دیدید...آتش زیر خاکستر بود

هوشنگ اسدی
هوشنگ اسدی

بچه ها، دخترهایم و پسرهایم، از صبح یکی یکی وداع می گفتند و می رفتند. پیرانه سر ، دهانم راه سخن می جست:

و صورت خندان بچه ها، دهانم را می بست:

بچه ها وداع می گفتند و می رفتند. به خشم، آنرا که مرا بندی این غربت بی روزن کرد دشنام می دادم و راه می رفتم. خیابانهای تهران پیش چشمانم پهن می شد. بچه ها درمیان شعله های آتش می دویدند و صدای من بخودم برمی گشت. درتمام طول سفرم در امریکا به رسانه ها، دوستان، یاران و مخاطبان آمریکائی گفتم و بعد هزار بار و بیشتر نوشتم:

جنبش سبز نمرده است … اگر ایران رابشناسیم ،آتش زیر خاکستر از همین دور، دست هایمان را گرم می کند….

و با اندوه می دیدم، دارند جنبش سبزرا سر می برند و دفن می کنند. از هراس می لرزیدم و شاهد بودم که دعواهای قدیمی، کینه توزیهای شخصی، رقابت های سیاسی، و بی تابی جوانی درمتن استبداد ایرانی ، جای تحلیل جامعه بغرنج ایران را گرفته است.

چه بسیار بودیم. بر سر سفره میهن نشسته ، عشق ایران بر سر و جنبش سبز سر بریده در میان. گوشتش را می خوردیم و استخوانش رابصورت هم می زدیم. و چنان سرمست از باده تفرقه که غافل بودیم با قاتلین ندا و سهراب همصدا شده ایم.

در تهران جنبش سبز را در میدان و زندان سر می بریدند و ما پاره های بدنش را در سراسر جهان به نیش می کشیدیم. سرداران ریشو، جنبش مدنی ایران را “جنازه” می نامیدند و ما در پاریس ونیویورک و لندن و… جنازه را بر شانه  می بردیم.

و درست درلحظه موعود، در خواست راه پیمائی دوهمراه جنبش سبز، شعله بر خرمن زیر خاکستر انداخت…

بچه ها، دور از بحث های کهنه ما، آماده نبرد شده بودند. صبح، یکیشان که هنوز برنگشته برامواج جهان مجازی - که  از اغلب ما واقعی تر است- برایم نوشت:

خودمان رهبر

خودمان سرباز

خودمان خبرنگار

 خودمان رسانه ایم…

 تلخ می گفت و راست می گفت. ما بچه ها را تنها گذاشته بودیم. بدتر، ما با هزار ادا و افاده  مبارزه برای آزادی، به سربازان سیدعلی تبدیل شده بودیم.

پسرکم رفت و به هزاران نفر دیگر پیوست که ما فراموششان کرده بودیم و داشتیم درگور تنگ نظریه های خود دفنشان می کردیم.

 وپسران دیگر رفتند و دختران. صدا در صدا انداختند و جهان را از رسیدن نوبت سیدعلی خبر کردند.

 و حالا شب تهران از سحردور نیست و دو تا ازبچه هایم نیامده اند. از یکی از دخترکانم هم خبری نیست. چشمانم را از هراس می بندم. آنها را می بینم که زیر باطوم له شده اند. دارند سوار تاکسی های شیشه سیاه می کنندشان. بر سرشان کیسه سیاه می کشند. اوباش “سیدعلی” که روی نازیها راسفید کرده اند، آنها را به کجا برده اند؟

سخت ترین شب زندان، همان شب نخستین است. انگار بازهم دستگیر شده ام. با همه دختران و پسرانم اسیرم، شب اول زندان را دیگر بار تجربه می کنم.

تاب خودم را ندارم. شادمانی لهیب  کشیدن آتش زیرخاکستر را اندوه نیامدن دو نفرشان تلخ می کند. تلخ.

صدای تلویزیون  از اتاق مادر می آید. جنبش دوباره هزاران صاحب پیدا کرده است. همه از پای سفره ختم جنبش سبز برخاسته ایم و به طرب آمده ایم تا نوعروس بخت را بخانه خودببرییم. تلخ تر از زهر است. مرگ است.

بروم کمی گریه کنم. دارد صبح می شود و بچه ها هنوز نیامده اند.

  کامپیوتر صدایم می کند. دخترک خبرنگارم، دیگر می خواهد بخوابد:

جوانان در فیلم گردآتش شبانه در تهران می رقصند و دست افشان فریاد می زنند: