روزهای انتخابات؛ کابوسی که در بیداری اتفاق افتاد

فرشته قاضی
فرشته قاضی

» سرکوب مطبوعات در مصاحبه با مهدی تاجیک

در روز انتخابات و روزهای پس از آن در جریان اعتراضات مردمی و سرکوب های شدید، در تحریریه های روزنامه ها در قلب تهران چه می گذشت؟ روزنامه نگارانی که در تحریریه ها ماندند و کار روزنامه نگاری را ادامه دادند چه شرایطی را پشت سر گذاشتند؟ وضعیت معیشتی و اقتصادی این روزنامه نگاران در کنار فشارهای امنیتی و سانسورها و بازداشت ها چگونه بود؟

مهدی تاجیک، روزنامه نگاری که هم در زمان انتخابات و هم پس از آن و طی اعتراضات و سرکوب ها، به عنوان یک روزنامه نگار در تحریریه روزنامه ها حضور داشته در مصاحبه با روز از این دوران گفته و اینکه زندگی روزنامه نگاران در جریان اعتراضات و سرکوب های پس از انتخابات، زندگی چریکی بود.

مطبوعات و روزنامه نگاران بعد از انتخابات 22 خرداد 88 چنان مورد سرکوب قرار گرفتند که گزارشگران بدون مرز هشدار داد ایران در حال تبدیل شدن به یک کره شمالی دیگر است. همزمان و براساس اعلام فدراسیون بین المللی روزنامه نگاران، ایران بزرگترین زندان روزنامه نگاران در جهان شد و برخی وضعیت را از دوران کودتای 28 مرداد هم بدتر توصیف کردند.

بسیاری از روزنامه نگاران بازداشت شدند و به مرور به حبس های طولانی مدت و محرومیت از حرفه روزنامه نگاری محکوم. تعدادی از روزنامه نگاری فاصله گرفته و شغل های دیگری پیشه کردند و تعدادی نیز از کشور خارج شدند. نیروهای امنیتی در چاپخانه ها مستقر شدند.مهدی تاجیک می گوید: حکومت همه چیز را سرکوب کرد و بست اما موفق به توقف روند اطلاع رسانی نشد. روند سه ساله و فداکاری همکاران ما نشان داد که این آهنگ متوقف نخواهد شد.این مصاحبه در پی می آید.

 

شما قبل از انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری در روزنامه اعتماد بودید برگردیم به همان زمان. فضای کار در روزنامه ها قبل از انتخابات و در روزهای منتهی به انتخابات به چه شکلی بود؟

من در ضمیمه سیاسی اعتماد بودم که به صورت روزانه منتشر می شد. دو ماه مانده به انتخابات به سایت “جمهوریت” هم پیوستم که ابتدا با هدف حمایت از “محمد خاتمی” تاسیس شد اما در نهایت به ارگان تبلیغی “میرحسین موسوی” تبدیل شد. باید بگویم در این دوران شاهد اختلاف و تنوع سلیقه در تحریریه ها و میان روزنامه نگارانی بودم که به عنوان روزنامه نگاران اصلاح طلب شناخته می شدند. “روزنامه نگار اصلاح طلب” یعنی روزنامه نگاری که خود را وابسته و حامی جریان سیاسی اصلاح طلبان می داند. برخی از آنها اساسا عضو حزب هم بودند. بی طرفی و استقلال حرفه ای برایشان معنا نداشت. گاه در بحث های درون تحریریه ای حس می کردی که در جلسه درونی یک حزب نشسته ای. پدیده عجیبی هم نبود. برخی از روزنامه نگاران اصلاح طلب را می شد در جلسات احزاب اصلاح طلب هم دید. برخی ها اساسا هویت حزبی شان بر هویت روزنامه نگاری شان غلبه می کرد. آنها بیشتر آدم های حزبی و سیاسی بودند تا روزنامه نگار. لذا خیلی طبیعی بود که دغدغه آنها در برهه نزدیک به انتخابات بیشتر یک دغدغه سیاسی باشد تا روزنامه نگارانه. ابایی هم نداشتند از اینکه در روزهای نزدیک انتخابات تراکت های تبلیغی دست بگیرند و در خیابان با مردم چانه بزنند که به چه کسی رای بدهند و به چه کسی رای ندهند. در آن شرایط فعالیت مستقل روزنامه نگاری بسیار سخت بود یعنی باید به عنوان یک روزنامه نگار شما تعریف میکردید که گرایش تان چیست و براساس این گرایش له یا علیه یک کاندیدا فعالیت کنید.

 

یعنی در آن مقطع زمانی، نقد بی طرفانه مستقلی از سوی روزنامه نگاران به کاندیداهای انتخاباتی منتشر نشد؟

متاسفانه موردی از نقد بی طرفانه در خاطرم نیست. عمدتا اگر هم کسی چنین نقدهایی می نوشت از شانس بالایی برای انتشار برخوردار نبود. بهرحال مدیرمسوول یک روزنامه اصلاح طلب حواس اش به هیچ چیز که نباشد حتما به این هست که مصلحت های سیاسی در روزنامه اش رعایت شود. در واقع هر روزنامه ای که بنای حمایت از کاندیدایی را داشت اجازه انتشار نقد درباره آن کاندیدا را نمیداد. به هر حال تعداد روزنامه های اصلاح طلب هم محدود بود و همین محدودیت هم باعث می شد روزنامه های موجود تمام توان خود را برای حمایت از کاندیدای مورد علاقه‌شان به کار گیرند. حس می کنم سرکوب های دوره اول ریاست دولت احمدی نژاد باعث شد تا برخی روزنامه نگاران منتقد دولت هم در بحبوحه انتخابات تبدیل به کنشگران سیاسی شوند و گاهی حتی به جای نقد دست به تخریب بزنند. فعالیتی که ابدا در شان آنها نبود. بسیاری از روزنامه نگاران سرشناس هم در ستاد انتخاباتی آقای خاتمی موسوم به ستاد 88 فعال شدند.

 

این مساله می تواند به این دلیل باشد که مدیران روزنامه ها از طیف سیاسی اصلاح طلب بودند و روزنامه نگاران مستقل، مدیریت روزنامه ای را برعهده نداشتند. درست است؟

خب این یک واقعیت است. اصولا حتی در بازه زمانی سال 76 تا 79 موسوم به بهار مطبوعات هم روزنامه مستقل نداشتیم و جو هیجانی غالب بود. ولی همان روزنامه ها فضایی را برای انعکاس نظرات مستقل و گاه دگراندیشانه ایجاد کردند. آن روزنامه ها، روزنامه نگاران خودشان را داشتند. روزنامه نگارانی که بسیاری از آنها بدون اینکه دنبال رسالت حرفه ای و استقلال کاری خود باشند به احزاب نزدیک شدند و باید رد آنها را در دفاتر حزبی اصلاح طلبان پیدا می کردی. خوراک فکری آنها هم خوراک حزبی بود و با خروج اصلاح طلبان از قدرت هم رونق کار آنها از بین رفت.متاسفانه نسل فعلی روزنامه نگاران ایران هم از آسیبی مشابه رنج می برد. این نسلی بسیار جوان است که تجربه کافی هم ندارد و بنابراین سریع جذب طیف های مختلف سیاسی و حزبی می شود. تجربه انتخابات ریاست جمهوری 1388 محک خوبی برای این نسل بود. اگر امروز هم اصلاح طلبان ساز و برگ گذشته را داشتند و دفاتر حزبی شان دایر بود شک ندارم که بسیاری از روزنامه نگاران کنونی هم تبدیل به روزنامه نگار حزبی می شدند.

 

نزدیک انتخابات همیشه فضا کمی بازتر می شود و رسانه ها هم آزادی عمل بیشتری به دست می آورند. در آستانه انتخابات 88 به چه شکلی بود؟

فضا آن موقع هم درست نزدیک به انتخابات کمی بازتر شد که از جهتی خوب بود چون برخی ایده هایی که تا قبل از آن نمی توانستیم بدانها بپردازیم با کمی احتیاط قابل انتشار شد. با این حال فضای پر ابهامی بود. نمیدانستی تا چه اندازه می توانی پیش بروی و کجا باید متوقف شوی. کدام سوژه ها را تا چه حدی می توانی بپردازی و کدام را نمی توانی. مثلا در مورد گزارشی که آن زمان درباره بحران هسته ای نوشته بودم به روزنامه تذکر داده شد اما از سوی دیگر مثلا یک مصاحبه با آقای “ابراهیم نبوی” در دو صفحه داشتیم و منتشر کردیم و اتفاق خاصی نیفتاد. یعنی تکلیف آدم روشن نبود و نمی‌دانستیم چه میتوانیم بکنیم و چه نباید بکنیم. در عین حال مدیران روزنامه ها هم چون امیدوار بودند که یک کاندیدای اصلاح طلب انتخابات را ببرد، دست بالا را گرفتند و معتقد بودند که اگر الان هم توقیف شویم دو روز دیگر با روی کار آمدن رئیس جمهور اصلاح طلب رفع توقیف خواهیم شد. از این لحاظ یک بخشی از باز شدن فضا، محصول سیاست رسانه ها بود که چنین ریسکی را کردند.

 

روز انتخابات و بعد زمانی که محمود احمدی نژاد را به عنوان برنده انتخابات معرفی کردند در تحریریه چه خبر بود؟

روز انتخابات ما و سایر همکاران بیشتر در ستادهای انتخاباتی و حوزه های رای گیری بودیم که بتوانیم تصویری عینی برای گزارش و خبر داشته باشیم. خود من آن روز در ستاد قیطریه بودم. تا عصر خبرهایی که از حوزه های رای گیری می رسید حاکی از این بود که میرحسین موسوی با اختلاف بالایی از سایر کاندیداها جلو افتاده است.اما عصر به این ستاد حمله شد و ارتباط ستاد با حوزه های رای گیری هم قطع شد در واقع خبرهایی که از حوزه های رای گیری می آمد خبرهای خوش بود. اکثر خبرها حکایت از این داشت که اقای موسوی پیروز شده است. یک حس شعف و شادی بود. همه خودشان را برای جشن پیروزی آماده کرده بودند. خیلی ها وعده می دانند که اگر آقای موسوی در انتخابات پیروز شد دوستان شان را به شام و شیرینی دعوت کنند. ساعات خوشی بود اما حتی تا شب هم به درازا نکشید. غروب بود که گروهی از لباس شخصی ها به ساختمان ستاد حمله ور شدند. داد و بیداد راه انداختند که لپ تاپ ها را خاموش و ساختمان را ترک کنید. خیلی از سران احزاب اصلاح طلب که آن موقع در ستاد قیطریه بودندبه نیروهای لباس شخصی اجازه پیشروی ندادند و آنها را به خروجی ساختمان راندند. بعد پلیس آمد تا ماجرا را فیصله بدهد. هنوز هم کسی پیش بینی نمی کرد. همه فکر می کردند که موسوی پیروز انتخابات شده و این حمله لباس شخصی ها هم از سر عصبانی است. تا قبل از اعلام نتایج هیچ کس فکرش را هم نمی کرد که احمدی نژاد به عنوان پیروز اعلام شود. کسی حاضر نبود از امید و خوش بینی اش عقب نشینی کند. نیمه شب زمانی که نتیجه اولیه آرا اعلام شد با هر همکاری که صحبت می‌کردم انگار یکی از عزیزترین نزدیکانش را از دست داده بود. بهت و شوک و اندوه آن لحظات را هرگز فراموش نخواهم کرد. همان موقع وارد ستاد قیطریه که شدم انگار وارد مجلس عزا شده ام. هیچ چیزی در آنجا به یک ستاد انتخاباتی شبیه نبود.این فضا به روزنامه و تحریریه هم راه پیدا کرد. 23 خرداد یعنی یک روز بعد از انتخابات من ساعت 3 یا 4 به روزنامه اعتماد رسیدم. هنوز خبر دقیقی از اعتراضات مردمی به رسانه ها درز نکرده بود. فقط فضا، فضای ابهام بود ولی اینکه چه اتفاقی قرار است بیفتدکسی نمی دانست. یکی از عکاسان خبری هراسان خود را به روزنامه رساند و عکس هایی از چند نقطه شهر از جمله عباس آباد و تخت طاووس را نشان داد که لباس شخصی ها با مردم درگیر شده و با چاقو و باتوم به آنها حمله کرده بودند. تصاویری دلخراش که هنوز باور آن بسیار سخت بود. پس از آن سیل تلفن ها و تماس های مردم از تجمع، اعتراضات، آتش زدن سلط های آشغال و شکستن شیشه ها و… رسید و تازه متوجه شدیم که فضا غیرعادی تر از آن است که تصور میکردیم. نزدیک غروب بود در اتاق سردبیری جمع شده بودیم و به اخبار گوش می‌دادیم. یکباره کل منطقه را صدای “الله اکبر” و “یا حسین میرحسین” گفتن مردم فرا گرفت. اصلا برای هیچ کسی باور کردنی نبود. تظاهرات خودجوش در نقطه نقطه شهر و آن الله اکبر گفتن ها و فریاد های مرگ بر دیکتاتور و یاحسین گفتن ها تکان دهنده بود. هنوز صدای همکاری در گوشم است که گفت ما شاهد یک انقلاب هستیم. همکار دیگری می‌گفت آخرین بار این فضا را در بحبوحه انقلاب اسلامی حس کرده است. همه منقلب بودند اما صدای مردم و اعتراضات شعله ای از امید را در میان ناامیدی ها روشن کرد امید داشتیم که این اعتراضات نتیجه داشته باشد. دقیقا فضای خوف و رجا بود از یک طرف نگرانی از سرکوب و اتفاقاتی که می افتاد و از سوی دیگر امید به اینکه اعتراضات به نتیجه برسد. این فضا تا روزها و هفته ها ادامه داشت.

