برخی از شهروندانی که در سالهای اخیر از کشور رفتهاند، از نویسندگان نشریات یا تحلیلگران سیاسیاند. برحسب اینکه در چه سن و سالی رفتهاند یا پیش از این چه دیدگاهی داشتهاند، نوشتههایشان در آن طرف آب، تفاوتهایی با نوشتههای پیشین آنان در ایران دارد، این پدیده چندان غیر منتظره و عجیب نیست، زیرا محدودیتهای موجود و رهایی از قید و بندهای آن، ادبیات متن را تغییر میدهد، و حتی در مواردی نگاهها را هم دچار دگرگونی میکند. با این حال برخی از آنان میکوشند که نه تنها جهتگیری خود را حفظ کنند، بلکه به ادبیات و نگارش پیشین خود نیز ملتزم باقی بمانند، از جمله آنان آقای مهاجرانی بود. ولی نوشته اخیر ایشان درباره “چرا لندن را دوست دارم” از نوع دیگری است.
این تفاوت هم دلیلی نمیشود که بنده خود را ملزم کنم که در نقد آن مطلبی بنویسم، بلکه مضمون این دگرگونی و تأثیراتی که بر بسیاری از افراد بویژه جوانان میگذارد، مسأله مهمتر است. اهمیت مسأله وقتی برای بنده بیشتر شد که حدود دو هفته پیش یکی از هموطنان شیرازی که در استکهلم زندگی میکند، نامهای را برای من نوشت که از جهتی مشابه نامه آقای مهاجرانی بود، ولی نه درباره لندن یا استکهلم که درباره شیراز، همان شهر گل و بلبل و شهر حافظ و سعدی و رکنآباد و باغ عفیفآباد. همان شهری که روزگاری حتی لندننشینان را شیفته خود میکرد و شاید آن زمان هم اگر جهانگردان انگلیسی میخواستند یادداشتی درباره شیراز بنویسند، با این عنوان شروع میکردند که “چرا شیراز را دوست دارم”
و شاید اگر مرحوم چارلز دیکنز در عصر ویکتوریایی در کنار زندگی در لندن، سری هم به شیراز میزد، اولیور تویست را به نحو دیگری مینوشت و همهاش از اوضاع ناهنجار لندن تصویرپردازی نمیکرد. همان شهری که آقای مهاجرانی در آنجا درس خواندند و با مردم آن وصلت کردند و نمایندگی مردم آنجا را در مجلس اول عهدهدار شدند. در هر حال مقایسه این دو نامه و تصویرپردازی آنان و نتایجی که از این تصویرپردازی میگیرند، بسیار آموزنده است، و با خواندن آنها میتوانیم به این نکته پی ببریم، که چرا آن لندن، لندنی دوست داشتنی، و چرا آن شیراز، شیرازی هولانگیز میشود؟
اول به نوشته آقای مهاجرانی میپردازم.
یادداشت ایشان دو بخش دارد. بخش اول تصویری زیبا از وجود تنوع قومی و نژادی و فرهنگی و انضباط و رعایت حرمت انسان در لندن است، که انواع نژادها و فرهنگها، چگونه در کنار یکدیگر زندگی میکنند و با تساهل و مدارا در حال گذران عمر خویش هستند. این تصویرپردازی با زیبایی قلم ایشان تکمیل میشود. و تردیدی نیست بخشی از واقعیت آنجاست. هرچند از دو حیث ناقص مینماید. یکی اینکه تصویری کامل و همهجانبه نیست. خوب بود تصویر آن جوان دانشجو هم ارایه میشد که در نیوکاسل به دلیل نداشتن پول مجبور بوده که شبهنگام پیاده به منزل برود ولی در میان راه به دلیل خارجی بودن مورد هجوم جوان هولیگان قرار گرفته و چشم او کور میشود و اموالش به تاراج میرود.
دیگر اینکه این تصویرپردازی از شرایط عادی لندن است، اجازه دهید که مشکلات اقتصادی یا سایر بحرانهایی که بطور طبیعی در جوامع رخ میدهد، در آنجا هم دیده شود، تا معلوم گردد این تصویر تا چه حد پایدار و ثابت خواهد ماند. علیرغم این دو ایراد، نمیتوانیم تصویرپردازی آقای مهاجرانی را دارای اشکال جدی بدانیم. زیرا واقعیتی است که با آن مواجه بودهاند و آن را به تصویر کشیدهاند. آنچه که محل نزاع است بخش دوم نوشته ایشان است که آوردهاند. در مسیر با خودم فکر می کردم، همین روزها بود که در اغاز پنجاه سالگی از ایران خارج شدم. پنجاه سال زندگی در ایران و در شرق، بگذار نیمه دوم عمرت در غرب بگذرد!
