله با خودکار دستش به نقطه ای خارج از نقشه و روی میز پذیرش می کشد و می گوید : «ببین اونجا که می خواهی بری اینجاست …خیلی دوره ….نمی تونی بری…به نظرم بهتره بی خیال بشی .»

«بی خیال بشم ؟ محاله …»

“رضا قاسمی” چند وقت پیش بهم گفته بود : «ببین من نه رفیق عروسیم و نه مهمان عزا …با این حال این حس و حالت برام قابل احترامه .»

نیما گفته بود: «خیلی دوره فرزاد …بی خیالش شو جان من . »

بهمن گفته بود : «من هشت سال پیش رفته بودم اونجا فقط اسم رسمیشو می دونم. ولی مسیرش زیاد یادم نمونده و بهتره به عباس سربزنی و از او بپرسی .»

بهمن اسم و رسم رو برام ایمیل می کنه و بهم می گه اونجا در واقع یه شهره نزدیک پاریس.

چند شب قبل تر نیما محبت می کند و همراهیم می کند تا دفتر عباس . در شبی مه آلود سری به او می زنیم  تا از او آدرس بگیرم . می گوید: «آدرس تو وب سایتم هست . هر وقت خواستی برو از اونجات بردار.»

و من رفته بودم  به وب سایتش و چیزی ندیده بودم .

دوباره تاکسی می گیرم در عصری نیمه سرد . راننده ،عربی تونس تبار است . از او آدرس را می پرسم و می گویم چقدر راه است و باز می شنوم خیلی.

می پرسم هزینه اش با تاکسی چقدر می شود و پاسخ می شنوم که بالا….و ادامه می دهم بالا یعنی چقدر و باز می شنوم یعنی بالای صد و حتی صد و بیست یورو .

دوباره رسیدیم به میدان جمهوری یا ریپابلیک و بعد از گذر از اون سونای بخار بزرگ پشت میدون می رسیم به کنار رودخانه .به راننده می گویم بپیچد دست چپ .

جلوی دفتر عباس از راننده می خواهم نگه دارد و بعد از حساب و کتاب از او خداحافظی می کنم.

سریع خودم را به دفتر می رسانم و  می گویم :« عمو عباس از این سایتت چیزی سر درنیاوردم . این آدرس رو اینجا رو کاغذ برام بنویس برم .»

بدون مکثی دفترچه کوچکم را می گیرد و برایم آدرسی می نویسد به قول خودش دقیق و بی نقص که صاف مرا می برد  آنجا که می خواستم.

این آدرسی بود که عباس خان برایم نوشت:

شهر Thiais

از خط B

قطعه (Division):54

ردیف(Ligne):18

سنگ( N de la tomb): 17

صبح فردا می دانم که باید مسیر زیادی را پیاده بروم . یاد کاکی فرحزادی می افتم که هر روز صبح از میدان فرحزاد تا میدان آزادی پیاده می رود و می آید تا بتواند بار دستش را سبک تر کند و چیزکی به خلق خدا بفروشد .

وقتی از او می پرسیدم کاکی جان این مسیر را چگونه می روی پیاده می خندید و می گفت با باند مهندس جان …با باند !

بعد به پایش اشاره می کرد و باندپیچی مچ های پایش را نشان می داد .

حالا اینجا در قلب پاریس به یاد کاکی فرحزادی افتاده ام . بعد از پیاده روی های زیاد این چند وقت اخیر مچ پاهایم به شدت درد می کرد . لباسم را می پوشم و پاهایم را با باندی می پیچم و کوله را بر پشت می گذارم و بسم ا…می گویم و سفر را شروع می کنم .

میهمان ناخوانده ام و به خانه کسی می روم که لابد و حتما بی دعوت نیز مرا خواهد پذیرفت.

از پاریس 8 خودم را به نزدیک ترین ایستگاه خط چهار (آبی رنگ )می رسانم و سوارمی شوم تا به ایستگاه chatelet les halles برسم . این ایستگاه نسبتا بزرگ است و به جز خط 4 از طریق خط های یک و 14 و 11 نیز می توان به آن رسید .

اینجا یکی از ایستگاه های اصلی برای سوار شدن به قطارهایی است که به سمت حومه پاریس یا به قول اینجایی ها(اِقُوئِق) می رود .