 

در چنین فضایی به عنوان روزنامه نگار چه میکردید؟ امکان کار رسانه ای به چه شکلی بود؟

همان شب انتخابات نیروهای امنیتی برای چک کردن تیترهادر برخی روزنامه ها مستقر شدند. دو سه روز بعد هم در چاپخانه ها مستقر شدند. یادم است چند باری برای اینکه محتوا را تغییر دهند بخشی از روزنامه، سفید منتشر شده بود. ما هر روز یک ضمیمه 16 صفحه ای منتشر می کردیم. روز بعد از انتخابات سردبیر ضمیمه تصمیم گرفت که برای مدتی کار را متوقف کنیم. این توقف نزدیک 40 روز ادامه داشت. استدلال او این بود که در این فضا هیچ امکانی برای کار رسانه ای وجود ندارد. او درست می گفت. واقعا هیچ امکانی وجود نداشت. نتیجه این شد که هر روز به روزنامه می رفتیم و می نشستیم بدون اینکه کاری بکنیم. اخبار، عکس ها و ویدئوهایی که منتشر می شد را می دیدیم اما هیچ کار مطبوعاتی و روزنامه نگاری نمی کردیم.با اینکه ایران منبع خبر و در راس توجه جهان بود اما ما کاری نمیتوانستیم بکنیم و این خیلی دردناک بود. روزنامه هایی هم که اندک اشاره ای کردند و کمی به مسائل پرداختند، بی درنگ توقیف شدند. نمونه اش روزنامه اعتماد ملی بود.

 

و بازداشت ها شروع شد و همکاران یکی پس از دیگری بازداشت شدند؛ همین مساله چه فضایی را بر تحریریه تحمیل میکرد؟

فضای ناباوری و شوک روانی که حاصل ضربه ای غیرمنتظره بود. روز بعد از اعلام نتایج، اینترنت را به شدت محدود کردند. خبرها دهان به دهان می رسید که چه تعدادی از شب گذشته بازداشت شدند. اتمسفری که حاکم شده بود غیر قابل تحمل بود. از روز دوم سیل بازداشت ها به شکل گسترده تری اتفاق افتاد و ما مدام نگاه می‌کردیم که ببینیم کدام یک از همکاران را بردند یا با کدام یک از همکاران تماس گرفته و تهدیدش کرده اند، کدام یک از همکاران احضار شده اند و… روزهایی بود که آرزو می کنم هیچ وقت دیگر در آن وسعت برای روزنامه نگاران ایران تکرار نشود. انگار کابوسی بود که در بیداری اتفاق می افتاد. همه امیدها نقش بر آب شده بود. چه کسی این را باور می کرد؟ روزنامه نگاران می دیدند که چطور به سادگی سرنوشت شان دارد تباه می شود. فضا طوری بود که اگر نیم ساعت تلفن را جواب نمیدادیم یا شارژ موبایل تمام می شد، تمام دوستان خبردار می شدند و خانواده از نگرانی به همه زنگ میزدند. هیچ کسی نسبت به یک ساعت بعدش هم نمی توانست مطمئن باشد.

 

در چنین وضعیتی آیا در اعتراضات مردمی حضور داشتید؟

در این مورد می توانم درباره خودم و دایره دوستان نزدیکم اظهار نظر کنم؛ بله در اعتراضات شرکت می‌کردیم. با همان هویت روزنامه نگاری و به عنوان یک شهروند در کنار مردم بودیم چون خود را جزوی از یک جنبش اجتماعی میدانستیم.

 

وقتی بعد از 40 روز ضمیمه سیاسی را منتشر کردید وضعیت کاری حرفه ای چه تفاوتی با قبل کرده بود؟

ابدا مثل سابق نبود. ما روزی دو تا سه یادداشت سیاسی به مسئول بخش میدادیم و همیشه اکثر این یادداشت ها حذف میشد بخصوص وقتی یکی از مسئولان سخنرانی میکرد یا موضعی میگرفت این سانسور بیشتر می شد. مثلا روزی که آقای خامنه ای سخنرانی کرده بود ما 4 یادداشت داده بودیم که روی هر 4 یادداشت خط قرمز کشیده شد و همه حذف شدند. من همان روز از صفحه عکس گرفتم و برای اینکه فضای شدید سانسور را نشان دهم در صفحه فیس بوک‌ام منتشر کردم. بلافاصله از طرف مدیر روزنامه تماس گرفتند و گفتند که مدیر روزنامه عذر شما را خواسته چون اسناد محرمانه روزنامه را منتشر کرده ای! البته با پادرمیانی دوستان مساله حل شد اما می‌خواهم بگویم که فضای خودسانسوری مدیرمسئول ها و سردبیرها و سانسور رسمی از سوی حکومت دست به دست هم داده بودند که روزنامه ها چیزی برای انتشار نداشته باشند. فضای غم انگیزی بود.

 

اما با این وجود فضای اطلاع رسانی ادامه داشت و خیلی از همکاران روزنامه نگار به طرق مختلف به اطلاع رسانی پرداختند و به رسالت حرفه ای شان عمل کردند.

تلاش بچه ها واقعا در خور تحسین بود. تقویت آهنگ اطلاع رسانی بعد از انتخابات محصول شجاعت ها و بی پروایی روزنامه نگاران بود. وقتی فضا بسته شد راهی جز این نداشتیم که خبرها را به صورت ناشناس مخابره کنیم و حتما می‌دانید که چقدر هم این رسالت و این کار پرهزینه و پر ریسک بود. چون خیلی ها که با رسانه های خارج از ایران در ارتباط بودند به خاطر عملکرد حرفه ای شان با آنها برخورد امنیتی شد و سرکوب شدند. فداکاری هایی که بچه ها میکردند با علم به هزینه ای بود که باید می پرداختند. آنها بخشی از پیکره اجتماعی خواهان تغییر بودند.

 

همان زمان در مصاحبه هایی که با برخی از روزنامه نگاران داخل کشور داشتم و بدون نام انها منتشر شد می گفتند که کیف هایشان پشت در آماده است برای زندان رفتن. یعنی به نوعی روزنامه نگاران آماده پرداخت هزینه بابت رسالت حرفه ای شان بودند.

باید یادی کنم از “احمد زیدآبادی” که سال گذشته وقتی جایزه ای جهانی آزادی مطبوعات را به او دادند در نامه ای به برگزار کنندگان آن مراسم به سندروم زنگ خانه اشاره کرد. اشاره کاملا درستی بود. هر گاه که در نیمه شب زنگ در به صدا در می آمد اولین فکری که به ذهن آدم خطور می کرد این بود که مامورها آمده اند. این سندروم در میان همه کسانی که درگیر فعالیت حرفه ای شان بودند وجود داشت. ترس همیشگی از بازداشت و تحت نظر بودن، ذهن را فرسوده می کند و احتمال افسردگی را بالا می برد. مشکل از این هم بیشتر بود. تحریریه ای را در نظر بگیرید که در عرض چند هفته نزدیک 70 درصد آدمهایش به انواع بلاها مبتلا شوند. گروهی بازداشت، گروهی فراری، گروهی دست از کار کشیده، گروهی منزوی و سرخورده. هیچ چیز سر جایش نبود. نه موقعیت شغلی نه زندگی شخصی نه مراودات اجتماعی. کل پیکره زندگی ما-ـ ما به معنای روزنامه نگارـ- دچار تغییر شده بود؛ تغییری که بدتر از آن میسر و ممکن نبود. تغییر به این معنا که وقتی می خواستی یکی از دوستانت را ببینی باید هزار فکر و خیال می کردی که مبادا تلفن ها شنود باشد. مبادا قرار ساده شما تبدیل به دردسری بزرگ شود. بارها پیش آمد که برای یک قرار ساده ناچار شدم واسطه ای بتراشم. این دیگر زندگی نرمال و معمولی نبود. وضعیت طوری بود که انگار داری مانند یک چریک زندگی می‌کنی. این فضا دیگر فضای رسانه ای و زندگی روزنامه نگاری نبود. کیف های پشت در و سندروم زنگ خانه ها بخش خیلی کوچکی از آن چیزی بود که اتفاق می افتاد. تمام زندگی تحت تاثیر اتفاقات مستمر ناگوار بود که نه فقط شخص را بلکه کل خانواده و اطرافیان را تحت تاثیر قرار میداد.

 

در این فضا که بسیاری از روزنامه نگاران بازداشت شدند، بسیاری بیکار شدند و منبع درآمد خود را از دست دادند، وضعیت اقتصادی و معیشتی روزنامه نگاران به چه صورتی بود؟