وطن همان سرزمینی است که در ان جا احساس ارامش و طمانینه می کنی. به تعبیر امام علی علیه السلام همان سرزمینی که تو را تحمل می کند. دیدم لندن برای من دیگر یک مرحله گذار نیست. سرزمینی است برای زندگی کردن… دیدم لندن را دوست دارم، با تنوع ملیت ها و تساهل و تسامحش. با دقت و تعهدی که در هر کجا نشانی از ان به چشم می خورد. با اینترنت پر سرعتش که با هر کلیک به مقصد می رسی. با کتابفروشی اینترنتی اش که کتاب را همان صبح فردا به دستت می رساند. با ماشین هایی که قانونا بایست به احترام کسی که پیاده است، پشت خط کشی عابر پیاده نگهدارند. و فرد پیاده به احترام و سپاس دستی تکان می دهد و لبخند می زند. با این رسم دلپسند که هر کس از دری وارد می شود، به پشت سر نگاه می کند، اگر دید دیگری می اید می ایستد و در را نگاه می دارد.
شهری که نه انتشار کتاب مجوز می خواهد و نه کنسرت موسیقی و تاتر و یا نمایشگاه آثار هنری… شهری که کتابفروشی اش نمایشگاه دایمی کتاب است”.
اولین ایرادی که به این قسمت وارد است و از فردی چون آقای مهاجرانی انتظار نمیرفت دچار آن شوند، کاربرد کلمه “وطن” و استفاده از جملهای از امام علی علیهالسلام است. کلمه “وطن” در زمان گذشته و امام علی به معنی محل اقامت بوده، همان که در فقه و شریعت هم آمده است. وقتی که جایی را برای اقامت انتخاب میکنیم، همان جا وطن میشود و نماز را باید کامل خواند و روزه را گرفت. تمام ایرانیانی که فعلاً در خارج از کشور هستند و تا آینده نامعلومی قصد اقامت در آنجا را دارند، همان جا وطن آنان است.
برای مثال لندن وطن آقای مهاجرانی است ولی منچستر خیر. اما تعبیری که در متن آقای مهاجرانی درباره وطن آمده است، یک تعبیر مدرن از وطن است که پس از انقلاب کبیر فرانسه شکل گرفته و با مفهوم وطن در شریعت و در کلام امام علی فقط اشتراک لفظی دارد. در اینجا وطن معنایی سیاسی دارد. کسانی هستند که دهها سال در خارج از کشور اقامت کردهاند و اصلاً هم (به هر دلیلی) قصد بازگشت به کشورشان را ندارند، ولی وطن خود را ایران میدانند. در این معنا وطن یعنی جایی که دلت آنجاست، خیر و شر آن تو را خوشحال و ناراحت میکند. پرچم آن را احترام میگذاری، زیر پرچم آن میجنگی. اگر به خاک آن تجاوز شود از آن سر دنیا برای دفاع از آن راهی وطن میشوی. بحث از ناسیونالیسم دروغ و بیمحتوا نیست (با ناسیونالیسم افراطی یا شوونیسم فرق باید گذاشت) موضوع اصلی سیاست در دنیای امروز بر محور همین مفهوم از وطن و شهروندی و حقوق دولت و مردم میچرخد. اینکه لندن وطن کسی باشد، به معنای محل اقامت نیست، همچنان که میدانید بسیاری از مردمان کشورهای گوناگون از جمله ایرانیان در آنجا هستند که به امید بهبود وضع وطن در کشورشان شب را به صبح سپری میکنند و هیچ تعهد میهنپرستانهای هم نسبت به بریتانیا ندارند و جلوی پرچم آن یا ملکه قسم وطنپرستی نمیخورند.
اما انتقاد اصلی من به اشکال معنایی وطن در کاربرد نادرست ایشان در این مورد نیست، آنچه که مهم است، نقش هرکس در شکلگیری وضعیت موجود است. درست است که همه ما در ساختن یا تخریب وطن خود نقش مشابه و یکسانی نداشتهایم، هرکس سهمی دارد، ولی چنین هم نیست که همه را بتوان در یک تقسیمبندی صفر و یک؛ یا خائن و خادم قرار داد. آقای مهاجرانی یک دوره وکیل مجلس بودهاند. سالها معاون نخستوزیر و رییس جمهور و سالها وزیر این کشور بودهاند، چه بخواهیم و چه نخواهیم در خوب و بد این جامعه حضور داشتهاند، آنچه که از مال دنیا و حتی شهرت و آبرو نزد ایشان وجود دارد، از این سرزمین و حتی همین حکومت است.
