روایت چگونه مجوز گرفتنِ رمانِ اولام و بعد ممنوعالچاپ شدناش
یک قصهی قدیمی
مهدی یزدانی خرم
روایتِ تجربههایی که هر نویسنده و شاعر یا حتا مترجمی دربارهی سانسور کتابها و نوشتههایاش دارد، چندان خاطراتِ خوشی را به یاد او نمیآورد. بسیاری از ما در این سالها مُکرر و مداوم با امرِ بازدارندهی قهری نسبت به متنهای ادبی و علومانسانی روبرو شدهایم و کم نیستند خاطراتی که از این کلانرفتار داریم. برای شخصِ من برخورد با سانسور به خاطرِ حرفهام، روزنامهنگاری پدیدهای تقریبن همیشهگیست. روزی نیست که خبری یا روایتی را از سانسور یا ممیزی کتابی نخوانم یا نشنوم. از سویی دیگر در این سالهایی که دیگر دارند طولانی به نظر میرسند، پروندههایی چند دربارهی سانسور چاپ کردهام. بنابراین در این یادداشت که دوستان دوشنبه از من خواستهاند، نیازی به تکرار مُکررات نیست. اینکه تاریخِ سانسور در ایران از کی است یا بحثی فلسفی دربارهی ریشههای سانسورپذیری و امثالهم. صدها از این یادداشتها نوشته و خوانده و دیدهایم. پس به تجربههای شخصیام اکتفا میکنم و ایمان دارم که سانسور نمیتواند جلوی نویسنده قدعلم کند اگر نویسنده روحیهاش را از کف ندهد. این یادداشت شرحِ یک ماجراست و بس.
یادم میآید اولین رمانام را که نشرِ ققنوس منتشرش کرد چنان سلاخی شده بود که اول ممنوعالچاپ اعلام شد. اگر اشتباه نکنم سالِ ۱۳۸۴ بود و کتاب یکسالی میشد که رفته بود به ارشاد. تابستان بود که از دفترِ ققنوی تماس گرفتند و گفتند کتاب چنین وضعی دارد و اگر میتوانی خودت کاری بکن. آن روزها چند هفتهای از اعلامِ نتایجِ انتخابات میگذشت و من که در روزنامهی شرق مسوولِ صفحهی ادبیات بودم، همراه بقیه دوستان و همکاران هنوز گیجِ به قدرترسیدن محمود احمدینژاد بودیم. به شدت خسته بودم و از سویی دورانِ کابینهی سیدمحمد خاتمی نیز تا اواسطِ شهریور تمام میشد. یادم آمد که مدیرِ ادارهی کتاب را در یک نشستِ خبری دیده و با او حرف زده بودم. احمد غلامی که دبیر سرویس ادب و هنر شرق بود گفت سری به او بزنم و من هم میدانستم آقای مُرادینیا اهل ادبیات و تاریخ است و کتابی هم دربارهی کمیتهی مجازات ازش خوانده بودم. حالا منِ نویسندهی کاراولی، با تجربهای کم، خسته از فشارِ سیاسی روزهای انتخاباتِ سالِ ۸۴ و درعینِحال کاملن ناآشنا با قواعد ارشاد راه اُفتادم سمتِ میدانِ بهارستان. همینکه از درِ ورودی گذشتم، احمد گلشیری عزیز را دیدم که داشت از پلههای بخش معاونتِ فرهنگی پایین میآمد. سلام و علیکی کردیم و گفت که چند کتاباش از جمله ترجمهای از بارگاسیوسا را نگه داشتهاند. پلهها را که بالا رفتم در طبقهی اول مردی را دیدم که با صدای بلند داشت با موبایل برای کسی توضیح میداد که “سه قطره خونو میدن اما بوفِ کور رو نه”. وارد سالنی شدم که یک پیشخانِ سراسر بزرگ داشت و یک خانمِ میانسال که گفته بودند رد کارم را از او بگیرم آنجا بود. راستی یادم رفت این را بگویم که دو روز قبلترش با مرادینیا تلفنی صحبت کرده بودم و وقت گرفته بودم برای بحث دربارهی رمانِ اولام به گزارش ادارهی هواشناسی فردا این خورشید لعنتی وقتی با آن خانم صحبت