این مشکلی نبود که بعد از انتخابات ایجاد شود. واقعیت این است که من در سالهای فعالیت مطبوعاتی ام به ندرت حقوق سر وقت گرفتم. بیمه نشدن ها، کسر حقوق های بی جهت و عدم پرداخت حقوق گویی که بخشی از کار ما شده است. مثالی تراژیک و البته طنز آمیز بیاورم از روزنامه کارگزاران که به روزنامه سرمایه داران مشهور بود اما وضع حقوق دادن به روزنامه نگاران در این موسسه مطبوعاتی هم مایوس کننده بود. یادم است یک بار در روز چهارشنبه سوری در روزنامه کارگزاران منتظر گرفتن حقوق و عیدی بودیم. تا غروب منتظر ماندیم اما مسئول مالی از دادن حقوق امتناع می کرد و می گفت آهی در بساط نیست. برخی بچه های بخش فنی و اداری رفتند ترقه هایی را که برای چهارشنبه سوری همراه داشتند جلوی در اتاق کار ایشان ترکاندند اما هیچ فایده ای نداشت و حقوقها بعد از 13 به در پرداخت شد. یعنی اعتراضی در این حد پر سر و صدا هم راه به جایی نبرد. گذشته از این، هر موقع هم که به لحاظ شخصی شاهد اعتراضی نسبت به عدم پرداخت حقوق بودیم نتیجه ای نمی گرفتیم. نمونه اش اینکه سال 1387 با روزنامه ای 6 ماه مستمر کار میکردم و حقوق نمیدادند. در وبلاگم پستی گذاشتم با این تیتر که “حاجی مطبوعاتی ها بروید دنبال یک شغل شرافتمندانه تر” نتیجه این یادداشت، اخراج نامحترمانه من از روزنامه بود. بعد از 6 ماه کار بی جیره مواجب اخراج برایم مهم نبود اما می‌خواهم نحوه برخورد را بگویم. بارها از زبان یکی از سرمایه گذاران معروف روزنامه های اصلاح طلب شنیدم که اگر در اعتراض به تاخیر در پرداخت حقوق ها دست از کار بکشید، میروم زیر پل میرداماد و 4 نفر را می آورم روزنامه نگاری کنند. جمله ای دیگر از ایشان در خاطرم مانده که همیشه به شوخی و جدی بیان می کرد. اینکه حقوق ندادن یک امر بدیهی است و اصل بر این است که حقوق روزنامه نگاران را نباید داد. تازه وضع کسانی که به صورت ثابت کار می کردند تا حدودی بهتر بود. بچه هایی که حق التحریری کار میکردند یکسال به یکسال حقوق دریافت می کردند. گاهی حتی بعد از یکسال هم به حقوق خود نمی رسیدند. همین است که در زمان نزدیک انتخابات خیلی از روزنامه نگاران جذب ستادهای انتخاباتی می شوند. چون می توانند به ازای یک ماه کار، حقوقی معادل 6 ماه کار عادی در روزنامه را کسب کنند. وضع اقتصادی بعضی از روزنامه نگاران در همین ایام از این رو به آن رو شده است و یکباره به خانه و اتومبیل هم رسیده اند. این واقعا یک آسیب است. کتمان کردنی هم نیست. غم نان شوخی بردار نیست. به قول شاملو دریغا که فقر احتضار فضیلت است.

 

من در بسیاری از روزنامه های اصلاح طلب بوده ام تا قبل از توقیف فله ای 18 نشریه در اردیبهشت 79 وضعیت بدین شکل نبود حتی بعد از آن هم تا سال 84 این مساله بدین شکل فراگیر نبود.

کاملا درست است. زمانی که چهره های اصلاح طلب رسانه داشتند و یک پایشان در قدرت بود می توانستند از رانت هایی بهره مند شوند و هزینه کنند. بازه زمانی که شما میگویید تا سال 1379 است. بعد از آن هم امکان تامین مالی توسط مدیران روزنامه ها به طور کامل از دست نرفته بود. چون هنوز به نوعی نفوذی در قدرت داشتند اما بعد از سال 84 و روی کار آمدن آقای احمدی نژاد این امکان را از دست دادند. از طرفی فضای سرکوب این امکان را نمی‌داد که صاحبان رسانه های منتقد روی جذب مخاطب سرمایه گذاری کنند و از این طریق هزینه های خود را تامین کنند. در بحبوحه انتخابات 88 برخی سرمایه گذاران رسانه ای که امید داشتند چهره ای اصلاح طلب پیروز انتخابات شود تتمه توان مالی شان را به کار انداختند و برای مدتی نه چندان طولانی، رسانه ها را شارژ کردند. اما متاسفانه فضای حاکم از سال 84 فضای بدی بود و فقط هم مساله عدم پرداخت حقوق نبود. هیچ کدام از روزنامه ها با روزنامه نگاران قرارداد درستی نمی بستند. بیمه ای در کار نبود. نیروهای حق التحریری هم از هیچ امکان و امتیازی برخوردار نبودند. واقعیت تلخ اینکه، صاحبان رسانه های ما چهره های سیاسی بوده و هستند. آنها تا زمانی که وصل به قدرت باشند یا امید بازگشت به قدرت را داشته باشند روی رسانه سرمایه گذاری می کنند ولی در دوره اخیر وقتی امید کوتاه مدت شان برای بازگشت به قدرت را از دست دادند، دیگر دلیلی هم برای سرمایه گذاری ندیدند. خود من دو سال آخری که در ایران فعالیت می کردم شرایط غیر قابل تحملی را تجربه کردم.شرایط به گونه ای بود که هیچ وقتی نمیدانستی چه زمانی و چقدر حقوق دریافت میکنی. رقم حقوق ها به صورت ضمنی و شفاهی توافق می شد اما در عمل معمولا کمتر از رقم توافق شده می پرداختند. حاصل این وضع چه بود؟ این بود که برخی همکاران ناچار می شدند جذب مجموعه های نزدیک به شهرداری یا روابط عمومی ها و سازمان ها و وزارتخانه ها شوند که تناسب فکری هم با آنها نداشتند. آنها را نمی شد سرزنش کرد. خود من اواخر به جای اینکه توان کاری و فکری ام صرف کار حرفه ای ام شود به بولتن درآوردن و انجام کارهای روابط عمومی برای این سازمان و آن سازمان روی آوردم. چون روزنامه به عنوان جایی که بتوانی از آن کسب معیشت کنی معنایی نداشت. این وضعیت البته در روزنامه های سیاسی بدتر بود. من زمانی ناچار شدم بروم در روزنامه ای اقتصادی کار کنم. آنجا به لحاظ اقتصادی وضع بهتر بود اما این هم صرفا یک تلاشی برای معاش بود و امید و انگیزه دیگری در آن نبود. متاسفانه هنوز هم همین فضا در وجود دارد و حتی بدتر هم شده است. من بچه های توانمندی را می شناسم که در حوزه های خود متخصص هستند اما وقتی از آنها می پرسم کجا کار می‌کنید؟ می گویند فلان روابط عمومی. یعنی از حداقل توانمندی این بچه ها در حوزه های تخصصی شان هم استفاده نمی شود.

 

بعد ازانتخابات این فشارهای اقتصادی همراه بود با فشارهای امنیتی برای همکاری با نهادهای امنیتی و دقیقا در همین فضا بارها از روزنامه نگارانی شنیدیم که برای تن ندادن به فشارها از این حرفه کنار کشیدند و به رانندگی یا حتی فروشندگی روی آوردند.