اگر قرار باشد که هرکس به هر دلیلی این سرمایه را صرف آسایش و زندگی در ینگه دنیا کند، دیگر چه کسی میماند که کشور را آباد کند؟ لندن به دست چه کسانی آباد شده است؟ کسانی که در آنجا بودند و کسانی که به خارج از آنجا رفتند و سرمایههای گوناگون کسب شده خود را به لندن آوردند و نیز به دست کسانی که این سرمایهها را از کشورهای خویش برداشتند و به لندن بردند. بر کار لندنیها اعتراضی نیست که خوب میکنند که دیگران را جذب میکنند، ولی دیگران نمیتوانند که 50 سال اول عمرشان را که پر از هیجانات و احتمالاً ندانمکاریهاست را در کشورشان صرف کنند و سپس اندوخته مادی و معنوی خود را به کشور دیگری ببرند تا 50 سال بعدی را در راحتی و آسایش بگذرانند.
یکی از اهم مشکلات وطن ما همین است. کاری ندارد که به آنچه که در این آب و خاک میگذرد صد لعن و نفرین بفرستیم ولی آباد کردن آن بحث دیگری است. ولی اجازه دهید که بخشهایی از دو نامهای که یکی از هموطنان (به نام هادی. ک. من اسم کامل ایشان را نمیآورم شاید که نخواهند) از استکهلم برای من نوشتهاند را در ادامه بیاورم.
بخشی از این دو نامه که خطاب به بنده بوده را حذف کردهام. نامه اول را پس از خواندن یکی از یادداشتهای بنده در روزنامه اعتماد نوشتهاند و نامه دوم هم در پاسخ به نکاتی بود که بنده در پاسخ به نامه اول ایشان نوشتهام.
با سلام به آقای عبدی،
چندین بار تصمیم گرفتم که برای شما نامه ای بنویسم ولی منصرف میشدم، تا اینکه این مقاله را امروز خواندم…
۲ هفته در ایران بودم. شب آخر وقتی که میخواستم از ایران خارج شوم تهدید به مرگ شدم ( ساعت ۸ شب، ۲ دختر خانم شیرازی کنار خیابان، در ایستگاه تاکسی ایستاده بودند و میخواستند تاکسی بگیرند ) من هم همراه با همسرم در ایستگاه وارد شدیم و میخواستیم تاکسی بگیریم و به منزل پدر خانمم برویم. در عرض ۱۰ دقیقه شاید ( بدون اغراق ) ۱۰ ماشین شخصی جلو این ۲ خانم ترمز میزدند و بقول شیرازی ها میخواستند “آنها را بلند کنند”. من و همسرم بسیار ناراحت و عصبی شده بودیم، هیچ ماشینی جلو ما ترمز نمی زد ولی هر ماشین شخصی که عبور میکرد جلو این ۲ خانم ترمز میزد و با اصرار از آنها میخواستند که سوار شوند. ۲ خانم، که کاملا معلوم بود خانم های شریف بودند از ترس و خجالت دایما محل ایستادن خود را عوض میکردند. همسرم که بسیار عصبی شده بود یک لعنت به ماشین های شخصی میکرد، یک بد به مسولین کشور میگفت، ناسزا به اسلام و فقیهان میگفت و من را شماتت میکرد که چرا از این نظام… طرفداری میکنیم. به من میگفت ۲۴ سال در خارج از کشور زندگی میکنیم، در بلاد کفر و بی دینی زندگی میکنیم و… هنوز یکبار چنین صحنه ای را ندیده ایم…
صحنه ناراحت کننده ای بود… نتوانستم خودم را کنترل کنم ( نه به خاطر ملامت های همسرم )… از این به بعد هر ماشین شخصی که جلو پای آنها ترمز میزد با کمی خشونت کلامی داد میزدم و میگفتم خجالت بکشید، مگر خودتان همسر و خانواده ندارید… ماشین آخری ۴ جوان از آن پیاده شدند و دست به کارد… چی میگی ؟ میخواهی همین جا شکمت را خالی کنیم… ؟ با ترس گفتم الان به پلیس ۱۱۰ زنگ میزنم… یکی از آنها با خنده گفت همین الان، زودتر زنگ بزن…
