دکتر جان می دانی چه گذشت؟

علی کلائی
علی کلائی

91 تا 56. راستی چند سال می شود دکتر جان؟ چند سال است که رفته ای و چند سال است که یارانت را به جرم هم فکری با تو، هم نظری با تو و همراهی با تو تازیانه می زنند و می کشند و به زندان می افکنند؟ چند سال است؟

می بینی؟ مقدمه نمی گویم. صریح سر اصل سخن می روم. سخن بسیار است و انگار 35 سال گذشته همه زر داران و زور داران و تزویر مداران تلاش کرده اند تا راه تو و اندیشه تو را و هدف تو را نابود کنند. اما می دانی مرد! نتوانسته اند. نمی توانند.

از همان سالها آغاز می کنم. آستانه انقلاب. معلم انقلابت نامیدند تویی را که انقلاب قبل از خودآگاهی توده را یک فاجعه خواندی. گوادلوپی برپا شد و قرار مدارها گذاشته شد. کسی نبود. یاران در بند بودند یا شهید شده بودند و یا مانند سید موسی صدر در آستانه سال 57 با توطئه همزمان تزویر ایرانی، لیبیایی ناپدید شدند تا دیگر کسی نماند. تا فضا برای تزویر جدید آماده شود. تا فضا آماده شود که این بار تاج سلطنت ردای دین بپوشد و استبداد نعلین حاکم گردد. تا قدرت، لباس دیانت بپوشد و بر خلق فرمان براند.

راستی رفتی و ندیدی که مطهری ای که تو را به ارشاد دعوت کرد، پس از تو چه گفت؟ می دانی ساواکی ات خواند؟ می دانی از مرگت خوشحالی کرد؟! (1)

می دانی با یارانت چه کردند؟ می دانی یارانت را در کانون ابلاغ و موحدین و آرمان مستضعفین به بند کشیدند. سالها و سالها. 9 سال و 13 سال و 16 سال و هنوز هم به بند می کشند؟ می دانی؟

می دانی چه تعداد را به جرم هم نظری با تو کشتند؟ انقلابیون جدیدی که میراث خوار حرکت مردمان بودند و البته پشتش همانی بود که تو اسلام را منهای او می خواستی. روحانیتی که تو می گفتی ما در اسلام نداریم و آمده بود تا همه چیز را، دیانت مردم را انقلاب مردم را به نام خود مصادره کند و کرد. دکتر جان نبودی که ببینی.

هنوز 4 سال از شهادتت نگذشته بود. 29 خرداد 60 یارانت در منزلی متعلق به خودت در تهران جمع شدند تا بر تو مرثیه بخوانند و به رهبری لاجوری جلاد که سه برابر قدش در خون فرزندان ایران فرو رفته است به این منزل ریختند و زدند و شکستند و از هیچ چیز فروگذار نکردند. (2) و این مقدمه یک کشتار بود. مقدمه کودتای 30 خرداد 60 و بعد حدود یک دهه سیاه و کشتار و جنایت.

می دانی بسیاری از دانشجویان و استادان را تنها به دلیل همراهی نظری با تو از دانشگاه اخراج کردند و به بند کشیدند و کشتند؟

می دانی دوست و برادرت دکتر محمد ملکی را که به توصیه پدر طالقانی اولین رئیس دانشگاه تهران شده بود به بند کشیدند؟ زدند و قپانی هم زدند و از سقف آویزان کردند و بعد دو بار برایش اعدام بریدند؟ که اگر نبود معجزه دخالت آیت الله منتظری در سال 65، شاید او نیز به شهادت می رسید؟ ملکی دوست و رفیق تو بود. با او چنین کردند. با بقیه رفقایت هم که بر شرط رفاقت با تو ماندند و حقیقت را هیچ گاه فدای هیچ مصلحتی نکردند هم همین کردند.