در این ایستگاه سه قطار به حومه شهر در مسیرهای مختلف می رود که با اسم های A,B,C مشخص می شوند .

از مسیر راهروها خودم را به خط B  (که با رنگ آبی مشخص می شود)رساندم اما مشکل اینجا بود که خط B خودش یک چهارراه بود و چهارمسیر مختلف در چهار جهت داشت .نمی دانستم کدام مسیر را باید سوار شوم .

کاغذ آدرسی را که داشتم در دست گرفتم و از چند نفر سئوال کردم . نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداختند و گفتند : «این آدرسه ؟»

و من با قیافه ای کاملا جدی گفتم : «بله آدرس دوستمه .»

یکی دو نفر خندیدند و از کنار من رد شدند و دو نفری هم سرشان را تکان دادند . نزدیک چهل دقیقه ای معطل شدم و هیچ کس از این آدرس سر در نیاورد . به آنها توضیح می دادم که آدرس را بی خیال شوید و فقط به من بگویید چطوری می شود به Thiais رفت . جالب بود که این یکی را هم کسی نمی دانست .

وسط چهارراه به تماشای آمد و شد مردم نشسته بودم و به این فکر می کردم که چرا جمع پاریس نشینان مرا از رفتن باز می داشتند و هیچ کس تشویقم نکرد برای رفتن به این میهمانی سرزده و یا چرا کسی همراهیم نکرد .

دختر و پسر جوانی که از یکی از خط های B بالا می آمدند ،نظرم را جلب کردند .به سمتشان رفتم و روایت را چند باره تکرار کردم . پسر چیزی سر درنیاورد ولی دختر باهوش بود و منظور را گرفت و به پسر توضیح داد منظورم چیست .

فهمیدم که عرب هستند و با خوشحالی زدم به خط عربی و شروع کردم به زبان مادریشان صحبت کردن . اهل تونس بودند و آن موقع حتما نمی دانستند که در ماه بعد چه یاسی را در کشورشان خواهند نشاند . پسر به من توضیح داد که باید سوار خط B4 بشوم و در ایستگاه La Croix Berng پیاده شوم و از آنجا باید سوار یک اتوبوس بشوم تا بتوانم به مقصد برسم . ظاهرا اهل همان اطراف بودند که نشانی را خوب می دانستند. پسر تأکید می کرد که آنجا باید اتوبوس های TVM را پیدا کنم و  سوار اتوبوس 292 بشوم .

از دختر و پسر با این جمله که چقدر به هم می آیید تشکر می کنم .لبخند به لب هایشان می نشیند و هر دو همزمان می گویند : «فی امان ا…»

حالا مسیر تا حدودی مشخص شد . این دو فرشته تونسی به بهترین شکل نشانی را دادند :

 

” در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه‌های مهاجر
زیباست “

سوار خط B4می شوم و بیست دقیقه بعد در ایستگاه La Croix Berng پیاده می شوم . از زنی که در باجه نشسته بلیط اتوبوس را می خرم و از ایستگاه برون می روم تا به اتوبوس برسم . کنار ایستگاه پسرکی هندی ایستاده و بساط میوه ای جلوی خودش گذاشته و اصرار اصرار که از من چیزی بخر . پول خرد های جیبم را در می آورم .دقیقا یک یورو می شود . می گویم به اندازه اش میوه بدهد و باورم نمی شود که یک کیلو موز را در کیسه بگذارد و دستم دهد .

موز را در کوله می گذارم و سمت ایستگاه می روم . اتوبوس خارج از ایستگاه ایستاده است . زن و شوهری به همراه کودکی در ایستگاه نشسته اند . زن پسرکش را پهلوی خود کشانده و سرش را به شانه گرفته است و مرتب با مرد کنار دستش جر و بحث می کند .

اول سعی می کنم خودم را بی توجه نشان دهم و دست آخر که کار بالا می گیرد سعی می کنم با پرسیدن نشانی ام (خانه دوست!) بحثشان را قطع کنم .