این ۲ هفته که در ایران بودم، انگاری که در جهنم بودم. هر روز درگیری بود. هر روز چندین تصادف میدیدیم، هر روز دعوای خیابانی میدیدیم، فساد اداری دیوانه کننده بود…
وقتی که از شیراز به سمت سوئد پرواز کردم در دوحه ۱۲ ساعت توقف داشتم. ( از شیراز تا دوحه ۴۵ دقیقه پرواز است ) ۱۰ ساعت را در دوحه گذراندم به جاهای مختلف شهر رفتم، بالای شهر، پایین شهر، موزه اسلامی، بازار ایرانی ها و… به خودم گفتم ای خدای من فاصله هوایی این شهر با شیراز ۴۵ دقیقه است، ببین چه نظافت، آرامش، صلح و سکینه ای در این شهر حکم فرما است. انسانهای متفاوت با زبانهای مختلف و نژادهای گوناگون در این شهر زندگی میکنند ( با احترام به مقررات ) ولی در شهر من شیراز چه آلودگی، چه نفرتی پراکنده است، چقدر فساد، چقدر دروغ، چقدر بی تفاوتی و بی مسولیتی، چقدر نا امنی…
همسرم میگوید دیگر به ایران باز نمیگردد…
برای او خیلی راحت است که اینگونه حرف بزند ولی من چه کنم که همه وجودم، فکرم، اندیشه ام، عشقم ایران است… تصمیم داشتیم یک خیریه تاسیس کنیم، یک کلینیک برای کودکان فلج مغزی در منطقه محرومی در شیراز بزنیم و آنرا به خانواده های نادار هدیه کنیم و ورودی آنرا برای این خانواده ها و کودکان رایگان کنیم.
چه بگویم که همه رویاهایمان بر باد رفت…
با احترام
در پاسخ نامه من به مطلب بالا نویسنده این نامه را ارسال کرد.
با سلام به آقای عبدی
آقای عبدی باور کنید که انسان رفاه طلب و دنیا پرستی نیستم که به خاطر مسایل دشوار موجود در ایران، خارج نشین شده ام.
من یک نوجوان ۱۳ ساله بودم که انقلاب شد.
از سال ۱۳۵۶ تا بهمن ۱۳۵۷ ( به رغم نوجوانیم ) مشارکت فعال در تظاهرات خیابانی داشتم ( خواهر دانشجویم محرک من بود ) هنوز درد پای چپم را که بر اثر باتوم سربازان ارتش شاهنشاهی کبود شده بودند را به خاطر میاورم.
در سن ۱۶ سالگی بصورت داوطلبانه، علیرغم مخالفت پدر و مادرم، بعنوان بسیجی به جبهه جنگ رفتم و در گلخانه شهدا بسیج سپاه پاسداران استان فارس مشغول خدمت شدم. در حمله محرم در جبهه های دهلران شرکت داشتم و بعنوان یک نوجوان ۱۶ ساله ( در اینجا افراد کمتر از ۱۷ سال را کودک خطاب میکنند ) جسد شهدا را از خط مقدم به پشت خط میآوردم.
بعد از اتمام خدمت در بسیج، دوره سه ماهه، عطش عشق به جبهه و جنگ و خونریزی و… فرو کش نکرد و به سربازی رفتم ( در دانشگاهها انقلاب فرهنگی بود و درهای دانشگاهها بسته بودند). به صورت داوطلبی دوباره به جبهه رفتم، راضی به جبهه رفتن هم نبودم، بایستی به خط مقدم میرفتم. به خط مقدم رفتم و بعد از ۱۳ ماه خدمت، در اثر اصابت ترکش های خمپاره بدنم سوراخ سوراخ شد و پایم تا حدودی معیوب، بطوری که چند سالی لنگان لنگان راه میرفتم.
بعد از ۳ سال که از جنگ باز گشته بودم و معافیت پزشکی گرفته بودم، دوباره در سال ۱۳۶۶ بعلت شدت جنگ به بقیه خدمت خوانده شدم ( معافی پزشکی بسیاری از افرد در سال ۱۳۶۶ ملغی شد ) و من بایستی ۶ مهر ۱۳۶۶ بعد از ۳ سال درد و لنگی پا دوباره خودم را به هنگ آبادان معرفی میکردم.