این شوخی رایج بین روزنامه نگاران است که وقتی روزنامه ای توقیف می شود، می گویند حالا می رویم راننده آژانس می شویم. کافی شاپ زدن و پیتزا فروشی باز کردن هم شوخی هایی از این جنس هستند که در محاوره روزهای توقیف معمولا زیاد شنیده می شود. در فضای گرفته و عبوس پس از انتخابات بعضی از روزنامه نگاران شوخی شوخی به سمت همین کارها رفتند. برخی همکاران وقتی دیدند که فشار روی آنها اینقدر شدید است و نیروهای امنیتی آنها را برای وادار کردن به همکاری تحت فشار شدید گذاشته اند، ترجیح دادند سکوت کنند، کنار بکشند و در نهایت برای معیشت خود کار دیگری بکنند. خیلی ها جذب کارهای اداری شدند. برخی -به ویژه روزنامه نگاران زن- کار روزنامه نگاری را کنار گذاشتند. من ندیدم کسی از همکارانم به خواسته همکاری با نهادهای اطلاعاتی ها تن دهد. وجدان حرفه ای و اخلاقی چنین اجازه ای را به آنها نداد. آنها سعی کردند خود را از این وادی کنار بکشند. متاسفانه در اثر این فشارها ما نسلی از روزنامه نگاران خوب را از دست دادیم. نه یک نسل که چند نسل را از دست دادیم. شما ببینید کسانی که الان کار میکنند اکثرا 5 سال پیش در رسانه ها نبودند. اکثر کسانی که 5 سال پیش بودند 5 سال قبلتر نبودند و این به دلیل سرکوب ها و سانسورها و برخوردهای امنیتی و همین فشارها است که گسست نسلی عجیب و غریبی را به دنبال آورده است.

 

و همزمان برخی از روزنامه نگاران ناچار به خروج از کشور می شدند. وقتی در تحریریه ها خبر خروج همکاران از ایران را می شنیدید چه حسی داشتید؟

احساس یاس. با خروج هر کسی از کشور این به ذهنمان می آمد که یک نفر دیگر امیدش به تغییر را از دست داده است. کسانی که 25 خردا د را در تهران تجربه باشند می دانند که در آن فضا بیش از هر چیز امید موج می زد. تبدیل آن همه امید به یاس، یک سرخوردگی فراگیر به دنبال داشت. من به شخصه هر موقع که می شنیدم کسی از همکارانم کشور را ترک کرده، بخشی از امیدم را از دست می‌دادم. چون دست یافتن به تغییر هم مستلزم این بود که کنشگران سیاسی، اجتماعی و رسانه ای در کنار هم فعالیت کنند و کسی میدان را خالی نکند. متاسفانه اما فضایی برای فعالیت نمانده بود. خروج هر کسی از این مجموعه، تلنگری بود حاکی از اینکه نباید به تغییر خوش بین بود. خود من زمانی که برای اولین بار سایت “جرس” که با آن همکاری داشتم هک شد و ناچار شدم مدتی مخفیانه زندگی کنم توصیه هایی از سوی دو نفر از دوستانم داشتم که اگر وضع خطرناک است از کشور خارج شو. آن زمان فکر میکردم تا جایی که امکان دارد باید ماند و بیرون آمدن باید آخرین راه باشد. ما روزنامه نگاران ایرانی که حوزه کاری‌مان هم ایران است باید در این جغرافیا نفس بکشیم تا بتوانیم کار کنیم. ولی متاسفانه سیر سرکوب پایان نیافت. درست انگار سیلی آمده باشد و همه آنها که دستشان را به جایی بند کرده بودند تا کنده نشوند و آب آنها را نبرد دست آخر اسیر سیل شدند. در این مدت آدم هایی که هر گز در مخیله ام نمی گنجید که از کشور خارج شوند یکی یکی رفتند. امیدها بود که بر باد رفت.

 

و شما شروع به کار کردن با رسانه های فارسی زبان خارج از کشور کردید در آن فضایی که بخشی از آن را خودتان الان ترسیم کردید چطور شد چنین ریسک و خطری را پذیرفتید؟

من تا شهریور 88 با روزنامه اعتماد همکاری میکردم. روزنامه “کلمه سبز” قرار بود دور دوم فعالیت اش را آغاز کند و من برای دبیری گروه بین الملل این روزنامه دعوت به کار شده بودم. روزنامه ای که هیچ گاه منتشر نشد اما ما زیر نگاههای ماموران امنیتی هر روز به ساختمان روزنامه می رفتیم و می آمدیم. روزی‌ که قرار شد روزنامه منتشر شود خبر آمد که ماموران امنیتی ریخته اند چاپخانه و جلوی کار را گرفته اند.. کلمه سبز تنها روزنامه ای بود که بعد از سالها حس کردم دارم کار روزنامه نگاری می‌کنم. روز آخر میرحسین موسوی به روزنامه آمد و بچه ها از او خواستند حالا که کار به اینجا رسیده لااقل یک شماره منتشر کنیم و بعد کار را کنار بگذاریم، اما او مخالف بود و می گفت “این راه بسته شد راههای دیگر باز می شود.” خیلی غروب غم انگیزی بود. حالا دیگر محال است که بتوان 20 درصد آدم های آن روز آن تحریریه را دور هم جمع کرد. میدانم که سالها و تا مدتها دیگر امکان جمع شدن آن آدم ها در یک تحریریه نیست. سردبیر زندانی شد، تعدادی به خارج از کشور رفتند، تعدادی کار رسانه ای را کنار گذاشتند و من به روزنامه اعتماد بازگشتم. اما دیگر کاری نبود که به عنوان یک روزنامه نگار از انجام آن احساس رضایت کنم. برای همین به پیشنهاد همکاری با رسانه های خارج از کشور جواب مثبت دادم.

 

این اتفاق یعنی جریان روزنامه کلمه دقیقا چه زمانی بود؟

سی مهر ماه.