زن انکاری از حالت انفجار عصبی چند ثانیه پیش به یکباره رها می شود ،آرام می گیرد با لبخندی که باور میکنی اصلا تصنعی نیست می گوید :« وقتی به ایستگاه رسیدیم خودم راهنمایی ات می کنم »

و بعد می پرسد :«حتما از راه دوری به دیدن دوستت آمده ای ؟قیافه ات نمی خورد اهل این اطراف باشی»

و جواب می دهم : «خوشحال می شوم دوستش باشم ولی می دانم که به دوست داشتنش افتخار می کنم .»

و مرد فقط تماشایمان می کند و در همه این مکالمه کودک تکیه داده به شانه های مادر چشم روی چشم گذاشته است .

زن بیش از این چیزی نمی پرسد و آرام به صندلی تکیه می دهد .

 

“در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشه‌ها را از سایه‌های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبه‌های کوچک چوبی
در گوشه‌ی خیابان می‌آورند .. “

 

اتوبوس به ایستگاه وارد می شود .ابتدا چند مسافری در ابتدا  سوار می شوند . زن به من اشاره می کند که سوار شوم و من به او اشاره می کنم که اولویت با اوست .

زن با کودکش با فاصله از شوهرش می نشیند .من در ردیف عقب ترشان جایی پیدا می کنم و می نشینم . به تابلوی داخل اتوبوس نگاه می اندازم که اسم ایستگاه ها را کشیده است .

چند ایستگاه رد می شویم . مناظر بیرون را نگاه می کنم . زن بر می گردد و نگاه می کند و می گوید :«نگران نباش وقتی رسیدیم بهت می گم»

 و بعد ایستگاه را روی تابلو نشانم می دهد و می گوید:« تو می خواهی به این باغ بروی . »

چند ایستگاه بعدتر می رسم به ایستگاه La Belle Epine زن دیوارهای بزرگ و ستبر باغ را نشانم می دهد و می گوید:« از ایستگاه که پیاده شدی برعکس مسیری که آمدیم آنقدر برو تا به در باغ برسی . دوستت حتما الان آنجا منتظر توست.»

 و بعد لبخند زد . از زن تشکر می کنم .شوهرش اخم کنان رویش را برگردانده و سمت دیگر خیابان را می بیند . آخرین تصویرم از این زن مهربان کادری است که در آن سر پسرکش را گرفته و موهایش را می بوسد.

پیاده می شوم و روی خیابانی با آسفالت قرمز رنگ به سمتی که زن گفته حرکت می کنم . دیوارهای سیمانی بلند و آسمان ابری و خیابانی که پرنده در آن پر نمی زند بغض را به گلو می آورد :

 

“  جوی هزار زمزمه در من
می‌جوشد..   . “

ازسمت مخالف مردی سیاه پوست را می بینم که به طرف من می آید .به آن سوی خیابان می روم و می پرسم تا در اصلی Cimetiere (آرامگاه)چقدر راه است و لازم است در مسیر مخالف ماشین سوار شوم .

جالب است این یکی هم عرب است و دهان می گشاید به زبان مادری و می گوید نه پیاده راهی نیست و می افزاید “امشی امشی” که یعنی آهسته آهسته قدم بزن .

نگاهی به پاهایم می اندازم و تشکر می کنم و در حالیکه می روم می گویم :«شکرا …امشی ..امشی .»

نزدیک به هشتصد - نهصد متری را پیاده می روم تا سرانجام در اصلی را پیدا می کنم . در ،با گاردهای کنترل ورود و خروج بسته شده و زنی با یونیفرم و فرمی به دست مقابل آن ایستاده است .

یه سمتش می روم و آدرس را نشانش می دهم . از زیر فرم هایش نقشه ای را به دستم می دهد و می گوید :« این بهت کمک می کند راحت راهت را پیدا کنی .»

نقشه را سریع دیدی می زنم و می بینم همه چیز مشخص است . تشکر می کنم و راه می افتم .

اینجا پرنده هم پر نمی زند . هیچ کس جز من توی این باغ بزرگ نیست . از خیابان ها عبور می کنم و به این می اندیشم که چرا سرانجامش اینگونه باید باشد و چرا وطنش را اینگونه باخودش برداشته و آمده اینجا :

“  ای‌کاش
ای‌کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه‌ها
در جعبه‌های خاک
یک روز می‌توانست
همراه خویش ببرد هر کجا که خواست …   “

فرهاد انگاری خودش خواسته این یکی شعر وترانه را(کوچ بنفشه ها) معنی و تفسیری دیگر ببخشد ….این بیماری و این مریض احوالی سال های آخر او را به پاریس کشاند و سرانجام به این باغ .

