با عادی شدن اوضاع کاری پس از ماه رمضان، نظم جدیدی بر زندگی روزانهام حاکم شده است. هرچند هنوز امکان پیاده روی و نرمش روزانه را ندارم، اما ترجیح میدهم صبح زود بیدار شوم و به محوطه ی جهاد بروم و روز را با نوشتن آغاز کنم، بعد برای صبحانه و تلفن و بهداری و… بالا برگردم. پس از ساعتی با بازگشت به هواخوری برنامه ادامه می یابد؛ نشستن و مطالعه تا دوازده نیم ظهر، وقت استراحت دو ساعته برای نهار و نماز.
بعدازظهر هم پس از شنیدن سرخط اخبار ساعت دو تلویزیون، نوبت بازگشت است و تا حدود ساعت چهار، باز خواندن و مطالعه ی کتابهای شخصی یا استقراضی-از دوستان و بیشتر از کتابخانه مرکزی-و عاقبت یک چرت یک ساعته روی نیمکت آهنی هواخوری. برنامه ی عصر هم معمولا تکراری است، با شطرنج شروع می شود و با تخته نرد ادامه پیدا می کند تا آخر شب به بازی حکم برسد تا پس از نیمه شب ادامه یابد. البته در بین چنین برنامه های سرگرم کننده، در ساعت مقرر نماز و قران خواندن و به بخشهای مختلف خبری- داخلی و خارجی- گوش دادن با جدیتی خاص دنبال می شود.
امروز زندگی بر این روال می گذشت که خبر دادند برای انجام فیزیوتراپی به بهداری بروم، اماچون نزدیک به وقت تلفن صبحگاهی بود ترجیح دادم که برنامهام را به هم نزنم. وقتی عازم بهداری شدم خبر رسید که بازگرد، چون محل را برای زندانیان زن قرق کرده اند، جهت سونوگرافی، از جمله برای زنان باردار، حتی آبستنی دوران حبس- حاصل ملاقات های شرعی یا ازدواج های درون زندان!
چون باید آمپول می زدم به راهم ادامه دادم. از سر اتفاق بین راه به فرجی مسؤول فیزیوتراپی برخوردم. عکسهای بیماران را در دست داشت، از جمله عکسهای رادیولوژی استخوان و قفسه سینه ی من. می برد که به پزشک متخصص نشان دهد و نظر او را دریافت کند.
زدن آمپول هم به دلیل نبودن مسؤول مربوطه باز دچار وقفه شد و به روزی دیگر افتاد. چون پزشک عمومی نزد زندانیان کارگر رفته بود، برای تجدید نسخه به محوطه ی جهاد مراجعه کردم. این اقدام برای جلوگیری از نقل و انتقال زندانیان صورت می گیرد تا کار آن ها تعطیل نشود. در حقیقت یک نفر محل کار خود را ترک می کند تا ده ها نفر مجبور نشوند به بهداری بروند. خبر دادند که در این مدت کوتاه پزشک آمده و فوری تمام بیماران را ویزیت کرده، نسخه نوشته و رفته است! معلوم نیست که برای هر بیمار چند دقیقه وقت گذاشته که به این سرعت کارش را تمام کرده است.
لنگان لنگان مسیر آمده را بازگشتم و دوباره راهی بهداری شدم، در انتظار ویزیت پزشک عمومی. هیچ خبری از او نبود؛ گویا به مکانی دیگر رفته بود، اما کجا؟ این رفت و برگشت، برای من این فایده را داشت که ملاقات اتفاقی با پزشک متخصص فیزیوتراپی داشته باشم. عکسهای رادیولوژی در دستش بود. توضیح دادم که مربوط به شکستگی پانزده ماه قبل است و امکان دارد جای شکستگی ها به علت گذشت زمان مشخص نباشد، آن هم در شرایطی که دائم در بازداشتگاه تاکید کرده بودند: عکسها چیزی رانشان نمیدهد.
او هم حرفهای چند روز پیش دکتر رجبی رئیس بیمارستان را تحویلم داد که ”گذر زمان در این ماجرا چندان موثر نیست، حتی محل جوش خوردگی شکستگی گاه بهتر هم نشان داده میشود به علت نسوج جدیدی که تشکیل می گردد و…“ عکسهای – روبهرو و نیم رخ- را که دید، دستور داد عکس جدیدی از زاویهای دیگر بگیرند، چون چیزی از شکستگی مشاهده نمی کند. عکس جدید هم با تمام تاکیدی که بر عالی بودن کیفیتش میشد، وضعیت مشابه داشت. توضیح دادم که برخی از متخصصان به من گفته اند که چون استخوان های قفسه سینه از محل غضروف محل اتصال دنده ها – به اصطلاح در محل قدامی- صدمه دیده سونوگرافی بهتر از رادیولوژی محل ضایعه را نشان می دهد. اما او چندان به این مساله اعتقاد نداشت.
با این وجود اقدام به معاینه ی بالینی کرد. در اولین تماس دستانش به محل ضربات وارده و مشاهده ی برجستگی مکان جوش خوردن استخوانها- میخ طویله معروف- موضوع را تایید کرد. سپس با عکسها راهی دفتر دکتر رجبی شد. پس از نیم ساعت رئیس بهداری همراه با پاکت رادیولوژی عازم محل دیگری شد، اما پزشک عمومی خارج نشد. نزدیک ظهر بود و قرار نبود دست سرنوشت مرا بیش از این در بهداری نگاه دارد. حال باید دید روی گزارش پزشک متخصص بر عکسها، دستور جدیدی صادر می شود یا باز پرونده را می بندند و گزارش را بایگانی می کنند.
امروز غروب بار دیگر ارژنگ را با ویلچیر من به بهداری بردند. داوودی چند روزی است که سرحالتر به نظر میرسد و لحن و تن صدایش تغییر کرده است. وقتی این یا آن را مخاطب قرار می دهد و اظهار نظری می کند یا دستوری صادر می کند، چون گذشته صدایش در حسینیه می پیچد. این در حالی است که در ظاهر ۶۲ روز از زمان شروع اعتصاب غذایش میگذرد.
شب که شد در حالی که من و منصور و مهدی و کرمی مشغول بازی حکم بودیم، حشمت شگفتزده نزد ما آمد، با این پرسش خطاب به اسانلو که ارژنگ اعتصابش را شکسته است؟ منصور در حالی که برگی به میان کارت های پیک روی زمین میانداخت با سر اشاره کرد که بله. حشمت با شگفتی بیشتری ادامه داد: ”کی؟ چرا این طور؟…“ به میان پرسشهای مکررش آمدم که چند روز میشود، مگر از رفتار و گفتارش متوجه نشده بودی؟ اسانلو تاکید کرد که ما نباید خود را به این مساله وارد کنیم، چون این یک موضوع شخصی است. طبرزدی کوتاه نیامد: ” اما، آخر خبری، اعلامی و…؟” هر دو نفر به او اشاره کردیم که کوتاه بیاید، هرچند که باور داشتیم برای خاتمه دادن به این کار راه های بهتری هم وجود داشته است.
هفت هشت روز پیش، آنگاه که راه حل آبرومندانه و در ظاهر برد-بردی را داشتیم پیش میبردیم، میشد دست کم دادن مجوز برای ملاقات حضوری و برنامه برای تغییر مکان تلفن را به گونهای دستاورد این اعتصاب معرفی کرد. جالب این است که همین دیروز بود، وقتی به علت خراب شدن خط تلفن زندانیان سیاسی، شب محل تلفن به اتاقک کارگری انتقال یافت، به داوودی توصیه شد که از فرصت استفاده کند و زنگی به خانوادهاش بزند. او با این استدلال که این انتقال موقت است خانواده خود را از شنیدن صدای خویش محروم کرد. حال، حشمت این گونه خبر از علنی شدن شکسته شدن اعتصاب غذا میداد و دیگران هم با گوشه و کنایه. پرسش اصلی این است که آیا این گونه چپ رویها و زیادهخواهیها، بدون توجه به شرایط و امکانات و قوه و توانایی شخصی و جمعی، بیش از برخی راست رویهای طرف مقابل برای ما هزینه دربر نخواهد داشت؟
کتاب ”برنج بیباران” اثر مین تونگ هو را این روزها در دست دارم. رمانی است در مورد جنبش ضدفئودالیته ی تایلند و نقش جنبش دانشجویی در آن. باز هم به نوعی مقایسه ی کاربرد روشهای مسالمتآمیز است از جانب دانشجویان در برابر راههای خشونتآمیز حکومت تا دندان مسلح، خشن و بیرحم. باز در مقطعی دست بردن برخی به سلاح سبک، مانند کوکتل مولوتف، موجب ضربه های سنگین خوردن می شود و برقرار شدن شرایط حکومت نظامی.
به این دلیل است که در صفحه ی اول کتاب عنوان می شود: ”تقدیم میگردد به کسانی که در ۶ اکتبر ۱۹۷۶ در دانشگاه ثاماسارت جان خود را در راه آزادی از دست دادند”. از همان نوع حوادثی است که در دیگر نقاط جهان، چون میدان تیان آنمن چین، در جریان تظاهرات به ظاهر موفقیتآمیز دانشجویان در نهایت روی داده و می دهد و به گونهای دیگر حتی در فرانسه و… مشخص است که آن گاه که تظاهرات رنگ خشونت می گیرد حکومت بهانه ی لازم را به دست می آورد تا با کمک سلاح و کلید (زندان) به سرکوب وحشیانه ی جنبش های اجتماعی بپردازد.
البته در ایران حتی نیازی به این نوع خشونتورزی ها هم نیست. تجربه نشان داده است که نظامیان زیر فرمان آیتالله خامنهای حتی تحمل حرکت های قانونی و مسالمتآمیز را نیز ندارند، حتی از آن نوع که میرحسین موسوی دنبال می کند. خبرها امروز حاکی از تشدید حبس خانگی او و همسرش، بانو رهنورد از طریق محاصره و تحت نظر گرفتن بیشتر منزل و رفت و آمدهای این دو بود. در این میان، در برخی از روزنامهها بحث تشکیل پرونده برای رهبران فتنه-ـ جنبش سبز-ـ در محاکم قضایی به صورت جدیتر و رسمیتر مطرح شده است.
به مجید توصیه کردهام که کتاب ”برنج بیباران” را بخواند. تصورم این است که ضرورت دارد دانشجویان ایران تجارب جنبشهای دانشجویی کشورهای مختلف جهان، به ویژه در جهان سوم را بخوانند و بدانند، چون میتواند چشم انداز روشنتری را در برابر مبارزات آن ها ترسیم کند و به برنامههای مناسبتر و اثرگذارتری بینجامد.
خوشحالی صبح امروز در مورد شایعه ی آزادی خانم ستوده با گذشت زمان بیش از پیش رنگ باخت. غروب که تلفنی با آقای خندان صحبت کردم - برای کسب اخبار موثق و دریافت تاییدیه نهایی- این همسر وفادار و وظیفه شناس در حال بچهداری گفت: ” نه تنها از آزادی نسرین خبری نیست، بلکه از طریق خانم غنودی وکیل خانم ستوده اطلاع یافته ام که او و من را هم احضار کردهاند، به این دلیل که با رادیوهای خارجی در مورد جزئیات بازداشت و… مصاحبه کرده ایم.“ وی توضیح داد که ساعتی پیش از طریق دستگاه تلفن، محل استقرار او را یافته و فوری برگ احضار برایش ارسال کردهاند. جایی که وکلا امنیت شغلی نداشته باشند وضعیت مردم عادی روشن است، و پیامد حرکتهای تند و خشن در دوران جنبش سبز روشنتر.
شاید به این دلیل است که تجربه ی جدیدی در حال وقوع است، ضربه زدن به حاکمیت از درون نظام، اما از نقاط دور از دسترس- در خارج از کشور؛ در دل سفارتخانههای ایران. امروز هم یک دیپلمات دیگر وابسته به جنبش سفارتخانههای سبز استعفای خود را تقدیم و درخواست پناهندگی سیاسی کرد؛ فرزاد فرهنگیان وابسته مطبوعاتی سفارت ایران در بلژیک ، رایزن دوم سفارت در بلژیک، مقر اتحادیه اروپا. او قرار است روز سهشنبه در اسلو که کم کم دارد به مقر این گروه از دیپلماتها تبدیل میشود، مصاحبه ی مطبوعاتی داشته باشد. باید منتظر ماند و دید که آیا نفرات چهارم و پنجمی هم در راه خواهد بود یا شعله این حرکت در همین نقطه خاموش خواهد شد. در آستانه ی برگزاری نشست مجمع عمومی سازمان ملل و سفر احمدینژاد به نیویورک ابعاد منفی این حرکت برای جمهوری اسلامی کم نخواهد بود، به ویژه اگر تعداد آن وسعت گیرد و تا آمریکا هم پیش برود، در دل نمایندگی دائم ایران در سازمان ملل.
امروز با گرامی بگومگویم شد. او به معنای دقیق کلمه فردی دم دمی مزاج است و به گونهای بیاراده و نااستوار در تصمیمهایی که میگیرد یا دستورهایی که صادر می کند. در حالی که جلوی خود من تلفن زده و دستور تحویل فرش ماشینی های درخواستی در ماه قبل را داده بود، اما باز مساله را موکول کرد به رسیدن مجوز کتبی. وقتی که در برابر او به مسوول فروشگاه گفتم بیا کارت بانکم را بگیر و پول فرشها را از حسابم بردار و آن ها را تحویل بده، باز مساله را به آینده موکول کرد و انجام تشریفات اداری بیپایان در زندان رجایی شهر.
در مورد درخواست تایپ کردن در کتابخانه هم وضعیت به همین منوال بود. در نهایت هم تصریح کرد که کاری از دستش برنمیآید. به این دلیل اجازه داد با تلفن داخلی به دفتر رئیس زندان زنگ بزنم. وقتی سید مسؤول دفتر حاج کاظم وعده ی پرسیدن و دادن پاسخ رئیس زندان را داد، بار دوم- یک ربع بعد، - وقتی دست به تلفن داخلی بردم تا مذاکره قبلی را به سرانجام برسانم، یک باره برافروخته شد که چرا بیاجازه ی من زنگ زدی؟ هر چه استدلال کردم که خود شما مجوز استفاده از تلفن داخلی دادید، زیربار نرفت: ”خودتان وقتی خبر تاخیر یک ربعی در شنیدن پاسخ را شنید گفتید که باز زنگ بزن!“
وقتی این حرف را شنید، به عادت معمول در رد صحبت های من شروع کرد از دیگران تاییدیه گرفتن. خطاب به حشمت و منصور که زیر هشت بودند گفت: ”درست میگویم؟” طبرزدی مساله را به مسیر شوخی انداخت: ”فکر نمی کنید که صدای شما، صدای دادو فریادتان، در رادیو فردا پخش خواهد شد؟” اما پاسخ منصور به گونهای دیگر بود: ”نمیشود روی حرف و تصمیم شما حساب کرد و…“ در حالی که تازه بحث آن ها گرم شده بود، راهم را کشیدم و به حسینیه بازگشتم و از خیر ادامه تماس با سید و پیگیری درخواستم گذشتم.
صبح روز سهشنبه ۲۳/۶/۸۹ ساعت ۳۰:۹ هواخوری کارگری بند۳ رجایی شهر
پس از نگارش:
آخر شب در حالی که مشغول بازی حکم بودیم، مهدی خبر آورد که به احتمال زیاد فردا سهراب سلیمانی، رئیس سازمان زندانهای استان تهران به رجایی شهر خواهد آمد و با ما دیدار خواهد داشت. توصیه اش را هم چاشنی خبر کرد که بهتر است تنها به مسائل صنفی بپردازیم و از طرح مسائلی که حلش در توان او نیست خودداری کنیم. احتمال دادم که دارد نظر گروه را ابلاغ میکند. ابتدا سکوت کردم، سکوتی به نوعی علامت رضا. اما وقتی گفت که بهتر است در مورد آیتالله خامنهای و… صحبتی نشود؛ به شوخی گفتم : ”پس من حتما صحبت خواهم کرد!”