 

پس بعد از اعتراضات و سرکوب شدید و کشتار ها بوده. میرحسین موسوی که به تحریریه آمد چه حسی داشتید؟ او را بعد این وقایع چگونه یافتید؟

از پیش اعلام نشده بود که آقای موسوی قرار است به تحریریه بیاید؛ همه در تحریریه نشسته بودیم. خسته و بی روحیه. بعد این زمزمه پیچید که آقای موسوی قرار است بیاید. یک ربع بعد ایشان آمدند. موسوی را آن روز بسیار خوشبین دیدم. سئوالهایی که از ایشان شد و دغدعه هایی که در میان گذاشته شد همه حاکی از نگرانی نسبت به اتفاق ها بود. توقف فعالیت روزنامه هم مزید بر علت شده بود اما ایشان مدام تاکید می کرد که این راه مطمئنا به موفقیت می رسد.

 

برگردیم به بحث اصلی. تجربه این نوع کار یعنی کار مخفی با یک سایت خارج از کشورچگونه بود؟ در آن شرایط ناامن و امنیتی چگونه کار میکردید؟

فضای وحشتناکی است. کار روزنامه نگاری نیست. فعالیت چریکی است. باید مدام حواستان باشد به این که وقتی مطلبی می نویسید آن را روی کامپیوترتان ذخیره نکنید. ایمیل هایی که می فرستید و دریافت می کنید را مدام پاک کنید. حواستان به امنیت کامپیوترتان باشد؛ خلاصه اینکه هر لحظه در ترس و هراس باشید که لو بروید. کار کردن به این شکل در روابط عادی با دوستانم هم تاثیر گذاشته بود. مدام می پرسیدند کجا کار میکنی و من میگفتم هیچ جا. می گفتند چرا روزنامه نمی آیی و من چیزی نداشتم بگویم. کاملا باید اسمش را گذاشت زندگی چریکی. هیچ چیزی از این نوع زندگی به زندگی رسانه ای و عادی شباهت نداشت. 22 بهمن 88 که خیلی از چهره های طرفدار جنبش سبز مردم را به راهپیمایی دعوت کرده بودند سایت ما هک شد و من مجبور شدم به توصیه مسئولان سایت مدتی زندگی مخفی داشته باشم. سالگرد انتخابات بار دیگر سایت هک شد و باز من مدتی زندگی مخفی داشتم. آذر 89 باز چنین اتفاقی افتاد و افراد مرتبط با مجموعه تحت تعقیب قرار گرفتند. پس از آن بود که مسئولان سایت به من توصیه کردند از کشور خارج شوم.

 

در این مدت و قبل از اینکه از کشور خارج شوید چند بار نیز احضار شده بودید؛ درست است؟

ما یک سایت انتخاباتی برای حمایت از عبدالله نوری داشتیم به نام “خرداد” که شعار اصلی اش اصلاحات ساختاری بود. یعنی یک جور دعوت به اینکه اصلاحات به شکلی که بخواهد پوسته نظام سیاسی را تغییر دهد در جامعه ایران خیلی موفق و موثر نخواهد بود. در این سایت تا دو روز قبل از انتخابات فعالیت داشتیم. 20 خرداد از شرکتی که پهنای باند را گرفته بودیم زنگ زدند و گفتند که از وزارت اطلاعات آمده و اطلاعات شما را گرفته اند. کسی که از آن شرکت با من حرف میزد گفت که پیشنهاد می کند سایت را از دسترس خارج کنیم. اصرار هم داشت که دوستانه میگوید. ما سایت را از دسترس خارج کردیم و بعد از ان انتظار برخورد شبانه روزی داشتیم تا شهریور 88 که تماس گرفتند و گفتند که بروم به سئوالاتی درباره این سایت پاسخ دهم. با وکیلم صحبت کردم. گفت تماس تلفنی است ضرورتی ندارد نرو تا احضاریه کتبی بفرستند. نرفتم تا آبان ماه دوباره تماس گرفتند گفتم نمی آیم باید احضاریه بفرستید. دو روز بعد احضاریه کتبی آمد رفتم. پرونده به دادسرای کارکنان دولت ارجاع شده بود. در آنجا درباره برخی از گزارش ها بخصوص گزارش های مربوط به فساد مقامات دولتی سئوال کردند برایم کفالت بریدند و آمدم. دو ماه بعد باز احضار کردند و رفتم و باز سئوال و جواب بود. ابتدا به عنوان مطلع احضارم کردند و بعد احضاریه به عنوان متهم بود. این بار همزمان شد با خروجم از کشور. برخوردهایشان بد نبود در این جلسات، اما بیشتر از آنکه جلسه بازجویی مرا آزار دهد و اذیت کرده باشد، فشار روانی قبل از آن آزارم میداد. روزها و روزهای متوالی باید فکر کنی که اگر احضار کردند چه چیزی را نباید بگویی؟ چه چیزی را چگونه پنهان کنی یا نکنی؟ در آن شرایط من که خودم را آدم خیلی خونسردی میدانم برای تنظیم ضربان قلب و فشار خون، قرص مصرف میکردم. در واقع فضای قبل از بازجویی خیلی بیشتر از فضای خود بازجویی سنگین بود.

 

شما پس از خروج تقاضای پناهندگی ندادید چرا؟ به نوعی امیدی به بازگشت داشتید؟

وقتی که خارج شدم مبنایم این بود که ممکن است فضا تغییر کند و امکان بازگشت باشد. دنبال کشور مقصد نبودم. کسانی که می آیند ترکیه، خانه شان را در این کشور بنا نمیکنند. من زمستان 89 که آمدم امید داشتم که فضا کمی مناسب تر شود، کمی خطر کمتر شود و برگردم. برای همین در ترکیه هم همچنان با اسم مستعار به فعالیت رسانه ای ام ادامه میدادم و تقاضای پناهندگی هم ندادم. حدود 9 ماه بدین شکل در ترکیه بودم اما متاسفانه شرایط طوری شد که امکان بازگشت را از بین برد و من مرداد ماه بود که تصمیم گرفتم با هویت خودم کار کنم و بعد هم ناچار شدم درخواست پناهندگی دهم؛چیزی که اصلا در مخیله ام هم نمی گنجید بخصوص که کار حرفه ای من در چارچوب جغرافیایی ایران تعریف می شد و باید در آن فضا کار میکردم.