هر چه در باغ بیشتر و پیشتر می روم  بغضم بیشتر می شود . به این فکر می کنم چرا باید کسی که هر سال نوروزمان را با دوره می کنیم اینچنین غریبانه باید اینجا آرام بگیرد .

اینجا فقط سکوت محض است و همه آرام و با فاصله انگاری سا لهاست به خواب درازی فرورفته اند. صدایی از پشت سرم می شنوم و احساس می کنم که کسی در پی من می آید . بر می گردم و چیزی نمی بینم و باز به مسیرم ادامه می دهم و دوباره حس می کنم کسی در پشت سرم حرکت می کند . بر می گردم . با خودم فکر می کنم یا دچار فکر و خیال شده ام و یا آرامش ارواح این باغ را به هم زده ام و حالا کسی را به نمایندگی از خودشان فرستاده اند حالم را بگیرد . کمی سوت می زنم و بعد از کوله یکی از موزها را در می آورم و آرام و آهسته می خورم .

به قطعه 54  و ردیف 18 و سنگ 17 می رسم . قطعه ای عجیب و غریب است .اینجا انگاری قطعه ای است که جسدی در آن دفن نشده و هر چه هست خاکستر است . در محلی که نشانی اش  را دارم هیچ نام و نشانی نیست .

برایم عجیب است که فرهاد تا این حد مظلوم باشد . چند دقیقه ای کنار مزار بی نام و نشان می نشینم و بر می گردم .

زن نگهبان ورودی مرا که پکر می بیند می پرسد دیدی کسی را که در پِیش بودی و جواب می دهم دیدم ولی هیچ نشانی نداشت . تعجب می کند و می گوید چنین چیزی امکان ندارد همه مزارهای اینجا نشانی دارند .

با ناراحتی می گویم تعجب من از این است که کسی که در پیش آمده بودم آدم ناشناخته ای نبود که اینگونه مزارش بی نام و نشان باشد .

م به سمت ساختمان اداری راهنماییم می کند و می گوید سری به کامپیوترهای اداره بزن .

وارد ساختمان می شوم تا موضوع را به آنها بگویم .مردی میان سال با پوستی سفید و چروکیده  و عینکی به چشم سرش را از مانیتور بر می گرداند و بالا می گیرد و نگاهم می کند و با بی تفاوتی می گوید:« اسمش چیست ؟»

 می گویم : «فرهاد مهراد . »

کاغذی به دستم می دهد و می گوید :«بنویس.»

می نویسم : farhad mehrad

و ادامه می دهم :« موزیسین و خواننده مشهور ایرانی ……نوستالژی سه نسل ….»

می خواند :« فَغهاد مِغهاد »

بعد ادامه می دهد :«گفتی موسیقیدان بود ؟»

می گویم :«بله ….خیلی ها تو کشور ما ازش خاطره دارند . »

می گوید : «فامیلش هستی ؟»

می گویم : «نه …من یه فقط یه فن هستم …یه طرفدار …به احترام صداش و خاطره هایی که ازش دارم اومده بودم  کلاهی از سر بردارم برای ادای احترام . »

اسم را وارد کامپیوتر می کند و چند لحظه ای صبر می کند و می گوید :«ایناها …پیداش کردم ….بله …ما جاشو عوض کردیم . »

می گویم :«یعنی چی جاشو عوض کردید ؟»

می گوید :«یعنی مزارشو تغییر دادیم . الان تو قطعه 110 هستش . »

نگاهی به نقشه می اندازم و قطعه 110 را پیدا می کنم . خیلی راهه ..غروب شده و هوا سرد شده و نور هم در شتاب برای رفتن است .

روی صندلی مقابلش می نشینم . نگاهی به من می اندازد و می گوید :« چیزی می خوری مثلا یک نوشیدنی گرم . »

می گویم :«نه ممنون …احساس می کنم امروز روز بدی بود . »

لبخندی می زند و می گوید : «چرا ؟»

می گویم : «نتونستم به کارم برسم . من از راه دوری اومدم.»