کردم گفت برگهی اصلاحیه را میدهد تا نگاهی بیاندازم و بعد بروم پیش آقای مرادینیا. یکی از بدترین لحظههای زندهگیام بود وقتی نتیجهی بررسی را خواندم که کتاب را غیرِ مجاز اعلام کرده بود. ۲۱۲ مورد اصلاحیه؛ از حذف کلمه گرفته تا پاراگراف تا ۱۲ صفحه پشتِ هم برای یک رمانِ ۱۹۰ صفحهای. یادم میآید در جایی از آن گزارش که با خودکار بیک و خطی بیحوصله نوشته شده بود: “نامِ رمان توهین آمیز است و نویسنده گفته خورشید لعنتی و خورشید یکی از آیاتِ خداوند است و نویسنده با توهین به خورشید به نشانهای از خداوند توهین کرده.”(نقل به مضمون) گیج و وارفته آمدم توی حیاطِ وزراتخانه، سیگاری روشن کردم و موارد را یکی یکی میخواندم. همهجور خطِ قرمزی را رد کردهبودم! مثلن چرا شخصیت سیگار بهمن میکشد و توی میدانِ انقلاب است! گویا این نشانهگان یک توطئه بود و حالا بررس منورالهوش کشفاش کرده بود. به هرحال تکانی دادم به خودم و رفتم دفترِ مرادینیا. همینجا باید بگویم که مرد بسیار قابلِ احترامی بود و هست این انسان. کتاب خیلیها را نجات داد و هیچ اتفاقی هم برای اخلاقیات نیفتاد! وقتی دیدماش گفت بنشین برخی از موردهای گُلدرشت را بازنویسی کن. گفتم آخه چهجوری؟
یک شبه بخشهایی از رمان را که فکر میکردم مشکلی ایجاد نمیکنند، بازنویسی کردم و برای انبوهی از موارد سانسوری نیز دلیل نوشتم که نمیپذیرمشان. مثلن نوشتهبودند کلمهی آخوندک حذف شود. زیر بار نرفتم. آخرش گفتم اگر قرار باشد رمان اینطور چاپ شود گور پدرش، چاپاش نمیکنم. برای همین تن ندادم به انبوهی از خُردهفرمایشها. قهرمان نبودم اما اینقدر میدانستم که رمانام نابود میشود با این حجمِ سانسور… فردایاش که رفتم ارشاد و با مرادینیا حرف زدم، روی خیلی از موارد به توافق رسیدیم. گفت کار را میدهد به بررسی دیگر تا بخواند. چند روز بعد کتاب مجوز گرفت و این تازه اولِ ماجرا بود. کتاب من از آخرین کتابهایی بود که در دولتِ خاتمی مجوز چاپ گرفت. ناشر دست به کار شد و یادم میآید چندباری طرحِ جلد عوض شد تا به نتیجه رسیدیم. همین ماجرا باعث شد برای کسانی که تازه ارشاد را فتح کرده بودند، فرصتی پیش آید و اعلام کنند خیلی از کتابها را دوباره بررسی خواهند کرد. حالا ببینید وضعِ من نویسنده را که یک رمانِ تجربی نوشتهام و میخواهم مخاطب بخواند و نظری بدهد و من بفهمم چه غلطی کردهام. بعضی روزها حالم از نویسندهشدن به هم میخورد. خیلی از دوستانام از ایران رفتند. یادم میآید خودم هم چنین قصدی داشتم اما منتظر ماندم تا اوضاع را بسنجم. به هر حال کتاب چاپ شد. ناگهان ناشر گفت اعلامِوصول نمیدهند. اگر یادتان باشد در سالِ ۸۴ و ۸۵ ماجرای اعلامِ وصول کتاب یکی از خبرهای روز بود. خیلی از کتابها در انبار نگه داشته میشدند تا دوباره بررسی شوند. بعدها این ماجرا پیشرفت کرد و به تجدیدچاپیها هم رسید. باری، کتاب پاییز چاپ شد و تا اردیبهشت خبری از اعلامِ وصولاش نبود. تحملام از بین رفته بود دیگر، از کتاب بدم میآمد. حوصلهی نوشتنِ یک کارِ دیگر را نداشتم و اوضاعِ روزنامه هم خوب نبود. مدام خبرهای عجیب میشنیدیم و چشمانداز گنگی روبرومان بود.
چند روز مانده بود به نمایشگاهِ کتاب (فکر کنم آخرین نمایشگاهی که به همت اتحادیهی ناشران و در محلِ کلاسیکِ نمایشگاهها برگزار شد.) که آقای حسینزادگان مدیرِ انتشاراتِ ققنوس تماس گرفت که اجازه دادهاند توی نمایشگاه فعلن سیصد نسخه از کتابات را بفروشیم. یک جور لطفِ قسطی انگار. کتاب در روز اولِ نمایشگاه با اقبالِ خوبی روبرو شد اما ناشر حقِ پخشاش را نداشت. آن نمایشگاه تمام شد. نمایشگاهی که فقط در آن سیصد نسخه از کتابام پخش شد. بعدش را درست یادم نمیآید. آنقدر خسته و پریشان بودم که دیگر کتاب برایام مهم نبود. آنموقع پوستکُلفتی الان را نداشتم و چند فحاش وبلاگی هم به خودم و کتاب مدام توهین میکردند. چند نقد مثبتِ غیرِ منطقی هم روی کتاب نوشته شد که چیز خاصی درشان نبود. به قولِ دوستی وقتِ تسویه حساب بود انگار… حالا شما من را در نظر بگیرید که اول راه کتابام نه هست و نه نیست و عدهای هم در انواعِ سایتها هتاکی و فحاشی میکنند به خودت و کتابات و روزنامهات…
شرق توقیف شد و محمد قوچانی بعد سهسال و اندی از گروه جدا شد. من و چند نفر دیگر از بچهها هم بنابر ماجرایی رفتیم روزنامهی اعتماد که آن روزها یک روزنامهی حاشیهای بود و چند ماه بعدترش مجلهی شهروند امروز را درآوردیم و رفتیم روزنامهی هممیهن. در همیناحوال که در روزنامهی اعتماد بودم کتاب اعلامِ وصول گرفت. خبر را که به من دادند ککام هم نگزید. یکی دو جلسه نقد هم برایاش گذاشتند که واقعن چیز زیادی از آنها یادم نمیآید. نقدهای زیادی برش نوشته شد که برایام بیاهمیت بود. سانسور نفسام را بریده بود. شاید اگر کتابام ممنوع شده بود اینقدر توان از من نمیگرفت. یادم میآید که ناشر گفت به این شرط گذاشتهاند کتاب پخش شود که اجازهی تجدید چاپ نداشته باشد. خُب هر نویسندهای دوست دارد کتاباش تجدید چاپ شود. گفت دوباره کتاب را برای مجوز جدید میفرستد که فرستاد و درجا ممنوع شد! چاپِ اول کتاب تمام شده بود که رمانام نامزد جایزهی واو شد. در مراسمی که توی سالنِ بتهوونِ خانهی هنرمندان بود. از کتاب اعتیاد وقفیپور تقدیر شد و کتاب من جایزهی اول را برد که یک تندیس بود با چند قلمِ آهنی به هم جوش دادهشده. تندیسی که حس خوبی به من داد. به گزارش ادارهی هواشناسی فردا این خورشید لعنتی برای همیشه بایگانی شد و بعد چند نسخهی اُفستاش را خریدم و دیگر هیچوقت و تا امروز چاپ نشد.
داستانِ مجوزگرفتن من منچستریونایتد را دوست دارم نیز احتمالن برای مخاطب باید جالب باشد که میگذارم برای فرصتی دیگر که انگار این داستانها نوعی پیوند در نسلِ نویسندهگانِ جدید به وجود آوردهاند. پیوندی خاطراتی مشترک آن را ساخته. این روزها میخوانم جماعتی عربده میکشند که نباید در ایران کتاب چاپ کرد و این یعنی تن دادن به سانسور. سانتیمانتالیسم و شعارزدهگیای که در صحبتِ ایشان هست دور است از واقعیت. که اگر بتوان به سلامت کار را به چاپ رساند دیوانهگیست توی کشو گذاشتن و منتظرماندن. هرچند ایمان دارم که کتابی که سانسور اعضا و جوارحاش را دریده همان توی کشو بماند بهتر است تا زخمی چاپ شود. رمانِ اول من به شکلِ معجزهآسایی نجات یافت و البته بعد ممنوع شد اما منچستر نیز توانست تقریبن بدونِ سانسور چاپ شود. هرچند دومین رمانِ من در بدترین روزهای نشرِ چشمه درآمد و این خود داستانِ دیگریست. منچستر هم اول ممنوع اعلام شد… بگذریم این داستانِ دیگریست.
نویسنده مقابلِ سانسور میایستد و این انگار یک رفتارِ تاریخیست برای او. مقاومت میکند و از پا درنمیآید. نویسنده شکلِ مجسمِ آزادیست. نویسنده تاریخِ آزادی است.
- نامِ این روایت برگرفته است از مجموعهداستانِ هُرمز شهدادی
منبع: سایت دوشنبه