دزد دوچرخه
علی اصغرراشدان
چشمش به جای خالی دوچرخه که افتاد، ماتش برد وداد زد:
- دیدی مسخرهبازی خونه خرابم کرد! دو- سه ماه حقوقم رفت! گردنم بشکنه! یک نگام توکوچه ننداختم!
تا سرکوچه دوید. کوچه سینه به کمرکش یک خیابان خاکی کج و معوج میکوفت.خیابان از شرق به شهر و از غرب به قبرستان منتهی میشد.
- از کدوم طرف برم؟ احتمالابه شهر نمیره.باید برم سراغ راستهی اوراقیهای پشت قبرستون.اوراق که بشه، یافتنش کار حضرت فیله!
دورخودش چرخید و دستهاش را به هم کوفت.یک کپه بچهی خاک آلوده به سروکول هم میپریدند و جیغ و داد میکردند.خودرا به آنها رساند و گفت:
- دوچرخهم را ندیدید؟تو کوچه گذاشته بودم!قفلش کرده بودم!یهو غیبش زد!
بچهی ده – دوازده سالهای، بینی آویزانش رابه آستینش کشید و به طرف قبرستان اشاره کرد:
- یه دوچرخهی نو روکول رضاچرتی بود و طرف قبرستونا رفت.ده –بیست دقیقه پیش از اینجا رد شد.
مرد با شتاب از جا کند:
- دوچرخهرو میگذاره تو وانتی چیزی، حالا اورا قشم کرده.دوچرخهرو از دستش نگیرم، نم پس نمیده.تموم شهرم که جمع شه، حریفش نمیشه!
از شهرخارج شد.خانهها فاصله میگرفتند.کنارهی جاده را گندمزارها در خود گرفت.بعضی جاها را درو کرده بودند.مرز گندمزارها را ردیف درختهای بید و سوری و سنجد از هم جدا میکرد.هوا نفس فراموش کرده بود.برگ از برگ نمیجنبید.پرندهها خودرا لای بوتهها و شاخ و برگها گم کرده بودند.مرد از نفس افتاد و ایستاد. خس خس نفس، دیوارهی سینه ش را خراش میداد.عرق از هفت بندش راه برداشت.چند نفس عمیق کشید.پاهاش به ذق ذق افتاد.رگههای عرق از پیشانیش
راه برداشت واز نوک دراز بینیش چکه کرد.عرق چشمش راسوزاند.صورت خودراپاک کرد.کف دستهاش را سایبان چشمهاش کرد.چشمهاش را تنگ کرد.رو پنجه پاهاش بلندشدودورهاراپائید.جاده درمیانهی گندم زارهاوتک خانهها پیج وتاب میخورد.رضاچرتی، به اندازهی یک گربهابود.دوچرخه به کول، با سرعت میرفت.با
قبرستان فاصله داشت.مرد با صدای بلند گفت:
- اگه از قبرستون بگذره کار تمومه.محله ی اوراقچیها شتررو با بارش میبلعه، باید میانبر بزنم.
از جاده بیرون زد.گندمهای عطش زده زیر شکمش میخوردند و خش خش میکردند.صدای گندمها عصبش را خراش رامیخراشید.گردوخاک خشک و داغ، توی دهن بازش فرومیرفت.چند مرتبه سکندری خورد.یک مرتبه، رو سینه و زانو و دستهاش، زمین خورد.کاکل خشک خوشه های گندم صورتش را خراش دادند.ایستاد.نفس نفس زد و فاصله را وارسی کرد.خیلی زیادبود و نفسش سوخته بود. صدای ترتر موتوری از جاده به گوشش خورد.به طرف جاده خیز برداشت و داد کشید:
- به دادم برس!… نگهدار!…
ترتر موتور فریادش را توی خودش گم کرد. موتورسوار مثل تیر گذشت.مرد خودرا کنار جاده رساند.قلبش پرپر میزد.زبانش به کامش چسبیده بود.رو زمین به خاک نشسته فروافتاد.نشست و دو کف دستش را دو طرف شقیقهاش چسباند.گیجگاهش را باسینهی انگشتش مالش داد.رگهای ورم کردهی دوطرف شقیقه هاش
را زیر نرمی انگشت گرفت.رگهاش پرپر میزدند.چشمهاش غرق عرق بودند.روی خاک تف کرد:
- گردنم بشکنه، عقلم نرسید تو شهر موتور گیربیارم!دوچرخهی نازنینم رفت.بالم که دربیارم، بهش نمیرسم!