تلفنش را بر می دارد و زنگی می زند .چند لحظه بعد ماشینی مقابل در ساختمان توقف می کند . دختری یونیفرم پوش از ماشین پیاده می شود و به سمت در می آید و در را باز می کند و داخل می شود . تمام اینها را از پشت پنحره می بینم .

مرد میانسال به همکارش چیزهایی را سریع می گوید که نمی فهمم و بعد از پشت میزش بلند می شود و کلاهش را روی سرش می گذارد و به سمت من می آید و به پشتم می زند و می گوید :«بلند شو . »

با تعجب می پرسم : «کجا ؟»

می گوید : «همراه من بیا .»

از ساختمان خارج می شویم .

دختر در کشویی وَن را باز می کند و به من اشاره می کند که سوار شوم . بعد خودش به همراه مرد سوار می شوند و ماشین را روشن می کنند .

باران هم نم نمک می بارد .

چراغ های ماشین را روشن می کنند و با سرعت از میان قطعات باغ و پرچین هایی که آنها را از هم جدا میکند عبور می کنند . نمی دانم کجا می روم و در پی چه هستند ،فقط می دانم که باید این مسیر را همراهشان رفت . در میانه های راه همکارشان را می بینند که با دوچرخه در حال عبور از میان قطعات است . برایش دستی تکان می دهند و رد می شوند .

جایی توقف می کنند . باز دختر پیاده می شود و در کشویی را برایم باز می کند و می گوید :«پیاده شو. »

می گویم :«وسالیم را بردارم ؟»

می گوید : «هر جور راحتی .»

کوله ام را دست می گیرم و با آنها همراه می شوم . روی زمین گِلی قدم بر می دارم .مرد از جلو حرکت می کند و دختر از پشت سرم و من در میانه مسیری را که آنها می روند را دنبال می کنم .

از کنار پرچینی عبور می کنند و نگاهی به سنگ های اطراف می اندازند . انگار ی چیزی را می کاوند ..به سنگ ها نگاه می کنم و تازه می فهمم چرا اینجا هستم . اسم ها آشنا است و ایرانی .انگاری اینجا قطعه ایرانی هاست . ..آن طرف تر یک مزار مظلوم در میان مزارهایی با سنگ گرانیت انگاری چشم نوازی می کند .

مرد نشانمش می دهد و می گوید :« این هم نوستالژی شما ..بفرمایید …فَغهاد مِغهاد…»

نگاه می کنم .سنگ اسمش را باد انداخته . مرد خم می شود و سرپایش می کند. دخترک می نشیند و رویش را پاک می کند . علف های هرز باغچه روی مزار را می کنم و خاک های اطراف را کنار می زنم  .عادت ما ایرانی هاست که هر وقت به مزاری می رسیم ابتدا غبار از رویش بشوییم .باران قبل از من زحمتش را کشیده و مزار را تمیز کرده .

اینجا مزار “فرهاد مهراد” است :

” در روشنای باران
            در آفتاب پاک.   “

این جا خانه آخر فرهاد است . همان که نوروزهایمان همه با یاد او ،نو می شود …همان که اگر هیچ ترانه ای جز این نیز نخوانده بود در حافظه تاریخی ما برای همیشه ثبت می شد و ضبط :

“  بوی عیدی، بوی توت، بوی کاغذرنگی،
بوی تند ماهی‌دودی وسط سفره‌ی نو،
بوی یاس جانماز ترمه‌ی مادربزرگ،   “

و من آمده بودم به او ادای احترام کنم و با یاد او زمستان را به پایان ببرم :
“ با اینا زمستونو سر می‌کنم،
با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم! “

آمده بودم به دنبال شادی هایی که انگار جایی در کودکی گم کرده بودم و این روزهاکسی حتی نشانی کوچک از آن نیز ندارد . شادی هایی که انگاری جایی در تاریخ جا گذاشته ایم و هیچ وقت پیدایش نمی کنیم :

“شادی شکستن قلک پول،

وحشت کم شدن سکه‌ی عیدی از شمردن زیاد،

بوی اسکناس تانخورده‌ی لای کتاب،”

یادآوردش نیز خاطره انگیز است …و این همه را از چه کسی داریم جز “فرهاد” :