اما گذشت تا دهه 70. در سال 69 و پس از مرگ خمینی بخشی از یارانت نامه نوشتند و به هاشمی که در آن موقع مخالفت با او مخالفت با اصل دین و پیغمبر بود نقدی اقتصادی کردند. بازداشت شدند. عزت الله سحابی را که دوست تو بود زدند. عبدالعلی بازرگان را که دوست تو بود زدند و تنها خواستند حالشان را بگیرند و هاشمی گفته بود می خواهم رویشان کم شود! این است برخورد آن طلبه هایی که آن روز هیچ از ایشان چنین انتظاری نداشتی.

شاگردت مجید شریف که سالها از ایران رفته بود پس از خرداد 76 آمد. سال 77 در خیابان خفاشان ولایت فقیه گرفتند و کشتندش. شهیدش کردند و حتی نامش را در لیست قتلهای زنجیره ای نگذاشتند و نگذاشتند حتی یک مراسم درست و حسابی برایش گرفته شود. آری دکتر جان. با یاران تو چنین کردند.

یاران تو اما نجابت کردند. ملی – مذهبی را تشکیل دادند و کار کردند. اما در سالهای 79 و 80 همه را گرفتند. ماهها انفرادی. ملکی و سحابی و بسته نگار و همه و همه. آنقدر جنایت کردند که صدای همه در آمد. سحابی را آنقدر شکنجه کردند که به جایی رسید که هیچ کس و هیچ چیز را نمی شناخت و پیرمرد کمرش خم شد. ملکی بیمار شد. همه یارانت را عذاب دادند. اما اینان کوتاه نیامدند. شاگردی شریعتی شیوه خود را دارد. شیوه ایستادن بر مرام حقیقت طلبی و نفی مصلحت.

ظلم ولایت مداران عمامه دار ادامه پیدا کرد. اما دکتر جان! بگذار از فاجعه ای بگویم که هنوز یاداوریش جان انسان را آتش می زند.

می دانی که رفیقت عزت سحابی رحلت کرد. فی الحال می دانم که در بهشت برین پیش توست. اما برایت گفته است که با تشییعش چه کردند؟ گفت که دخترش را زیر جنازه اش کشتند؟ گفت که شاگردی از شاگردان راه تو یعنی هدی صابر را در زندان جمجمه شکستند و شهید کردند؟

شهادت راه تو شد. رهروی راه شریعتی شد راهی که باید استراتژیش شهادتش باشد. چه روحانیت صفوی سیاه و جلاد از شیعیان سرخ و ایستاده بر آرمان هراس دارد.

امروز هم بسیاری از یارانت در بند اند. از دلیر ثانی و رجائی تا زید آبادی و صمیمی و مدنی و پدرام و بسیاری دگر. رفیقت دکتر ملکی هنوز بر راه تو ایستاده است و با موی سپید همچنان چراغ روشنگری را نگاه داشته است و مرتبا در زیر ضرب امنیت بانان نظام ولایی است. بعد تو اما تنها کسی که چراغ راهت را در ارشادی که تو آن را نه یک مکان که یک مکتب می دانستی روشن کرد به شهادت رسید. هدی صابر. از هشت فراز و هزار نیازی تاریخی ایران زمین شروع کرد و بعد به جهان بینی رسید. خدای او اما چونان خدای تو بود و فرسنگ ها دور از خدای فقیهان. خدای شما خدایی است همراه و همکار. رفیقی رهگشا. و این خدا کجا و خدای جبار و جلاد و سلطان زورگوی فقیهان کجا. خدای آزادی شما که تو آن را معبود خود دانستی و خدای استبداد فقیهان. و تاریخ به قول یاسپرس شرح تلاش آدمی برای آزادی است.

اما امروز دختری و بانویی از نسل شاگردان تو در بند است. یک مادر. بیمار و دل نگران فرزندان. نرگس محمدی در زندان رژیم ولایت فقیه است. با بیماری ای سخت و سنگین. و رژیمی که به یک مادر رحم نمی کند.

می دانی! بعید می دانم فکرش را هم می کردی که خامنه ای که تو زمانی با او بر سر یک میز می نشستی چنین جلادی از کار در بیاید. دکتر جان! همان تک چهره های جوان روحانی نیز وقتی به قدرت رسیدند از هون و آتیلا جلادتر شدند و روی چنگیز را سفید کردند. همان خمینی اینقدر کشت که شاگردی گفت که اطلاعات تو روی ساواک شاه را سفید کرد.

دکتر جان! مشکل همه اما همانجا بود که گفتی. که عمرت را گذاشتی. اینان که در طول این سالها کشتند و شکنجه کردند و جنایت کردند اصحاب زر و زور و تزویر بودند و تو پرچم دار عرفان و برابری و آزادی. همین مسئله اساسی است. اسلامی که تو بدان می اندیشیدی اسلامی بود منهای روحانیت. عالم اسلامی داشت اما روحانی ای که دستی برای گرفتن و دستی برای بوسیدن است نداشت. اندیشه اسلامی تو طرحی منظم بود. طرحی هندسی برای مکتب داشتی و می گفتی که باید ایدئولوژی داشت. و البته ایدئولوژی را نه مارکسی که چون خودت فهم می کردی. که می گفتی هر 20 سال روشنفکران جامعه به مثابه پیامبران جامعه خویشتن باید ایدئولوژی جدید عصری خود را تدوین کنند.

اما چه بگویم از مخالفان نظام روحانیت که خود با تو بی انصافی کردند. برای برخی فحش دادن به تو شد رسم کسب نان و نام که هر چه دارند در گرو آن گذاشتند. تویی که نامت را و حتی نانت را در خطر ایمانت افکندی به نقد چنین بی ایمان هایی گرفتار شدی. جماعتی دگر از بستر روحانیت برخواستند و برای نقد گذشته شان به تو رسیدند که تو گذشته ایشان نبودی. گذشته ایشان مطهری بود و ایشان از ترس نان و نام به تو تاختند و بعد با مارک روشنفکر ادامه حیات دادند و می دهند. روشنفکرانی که با تعریف تو اصلا روشنفکر نبودند. که نه درد داشتند و نه مسئولیت که تو این دو مشخصه را معرف یک روشنفکر می دانستی.

جماعتی دیگر در ابتدای انقلاب چماق به دست بودند و در حمله به احزاب و دفاترشان رویت می شدند و فی الحال روشنفکر شده اند و در ینگه دنیا با گیر دادن به این و آن روزگار می گذارنند و باز داستان همان داستان نان و نام است.

اما می دانی چه کسی هنوز همصدایت است؟ همان دانشجویانی که تو ایشان را به دو عنصر نداشتن و نخواستن روئین تن می دیدی. هنوز همانها کتابهایت را می خرند و در اوج استبداد کتابهایت پرفروش ترین های سال می شود. هنوز فروغ اندیشه شریعتی است که بر تارک نظام استبداد دینی می خورد.

دکتر جان! یادم هست روزی بازجویم در حالتی که نوازشم می کرد! گفت که از شریعتی بگذر. چقدر میخوانی و از او می گویی؟ دوره اش تمام شده است و من وقتی این حرف بازجوی وزارت اطلاعات را شنیدم یاد حرفهای روشنفکر نماهای مثلا معترض افتادم. چقدر مواضع شبیه به هم است. فحش خوردن از دو طرف همیشه کار تو و هم اندیشان تو بوده و هست. ظاهرا این سنت پایان ناپذیر است.

دکتر جان! سرت را درد نمی آورم. راه تشیع سرخ علوی، راه آزادی و برابری و راهی که تو معلم آن بودی هنوز رهرو دارد و هنوز هم رهروانش طریق شهادت می روند. راستی خواستم بگویم تا بدانی چه در این سی و اندی سال بر رهروانت رفته است. گفتم درد دلی کرده باشم با تویی که شهیدی و شاهد و می شنوی. که بسیاری از شاگردان دیروزت امروز گوش شنوای این حرفها را هم ندارند. که خدا نرساند روزی را که از دست شاگردان مجبور شویم به محضر استاد شکایت ببریم.

دکتر جان سخن بسیار است و وقت تنگ. تا گاه دیگر فعلا خداحافظ. کاش به همراه پدر طالقانی و حنیف بنیانگذار و مصدق کبیر دعایمان کنید که از این کویر وحشت به سلامتی بگذریم که هنوز در حال گذریم.