 

و در خارج از کشور با چه فضایی روبرو شدید؟

وضعیت برای کسانی که تصمیم به مهاجرت می گیرند فرق میکند با کسانی که مجبور به کندن و رفتن شده اند. آدم وقتی از کشور خارج می شود تازه می فهمد چه اتفاقی افتاده است. گذشته از خانواده که تعلق خاطر هر کسی است، گذشته از تعلق خاطری که به شهر و دیارت داری، وقتی روزنامه نگار هستی، کار رسانه ای دایره گسترده ای از ارتباطات و تعاملات اجتماعی ایجاد می‌کند که وقتی خارج می شوی می بینی همه را از دست داده ای و تازه به تنهایی خودت پی می بری و ضربه روحی بدی وارد می شود. در مقام مقایسه با زندان نیستم اما کسانی که در زندان هستند شاید احساس کنند بودن در کنار هم بندان شان به آنها کمک می‌کند که مقاومت کنند، ولی شرایط زندگی در خارج بخصوص در ماه های اول، احساس تنهایی، سرخوردگی و شکنندگی را در آدم گسترش میدهد و اکثر بچه ها چنین مسائلی را تجربه کرده اند. عوارض اش هم بی خوابی های طولانی مدت و کابوس هاس همیشگی است. هر کسی که بیرون می آید اولین چیزی که توی ذهنش است اعضای خانواده است و این کابوس که یکی از اعضای خانواده را از دست بدهد را مدام در خواب می بیند و برایش تکرار می شود. اینها واقعا جریان زندگی آدم را مختل می کند. مهاجرت در واقع بهایی است که ما برای داشتن امنیت می پردازیم اما تاثیر روح و روانی اش تا مدتها باقی می ماند. یک جور تلخی گزنده ای که فکر می کنم شاید هیچ وقت هم از بین نرود. برای من شرایط از زمانی که ایران را ترک کرده ام شرایط تعلیق بوده است. خیلی ها اسم اش را دوره گذار هم گذاشته اند اما به نظر من “ تعلیق” واژه مناسب تری برای ترسیم این وضعیت است. متاسفانه حساسیتی که در ماه های اول بعد از انتخابات روی روزنامه نگاران ایرانی وجود داشت اکنون تا حد زیادی از دست رفته است. کشورهای بحران زده خاورمیانه در اولویت قرار گرفته اند و پروسه رسیدگی به پرونده های روزنامه نگاران ایرانی برای کسب پناهندگی هم طولانی تر شده است. بخصوص اینکه در این پروسه کسی اجازه کار کردن ندارد و اگر بخواهد کار کند باید ریسک بالایی را بپذیرد.

 

 آقای تاجیک برخی معتقدند پس از انتخابات، مرگ روزنامه نگاری در ایران را شاهد بوده اند و برخی دیگر میگویند که روزنامه نگاران ایران با همه فشارها و تهدید ها و زندان و… اما در حد مرگ مقاومت کردند. شما بعد از انتخابات تا مدتها در تحریریه ها حضور داشتید شما چه نظری دارید؟

من اعتقاد دارم نسلی که الان در ایران کار روزنامه نگاری می‌کند با علم و آگاهی به حقوق نگرفتن ها، سانسورها، احتمال بازداشت، احضار، توقیف نشریه و آینده بی ثباتی که تکلیف نه فقط یک ماه که یک روز بعدش هم مشخص نیست، کارمی کند. در این شرایط ایستادن و کار کردن، چیزی فراتر از انجام وظیفه است. این یک نوع عمل فداکارانه محسوب می شود. من می دانم با آن فشارها، خودسانسوری ها و سانسورهای حکومتی، چه بلایی موقع نوشتن بر سر روح و روان آدم می آید. علاوه بر این روزنامه نگاران علیرغم همه ناملایمات و خطرها مثل امکان هک شدن ایمیل های شخصی‌شان که ابتدایی ترین مساله است، ایستاده اند و حاضرند از همه چیز بگذرند و کار حرفه ای شان را انجام دهند. نمی‌گویم کارها بدون نقص است اما شرایط ایران هم شرایط عادی نیست. رسانه مستقلی وجود ندارد. فضای چندانی برای کار کردن وجود ندارد. با همه اینها روزنامه نگاران سعی میکنند صدای بی صداها را منعکس کنند. بچه هایی که از آزادی و امنیت و زندگی خودشان گذشته اند تا صدای مردم شان باشند و همین صداهاست که ثابت می کند روزنامه نگاری در ایران زنده است. اخباری که به طور روزمره از ورای مرزهای سانسور منتشر می شود محصول کار انسانهایی است که فداکارانه بر کیبوردها تایپ می کنند تا به فاصله زمانی اندکی مخاطبان بر صفحه مونیتورها خبری را بخوانند و بدانند. این روزنامه نگاران در تحریریه ها باشند یا نباشند، درس روزنامه نگاری خوانده باشند یا تجربی کار را آموخته باشند، فارغ از اینکه کسب معیشت کنند و انتظارات مالی شان برآورده شود احساس مسئولیت میکنند و کار میکنند و من به عنوان کسی از نسل آنها به آنها می بالم. در این سالها حکومت همه چیز را سرکوب کرد و بست اما موفق به توقف روند اطلاع رسانی نشد. روند سه ساله و فداکاری همکاران ما نشان داد که این آهنگ متوقف نخواهد شد.

 

و اکنون که به آن روزها نگاه میکنید چه حسی دارید؟

روزهایی مملو از اتفاق های تلخ و غیرقابل پیش بینی اما در عین حال روزهایی بود که حس احترام و ستایش ام را نسبت به کشورم و نسبت به همشهریان و همچنین همکارانم چندین برابر کرد. روزهایی که در بحبوحه درگیری ها در خیابان گیر می افتادی و بلافاصله صاحبان چندین خانه در این سو و آن سو درها را باز می کردند و دعوت می کردند که پیش آنها پناه بگیری به محض اینکه گاز اشک آور می زدند گروهی را دور و برت می دیدی که آتش روشن کرده اند، جلوی چشمانت گرفته اند تا از سوزش در امان بمانی….