” با اینا زمستونو سر می‌کنم،

با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم! “

یاد چهارشنبه سوری هایی که از روی آتش می پریدیم .پریدن هایی که  حالا سال هاست فراموش کرده ایم…یاد قاشق زدن برای گرفتن کمی آجیل و شکلات و چادری که به شیطنت از سرمان بر می داشتند تا شناساییمان کنند …یاد آبی که در سرمای زمستان روی سرمان می ریختند تا بورمان کنند به جای اینکه چیزی در کاسه و یا ملاقه مان بریزند به شیرینی و شادی :

“فکر قاشق زدن یه دختر چادرسیا،

شوق یک خیز بلند از روی بته‌های نور،

برق کفش جف‌شده تو گنجه‌ها،

با اینا زمستونو سر می‌کنم،

با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم!”

 

یاد مشق های شب عید بخیر که سال دیمیان یکبار همان روز اول می نوشتیم و می گذاشتیم کنار و یکبار می گذاشتیم برای آخرین روی تعطیلات :

” عشق یک ستاره ساختن با دولک،

ترس ناتموم گذاشتن جریمه‌های عید مدرسه،

بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب،

با اینا زمستونو سر می‌کنم،

با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم! “

یاد نوروز با فرهاد بخیر ….سی و چند سال دارم و در تمام نوروزها همراه و هم پیمان و موسیقیای من بوده و هست :
“  بوی باغچه، بوی حوض، عطر خوب نذری،
شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن،
توی جوی لاجوردی هوس یه آب‌تنی،
با اینا زمستونو سر می‌کنم،
با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم!  “

مرد بلند می شود و به دختر نیز اشاره می کند که بلند شود و به من می گوید :« تو را با نوستالژی ات تنها می گذارم . چند دقیقه ای اینجا باش و با او حرف بزن . ما کنار ماشین منتظریم. »

از دختر می خواهم اول عکسی از من و عمو فرهاد بگیرد و بعد برود .

بعد می نشینم به گفتگو با فرهاد نازنین .

چند دقیقه بعد به سمت ماشین می روم . دخترک مثل بار قبل در را باز می کند تا سوار شوم . به او می گویم :«میشه از شما دوتا یه عکس یادگاری بگیرم ؟»

با تعجب می پرسد : «برای چی ؟»

می گویم :«شما آدم های خوب و مهربانی هستید . برای تشکر.شاید یه روزی درباره شما چیی نوشتم.کسی چه می داند ! »

مرد سیگارش را روشن می کند و می گوید : «ما که کاری نکردیم …ما فقط یک نفر را به نوستالژیش رساندیم .»

 بعد می خندد و می گوید : «شوخی کردم.وظیفه ما بود . نمی خواد عکس بگیری.»

تشکر می کنم و بر می گردیم . این بار باغ را دقیق تر نگاه می کنم . چند روز بعد که به عکس هایی که از باغ تیه گرفته بودم ،دقیق تر شدم فهمیدم چرا فرهاد همچون بنفشه های در خاک اینجا را برای آرمیدن برگزیده ….همه نشانه های آنچه از بهشت شنیده اید ، در این باغ می توان یافت …خداوند انگاری نشانه هایی زیبا از قدرت و زیبایی را در این باغ به ودیعه گذاشته …باغ تیه به راستی زیباست ..این عکس های زمستانی از تیه است که می بینید .

بعد از بازگشت تغییر نشانی خانه دوست را به عباس خبر دادم و گفتم در سایتش بگذارد یا اگر بعد ها نیز راه گم کرده ای چون من گذارش به پاریس افتاد و دلش برای نوستالژی هایش تنگ شد مثل من اینچنین سرگردان و حیران نشود .

چند وقت بعدتر از دیدار با فرهاد تلفنی با “پوران مهراد(گلفام)” همسر فرهاد مهراد صحبت کردم و ماجرا را برایش تعریف کردم . گفت که دو سه سالی می شود مزار فرهاد را تغییر داده اند و به قطعه 110 منتقل کرده اند که مزاری دائمی و ابدی است برای فرهاد .

ظاهرا چند سالی می شود که گذار پاریس نشینان به آن حوالی نیفتاده و کسی از این جابه جایی خبری نداشت .

