بوف کور

نویسنده

دزد دوچرخه

علی اصغرراشدان

چشمش به جای خالی دوچرخه که افتاد، ماتش برد وداد زد:

تا سرکوچه دوید. کوچه سینه به کمرکش یک خیابان خاکی کج و معوج می‌کوفت.خیابان از شرق به شهر و از غرب به قبرستان منتهی می‌شد.

دورخودش چرخید و دست‌هاش را به هم کوفت.یک کپه بچه‌ی خاک آلوده به سروکول هم می‌پریدند و جیغ و داد می‌کردند.خودرا به آن‌ها رساند و گفت:

بچه‌ی ده – دوازده ساله‌ای، بینی آویزانش رابه آستینش کشید و به طرف قبرستان اشاره کرد:

مرد با شتاب از جا کند:

از شهرخارج شد.خانه‌ها فاصله می‌گرفتند.کناره‌ی جاده را گندم‌زارها در خود گرفت.بعضی جاها را درو کرده بودند.مرز گندم‌زارها را ردیف درخت‌های بید و سوری و سنجد از هم جدا می‌کرد.هوا نفس فراموش کرده بود.برگ از برگ نمی‌جنبید.پرنده‌ها خودرا لای بوته‌ها و شاخ و برگ‌ها گم کرده بودند.مرد از نفس افتاد و ایستاد. خس خس نفس، دیواره‌ی سینه‌ ش را خراش می‌داد.عرق از هفت بندش راه برداشت.چند نفس عمیق کشید.پاهاش به ذق ذق افتاد.رگه‌های عرق از پیشانیش

راه برداشت واز نوک دراز بینیش چکه کرد.عرق چشمش راسوزاند.صورت خودراپاک کرد.کف دست‌هاش را سایبان چشم‌هاش کرد.چشم‌هاش را تنگ کرد.رو پنجه‌ پاهاش بلندشدودورهاراپائید.جاده درمیانه‌ی گندم زارهاوتک خانه‌ها پیج وتاب می‌خورد.رضاچرتی، به اندازه‌ی یک گربهابود.دوچرخه به کول، با سرعت می‌رفت.با

قبرستان فاصله داشت.مرد با صدای بلند گفت:

از جاده بیرون زد.گندم‌های عطش زده زیر شکمش می‌خوردند و خش خش می‌کردند.صدای گندم‌ها عصبش را خراش رامیخراشید.گردوخاک خشک و داغ، توی دهن بازش فرومی‌رفت.چند مرتبه سکندری خورد.یک مرتبه، رو سینه و زانو و دست‌هاش، زمین خورد.کاکل خشک خوشه‌ های گندم صورتش را خراش دادند.ایستاد.نفس نفس زد و فاصله را وارسی کرد.خیلی زیادبود و نفسش سوخته بود. صدای ترتر موتوری از جاده به گوشش خورد.به طرف جاده خیز برداشت و داد کشید:

ترتر موتور فریادش را توی خودش گم کرد. موتورسوار مثل تیر گذشت.مرد خودرا کنار جاده رساند.قلبش پرپر می‌زد.زبانش به کامش چسبیده بود.رو زمین به خاک نشسته فروافتاد.نشست و دو کف دستش را دو طرف شقیقه‌اش چسباند.گیجگاهش را باسینه‌ی انگشتش مالش داد.رگ‌های ورم کرده‌ی دوطرف شقیقه‌ هاش

را زیر نرمی انگشت گرفت.رگ‌هاش پرپر می‌زدند.چشم‌هاش غرق عرق بودند.روی خاک تف کرد:

صدای ترتر موتور دیگری را شنید.گوش‌هاش را تیز کردو از زمین کنده شد.موتورسواری گردوخاک می‌کردو پیش می‌آمد.وسط جاده پرید.دو دستش را به دو طرف باز کرد:

مرد دستپاچه، رو موتور پرید و پشت سر پاسبان نشست.خود را رو زین محکم کرد.دست‌هاش را به کمر او حلقه کرد و گفت:

موتور ابرهای کوه‌وار خاک را به هوا پراکند و موتورسوارها توی آن گم شدند.چنگیز در راه گفت:

چنگیز کنار رضاچرتی ترمز کرد.رو موتور راست ایستاد و کف چکمه‌اش را به کمر رضا کوبید.رضا با سینه نقش جاده‌ی خاکی شد.مرد از موتور پیاده شد و کنار جاده، گرگی نشست.چنگیز جک موتور را پائین زد و به طرف رضا هجوم برد.رضا چشم‌های فرورفته توی چشمخانه‌اش را با وحشت به او دوخت.دوچرخه را رها کرد و پاگذاشت به قرار.چنگیز پنجه‌ هاش را به پس گردن او انداخت و مشت دیگرش را به بناگوشش کوبید.رضا دور خود چرخید و روی خاک کپه شد.سروگردن خودرا میان دست و بازو و سینه و شکمش گرفت.چنگیز با تیـپا و لگدبه جان او افتاد.اورا با لگدش، تو خاک جاده می‌غلطاند:

رضاچرتی خونین و مالین، زیرپوتین‌های چنگیز غوطه می‌خورد و التماس می‌کرد:

مرد از جاش پرید، خودرا به میان آن‌ها انداخت و گفت:

چنگیز توی ابر گردوخاک موتورش گم شد.رضاچرتی  وسط جاده درازشده بود.خون از بینی و کنار لبـش جاری بود و می‌گریست.مرد قفل دوچرخه را باز و آن را

 وارسی کرد و گفت:

رضاچرتی اشک‌هاش را با کف دست خون آلودش پاک کرد و گفت: