در ناصیه این مرد نبود که با رای، پایین بیاید. تنگ غروب درهای حسینیه ارشاد رابستند تا کار رای را تمام کنند. ازآن صف بالا بلند، پیدا بود که می نویسند “میرحسین”. به در می کوبیدند. یکی هم رندانه می گفت: “باز کن می خواهیم به احمدی نژاد رای بدهیم.”
آمدم روزنامه، “فرهیختگان”، روزنامه ای که جاسبی، اوان انتخابات راهش انداخت تا مگر دولت دگر شود و خیری ببیند. از بد حادثه اینجا به پناه آمده بودیم. سلسله پریشان خبرنگاران قلم بر دوش که از پس این همه سال توقیف هنوز مانده بودند. دلهره بود. زنگ زدند. به من، به خیلی ها، از اطلاعات، شماره نیفتاد. با همان لحن خشم و قدرت گفتند: “حق نداری حرف بزنی، خبری بدهی به رسانه ها خارجی و داخلی”. حکایت بستن سنگ و رها کردن سگ. هنوز نیمه شب نشده بود که میان میدان حسن آباد، فقط چراغهای روزنامه بود، روشن و در انتظار. خبرگزاری فارس خبر می زد و بعدش وزارت کشور همان را می خواند. از پنج هزار تای اول شروع شد، احمدی نژاد بالا رفت. بی هیچ رای باطله ای، مثل همان آمارها که می داد. کامران دانشجو، خبر رسان انتخابات، آمده بود. سرش پایین. دوربین هر چه “هی” می زد، وزیر کشور سر بر گریبان خبر می خواند. دروغ آنقدر بزرگ بود که چشمها گواهی می داد که کاری هست. یاد آیه های عذاب افتادم. قیامت که می شود اعضا و جوارح، زبان باز می کنند و شهادت می دهند که صاحبشان سر تا پا دروغ می گوید.در عمق شب احمدی نژاد را رییس جمهور کردند. به وقت اذان مانده، آن وقت که برقی می زند و صبح کاذب است. موتور سوارها با ذکر “دکتر دکتر” افتاده بودند به جان خیابانهای خالی. ما ماندیم و شب و خونریزی روح.
”تمام شد، از فردا همه کس را و همه چیز را می گیرند و می بندند. آب از آب تکان نخواهد خورد.”
این را یکی گفت. چشمها از آن حالتهای پرسان داشت که جواب را می داند اما بی باور است. نگاه چند نفری به دستم بود، حافظ را باز کردم:
بر آستان جانان گر سر توان نهادن گلبانگ سر بلندی بر آسمان توان زد
بی خواب زدیم به خیابان، از صبح که خبر سیاه، مثل اجل آمده بود، مردم راه می رفتند. راه می رفتند. این پاها اعتراض بود. دیدم ده نفر، صد نفر، میدان ولیعصر را بالا و پایین می روند. میدان بغض داشت. بهت بود. زخم بود. شنیده بودم آن شب که در بم زلزله آمد، گروه اول امداد که رسید، بازمانده ها روی تل خاک، بهت زده و چشم دوخته به افق نشسته بودند. حالا راه می رفتند. با تومها را به سرگیجه انداختند. راه می رفتم، راه می رفتیم. دختری راه می رفت و گریه می کرد. آن طرف عاقله مردی، چادری، مانتویی، راه رفتن و گریستن. نه راه رفتن جرم بود و نه اشک. اما رسید به دویدن، همان موتورها آمدند، حتی راه هم نمی شد رفت.
25 خرداد، روبروی سر در باستانی دانشگاه تهران، هیچ کس نبود، چند دانشجویی در میان درختها شعار می دادند. تهران شهر غریبی است، هنوز خبرها سینه به سینه می چرخد. خبر آمد که قرار است میر حسین بیاید مسجد صاحب الزمان. خیابان آزادی. ساعت سه عصر نشسته بودم در حیاط مسجد. کسی نبود. خادم مسجد، جارو به دست گذشت و از ذهنم گذر کرد که نکند همه جارو شدیم. صدای سنگینی آمد، از آن صدا ها که وزن دارد، در خرداد که بهمن نمی آید. آمدم به خیابان، چشمه آدمیزاد روییده بود انگار، صدا می آمد و بعد چهره ها:” شصت و سه درصدت کو “
رفتم به بلندی ها، سیل می آمد، پل عابر پیاده، آن پا یین مفهوم “آمدن” جریان داشت، از همان قله برج آزادی ما، سیل بود، آدم بود، تنگاتنگ می آمد، تا چشم کار می کرد. گارد با آن سپر و باتوم سنگر گرفت. یک گردانش رفت و حیاط پلیس راهنمایی رانندگی را پر کرد، پشت سپرها.
صدایی عظیم و سپر لرزانی چرخ می زد: “دروغگو دروغگو”، آسمان بود و گلبانگ سر بلندی.
گارد محاصره شد، با دستهای خالی، پشت نرده ها مانده بودند. آمدم پا یین، چشمهام را بستم.
جمعیت موج می زد. “نترسید نترسید ما همه با هم هستیم “.
هلیکوپتر از بالای سرم رد شد، ترس داشت، می دید از آن بالا که تا کجا ها سیل آمده، اوج گرفت، از “مد” دریا می ترسید. کنارم دو سرگرد نیروی انتظامی ایستاده بودند، معلوم نبود بین ما هستند یا رو در رو، این سیل، جغرا فیا را گم کرده بود.
یکی شان گفت: “این ارا ذل و اوباش که می گن اینهان، اینا که زن و بچه مردم هستن.”
سیل از آزادی قد کشیده بود تا می رفت و به امام حسین می رسید.
تجربه این شبها، فقط در ایران است، شب خواب رم می کند، نمی دانی فردا زنده ای یا نه. اما می دانی و حتم داری که فردا کسی از ما نیست. شب عاشورای پارسال، آسمان صاف بود و بی ابر و آرام، فردا عاشوراست. آنها و خیلی ها که از کودکی سیاه محرم به تن کرده اند، شب عاشورا در حال عادی هم شب دلواپسی است. عاشورا شاید تاریخ نیست، معاصرانه است. شاید آن ساربان در جایی از
” اکنون” هنوز به مقتل می رود.
زدیم به خیابان. اینبار عاشورا بود، سپر داران و موتورسواران زدند به جمعیت، مردم سیاهپوش عقب می رفتند. اما می ایستادند. رفتاری که تا قبل نبود. عاشورا بود. از خیابان بهبودی گذشتیم و آذربایجان و زنجان، گاز فلفل حلق می سوزاند. در خیابان گارد بود و همه کوچه ها مردم، شعارها سهمگین: “این ماه ماه خونه یزید سرنگونه”.
جمعیت به خیابان آمد بی هیچ ترسی. گارد که حمله کرد چند نفری افتادند، بعد جمعیت “یاحسین” گفت و رفت و دوید. باتومها پشت کردند و سپرها افتاد. نمادهای ما عین واقعیت است گویا، دیدم کسی در دل جمعیت پنج انگشت خونین را بالا برده و “یا حسین” می گوید. دلم ریخت. کسی از گاردی ها مانده بود میان مردم، مشت می خورد و می گریخت. دلم سوخت. ظهر عاشورا بود. در خانه ها باز شد، نذری می دادند. به کوچه به خیابان. آن طرفتر حتی این نذری دست سپر داران هم بود. بارعام حسین. دسته ای از کنارم می گذشت در این شلوغی، کسی داد زد: “چه عزاداری می کنین حسین اینجاست”. گاز اشک آور آمد و هیات پاشید. گاردی ها رفتند و خیابان هم مردم شد. رسیدم به میدان، عصرعاشورا بود از امام حسین تا آزادی آمده بودم.