پوران بانو می گوید: «بله دیگر چنین است رسم روزگار . روز جابجایی دو سه نفر بیشتر نبودند .»

به او می گویم :« باورم نمی شود فرهاد بالای سی میلیون طرفدار داره . »

خنده تلخی می کند و می گوید :«نه اینجوری ها نیست … فرهاد شاید حداکثر سیصد تا طرفدار واقعی داره …شاید تو هم یکی از اون ها باشی . »

بعد می پرسم : «چرا باغ تیه را انتخاب کردید؟»

می گوید :« با پرلاشز از اول موافق نبودم چرا که معتقد بودم پرلاشز نیست که به فرهاد هویت و اعتبار می داد .فرهاد خودش وزنه و اعتبار است .فرهاد نیازی به این چیزها نداشت برای همین تصمیم گرفتم فرهاد تو یه فضای سرسبز و آرام آروم بگیره . خودش هم همیشه آرامش رو دوست داشت و فکر کنم بهترین انتخاب تو اون شرایط همونجا بود .حالا فرهاده که با این باغ اعتبار داده .»

پوران مهراد ادامه می دهد:«تازه “تیه” یه حسن دیگری هم داره …تو رفتی و دیدی سختی این مسیر رو …هر کسی حاضر نمیشه این مسیر رو بره دیدن فرهاد …برای همینه که زحمت کسایی که این رنج و زحمت رو به جون می خرن برای من خیلی ارزش داره و فقط دوستداران واقعی فرهاد می تونن به اونجا برن .»

حالا فرهاد هشت نه سالی هست که روزها و شب هایش را در باغ زیبای تیه می گذراند و پوران مهراد در آن سوی آمریکای شمالی و گاه در ایران ..زوجی که از نظر فیزیکی فاصله زیادی از هم دارند اما پوران مهراد و نقل قول های با احترامش از فرهاد ،نشان می دهد که روح هایشان هنوز در هم آمیخته اند .

 سال های سال بعد از این نوروز هایی می آیند و می روند و هر سال ترانه “بوی عیدی”فرهاد برای نسل بعد از این ما همچون نسل های قبلی تکرار خواهد شد . خیلی ها به تقلید از این آهنگ ترانه ها سروده اند و خوانده اند و ریمیکس های زیادی از این آهنگ و ترانه منتشر شده اما خودشان و خودمان  و همه می دانیم که هر جای دنیا که باشی نوروز فقط  با ترانه  ”بوی عیدی” فرهاد است که نوروز می شود .

ممکن است ایرانی نسل چهارم و پنجم به غربت مهاجرت گرفتار آید و زبانش را از دست بدهد و به زبان بیگانه سخن گفتن را عادت کند . ممکن است و بعید نیست اما هر چه باشد می تواند با افتخار با این ترانه به دیگران بگوید که اصل و نسبش به کجا می رسد و ریشه اش از کجاست و چگونه همچون بنفشه ای در خاک وطن دیگری را برای خود برگزیده جز ایران .فرهاد عادت داشت نوروز را همیشه با چیزی نو شروع کند ،با لباسی و کفشی و اگر نمی شد حتی با جورابی نو ،نوروز اگر به دیدارش رفتم کمش خواهم کرد برای اینکه رسم هر ساله را به جای آورد .

  حرف آخر -  بد نیست خواندن دو پاره از شعر بلند هایده برادرزاده ی فرهاد مهراد در وصف او ،حیف است که ترجمه شود و بهتر است به زبان اصلی بخوانیم/بخوانید :

 

In te changing colors

Of the ocean,

In the poetic chill that

Makes the autumn leaves fall,

In the brightness of

The silent moon,

And the mysterious awe

Of the milky way,

In the holy ritual of

Making tea,

Pouring tea,

Drinking tea,

In all the music that

Can not touch the soul any deeper,

In all the poems that

Make you smile with a nod or

Cry with an ache,

I miss you.

I never really saw you

Until you traveled  so far away.

My dear uncle,

My dear friend,

My lonely prophet of

Beauty and sorrow,

Please forgive me

For everything you wanted me to be,

I failed you.

My hands were always empty

And yet

My hands ache to give to you

All I never had

And all you never asked for.