۲ برادر بزرگتر از خودم نیز به جبهه رفته بودند و هر ۲ به شدت مجروح شده بودند، یکی نیمی از بدنش ( سمت چپ بدنش ) کاملا فلج شده بود و دیگری پای چپش و شکمش بشدت آسیب دیده بود و…
من با این وضعیت از ایران خارج شدم…
در اینجا فقط جسمم جنبش داشته است و روح و فکرم همیشه در ایران بوده است، فعالیت های اجتماعی در رابطه با کودکان، مخصوصا کودکان محروم، را از ۱۳ سال پیش شروع کردم و با فروتنی و بدون هیچ چشم داشتی به کودکان کار و خیابان خدمت کردم… زمانی که زلزله، بم را با خاک یکسان کرد از اینجا به بم رفتم و خاضعانه در خدمت کودکانی بودم که سرپرستشان را از دست دادند و…
با عشق و علاقه و بدون هیچ مزد و منتی به کودکان محروم خدمت میکردم ( البته که وظیفه انسانی ام بوده است )…
بعد از چند سال تصمیم گرفتیم، با همه نابسامانی هایی که در ایران است به ایران بیایم و به کودکان خدمت کنیم، ولی هر بار که به ایران می آییم از دفعه قبل ایران را ویرانه تر میبینیم.
نه انسان های متکبر هستیم که خودمان را از دیگران بالاتر بدانیم و نه رفاه طلبیم که از درد و رنج و سختی بترسیم.
آنچه را که در بالا آوردم، یک شرح حال بسیار مختصر با انشاء و ادبیاتی نامناسب بود، هدفم خود ستایی و یا از خود گفتن نبود، و بدانید که ایرانی ها ی بسیار زیادی وجود دارند که دارای توانایی مالی بالا هستند، دارای دانش بالاتر هستند، دارای توا ضع و فروتنی بیشتری هستند، فعالیت های نظری بیشتری دارند، خدمتهای عملی بیشتری میکنند و… که به جرات میتوانم بگویم که من و امثال من یک ناخن کوچک آنها هم نمیشویم. ولی چرا، چرا اینقدر ناشیانه عامل دفع میشوند تا جذب. چرا من نمیتوانم همسرم را قانع کنم که به ایران برویم و در آنجا خدمت کنیم…
با احترام و تشکر
خوب حالا آقای مهاجرانی اگر نوشته خود را با نامه این همشهری شیرازی خودشان (البته آقای مهاجرانی متولد اراک هستند، ولی به واسطه اینکه از جایی که همسر گزیدهای اهل آنجا هستی، ایشان هم شیرازی محسوب میشوند، ضمن آنکه سالها در آنجا ساکن بوده و نماینده آن شهر هم شدهاند) مقایسه کنند، روشن خواهد شد که چرا و به دست چه کسانی لندن اولیورتویست، لندن کنونی شده است، و چرا شیراز گل و بلبل و حافظ و سعدی، به این وضع افتاده است و چه نگاهی مسئولیت این وضع را دارد؟
راستی! بد نیست که بگویم نویسنده این دو نامه وقتی پیشنویس یادداشتم را جهت کسب اجازه از انتشار نامهاش ارسال کردم در پاسخ خود توضیح داد که؛ “آقای مهاجرانی، زمانی الگوی خود من بودند وقفسه های کتاب من پر از نوشته های ایشان است”. تردیدی نیست، ایران را کسانی میسازند که در برابر وطن و هممیهنانشان خاضع و فروتن هستند و خود را بدهکار میدانند، هرچند بدهی نداشته باشند.
ایرادی به این نیست که آقای مهاجرانی تصمیم گرفتهاند سالهای واپسین عمر خویش را در لندن به آرامش سپری کنند، این حق ایشان است و اعتراضی هم به آن ندارم، ولی پاشیدن نمک بر زخم بیماریهای وطن و تئوریزه کردن این آسایشطلبی چرا؟
راستی اگر تحولی رخ داد و دری به تخته خورد و گشایشی پدید آمد، اداره و سرنوشت این ملت و وطن دوباره به دست چه کسانی خواهد افتاد؟ آیا هادی.کها هم قادر هستند که در ساختن میهن خودشان آزادانه مشارکت کنند؟ یا آنکه برای چنین کاری باید ساعتها پشت در اتاقهای وزرا و وکلا چمباتمه بزنند تا بلکه رخصت یافته و به خدمت برسند و اجازه اقدامی را بیابند. هرچه بنویسم، اضافی است، فقط کافیست دو متن (نوشته آقای مهاجرانی و نامههای این نویسنده ناشناس) مذکور در کنار یکدیگر مطالعه شود، نه یک بار که ده بار، شاید پنجرهای از حقیقت درباره چرایی درد وطن، پیش روی ما گشوده شود.
این مقاله تقدیم شده است به هادی. ک.