صدای ترتر موتور دیگری را شنید.گوشهاش را تیز کردو از زمین کنده شد.موتورسواری گردوخاک میکردو پیش میآمد.وسط جاده پرید.دو دستش را به دو طرف باز کرد:
باید نگاهش دارم، یا از روی نعشم بگذره! شانس یک مرتبه بیشتر رونمیاره!
موتور دور خود چرخید و چرخهاش به خاک کشیده شد.ابر عظیمی از زمین بلند شد و اورا در خود پیچید.پاسبان درشت هیکلی، پاهای خودرا از دو طرف رو زمین گذاشت.گردوخاک صورت و گردن خودرا با دستمال سفیدی پاک کرد.دستی به ته ریش سیاهش کشید.لپهای ورم آوردهاش را دست کشید.چشمهای ازرقش را به مرد خیره کرد و گفت:
تو بیابونم از دست توخلاصی نداریم سورچرون! خونه خراب، مگه به کلهت زده!اگه نفلهت کرده بودم جواب زن وبچههاتو کی میداد!
مرد دستپاچه، رو موتور پرید و پشت سر پاسبان نشست.خود را رو زین محکم کرد.دستهاش را به کمر او حلقه کرد و گفت:
- چنگیزخان، دوچرخهمو رضا چرتی دزدیده! الان تو محلهی اوراقچیها گموگور میشه.از خجالتت درمیام.خودم دست به سینهتم.راه بیفت تا دوچرخه روآبش نکرده!
موتور ابرهای کوهوار خاک را به هوا پراکند و موتورسوارها توی آن گم شدند.چنگیز در راه گفت:
- بازم این نسناس!تموم شهر از دستش عاصی شدن.میترسم آخرش خونمو جوش بیاره و مـخشو داغون کنم و بندازمش تو یه چاه و روش خاک بریزم.بیست و چار ساعته تو هلفدونیه.تا ولش میکنیم، یه شاهکار تازه پیاده میکنه.تف به لقمهای که تو خوردی بشر!یه جوون بیست و پنج سالهی ناباب، صغیر و کبیررو تو عذاب انداخته.
چنگیز کنار رضاچرتی ترمز کرد.رو موتور راست ایستاد و کف چکمهاش را به کمر رضا کوبید.رضا با سینه نقش جادهی خاکی شد.مرد از موتور پیاده شد و کنار جاده، گرگی نشست.چنگیز جک موتور را پائین زد و به طرف رضا هجوم برد.رضا چشمهای فرورفته توی چشمخانهاش را با وحشت به او دوخت.دوچرخه را رها کرد و پاگذاشت به قرار.چنگیز پنجه هاش را به پس گردن او انداخت و مشت دیگرش را به بناگوشش کوبید.رضا دور خود چرخید و روی خاک کپه شد.سروگردن خودرا میان دست و بازو و سینه و شکمش گرفت.چنگیز با تیـپا و لگدبه جان او افتاد.اورا با لگدش، تو خاک جاده میغلطاند:
- تخم حروم، چی جوری میخوای از گلوی زن و بچهی این فلک زده بدزدی و کله داغ کنی؟پدرسگ، امروز زنده زنده دفنت میکنم!…
رضاچرتی خونین و مالین، زیرپوتینهای چنگیز غوطه میخورد و التماس میکرد:
جناب شروان غلط کردم! …دوربچههاتم میگردم …ناقشم کردی بیرحم!…به گلوی بریده علی اصغر دیگه اژ این گهها نمیخورم!…
پدر سگ هندونه زیر بغلم میگذاری؟
مرد از جاش پرید، خودرا به میان آنها انداخت و گفت:
- بابا کشتیش مادرمرده رو که!ولش کن بره دنبال کارش!من ازش شکایتی ندارم!
چنگیز توی ابر گردوخاک موتورش گم شد.رضاچرتی وسط جاده درازشده بود.خون از بینی و کنار لبـش جاری بود و میگریست.مرد قفل دوچرخه را باز و آن را
وارسی کرد و گفت:
- ببین چه به روز خودت آوردی!چرا مثل بچهی آدمیزاد زندگی نمیکنی؟نمیتونی کمی جرات داشته باشی و خودتو از شر این جور زندگی خلاص کن!بلندشو بیا بشین رو ترک بریم تا گرما زرت تو قمصور نکرده!
رضاچرتی اشکهاش را با کف دست خون آلودش پاک کرد و گفت:
- گورتو گم کن میمون!شگم ژندگی میکنه.بیشت و چار شاعته پوژه شو تو خاکروبهها فرومیکنه.پوژه به خاک کفش هر دیوشی میماله و دم تکون میده تا بتونه شیکمشو شیر کنه.هردفه م پنج – شیش تا توله مینداژه بیرون.اونیم که تو داری اشمشو میگژاری ژندگی!…