این که در 22 خرداد پارسال چه شد، این که چه کسان بردند و که باخت در این معامله، و این که آثار بد و خوب این بازی چه خواهد بود، شتاب نباید کرد، دیر و دور نیست که آشکار شود. به روزگاران نیز نوشته خواهد شد. بخش های ناشنیده اش به گوش ها خواهد رسید و گوشه های نانوشته اش به قلم ها روان خواهد شد. من از میان انبوه زیان ها و سودها، که کس هنوز احصایش نکرده، یکی را برگزیده ام که به گمانم هم اکنون هم می توان درباره شان حکم راند. از کسانی می گویم که در از این هیاهو خواستند که تندی کنند و کردند.
و باز از میان آن ها که تندراندند و آسیب دیدند، اندر مثل، دو تن را برگزیده ام که نام آشنایند و لازم نیست در اهمیتشان سخن رانده شود: جوادلاریجانی و محسن مخلمباف.
نخست پرسش این خواهد بود که چه شباهت است بین این دو، به گمانم هیچ. شاید از شدت بی شباهتی قایل قیاس باشند. اما تاکنون هر دو مغتنم بوده اند برای بنیان تفکر و هنر این ملک. در سی سال گذشته هر دو سودها رسانده اند به سرزمینی که در آن زاده شده اند. پس علت نگارش این وجیزه هم روشن شد. می نویسم چون گمان می کنم ما که ایرانیان باشیم از کج شدن و گم شدن هر کس از این قبیله، از حذف شدن این گونه کسان از زندگی اجتماعی و هنری و سیاسی کشورسودی نمی بریم بلکه غبن مان حاصل است.
آغاز زندگی
آقا جواد و آ قا محسن به فاصله پنج سال از هم متولد شدند. جواد در 1331 در بستر امن بیت مرجعی صاحب نام و اعتبار در نجف به جهان دیده گشود و محسن در سال 1336 در فقر جنوب تهران. محسن تا زمانی که کینه فقر در او منفجر شود و به فکر تاسیس یک سازمان چریکی بیفتد که یک عضو داشت و یک هوادار، جز تلخی و سیاهی فقر چیزی ندید و نداشت، فقط چهارده سال داشت. همیشه مجبور بود برای تامین زندگی خود و مادرش کار کند، هر کاری، از انواع دستفروشی تا کارهای سخت بدنی. اما جواد بزرگ تر پسر آیت الله آمیزهاشم آملی نه تا چهارده سالگی که بعد از آن هم هیچ فقر را ندید و زمهریر آن را تجربه نکرد. محسن به نفرتی که در وی جا گرفته بود سرانجام کار دست خودش داد و پرید تا پاسبانی را خلع سلاح کند، تیرخورد و گرفتار شد و رفت تا نفرتش را در اتاق تمشیت کمیته مشترک ضد خرابکاری آب دهد. در آن زمان جواد لباس روحانی بر تن، صاحب مکتب و کلام بود و به اندازه وزن محسن کتاب های مغلق فلسفی و دینی به عربی و فارسی خوانده.
وقتی محسن را در کنج زندان مشترک به تخت بسته بودند و می زدند آقا جواد بن آمیزهاشم از کسوت ثقه الاسلامی به در آمد و برای درس به حاشیه زیبای خلیج سان فرانسیکو روان شده در دانشگاه معتبر برکلی نزد برجسته ترین دانشمند جهان فیزیک نظری می آموخت. می خواست راهی را برود که حکما و فلاسفه بزرگ رفتند از فلسفه و الهیات به نجوم و ریاضی. در این زمان چند کتابی به انگلیسی و عربی و فارسی نوشته و به فرانسه می خواند. اگر انقلاب نمی شد چه بسا در همان دانشگاه برکلی استاد می شد، در این فاصله محسن در زندان کمیته ضد خرابکاری اولین کتاب ها را خواند و برای اول بار جز فقر و غم نان به چیز دیگری فکر کرد.
وقتی انقلاب منفجر شد فرزند بزرگ آمیزهاشم، در یک قدمی دفاع از تز دکترایش برکلی را رها کرد و به تهران آمد بیست و شش سال داشت و محسن زندان دیده و بر دوش مردم از زندان به درآمده و سر گذاشته دنبال بازجویان بدکار خود، تازه وارد دهه بیست زندگی شده بود. بار انقلاب از چند آیت الله و کسانی مانند مهندس بازرگان و دکتر شیبانی و دکتر سحابی که بگذری که سرد و گرم چشیده بودند، باقی همه بر دوش همین سن ها و از همین نسل بود.
دعوت انقلاب
انقلاب پیام دعوت بود برای هزار هزار که تنها نقطه مشترکشان نفرت از رژیم پادشاهی بود. حاج آقا روح الله خمینی رهبر انفجار نفرت شد و تازه چه بسیار که مهارش را کشید اما هر چه بود یک فرصت هم بود، فرصتی برای جوانانی همسن و سال جوادآقا و محسن. چه آقازاده های خوب درس خوانده که از برکلی و لندن و بیروت آمدند و چه فقیرهای لاغر دچار ضعف غذائی که از حلبی آبادهای نازی آباد یا زندان کمیته بیرون آمده بودند، هزاران و بلکه میلیون ها حالا جوادلاریجانی نگو بگو سعید حجاریان و محسن نگو و بگو عماد باقی یا اکبر گنجی. محسن با پاهائی که کفشان دیگر گوشت نمی آورد، در بیست سالگی شلان شلان تن را کشید تا خیابان ها و رسید به صفوف انقلابی ها. آقازادگان هم از بیروت و نجف، از برلین و لندن و پاریس رسیدند. انقلاب کارهای بسیار داشت.
در موج موج انقلاب، مدیران کراوات زده به جرم درس خواندن در جورج تاون و برکلی رانده شدند و از کوه و کمر فراری. جا باز شد. فقط اعتمادی لازم بود که یا از طریق همسلولی در زندان های کمیته به دست می آمد، زندانیان همدیگر را صدا کردند، و یا همچو ده ها تن از خانواده های صدر، خرازی، سلطانی، شریعتمداری، حکیم، لاریجانی، بروجردی، جبل عاملی، طباطبائی، آشتیانی و خوانساری که نیازی به معرف نداشتند، نسبت با روحانیون بزرگ معرفی نامه شان بود. از همین رو فرزندان درس خوانده آمیزهاشم با همه جوانی به سوی مقامات رفتند. جواد به وزارت خارجه و دیپلوماسی که مورد علاقه اش بود، علی به شورای نگهبان، باقر هم در راه پزشکی بود، آقا صادق هم گرچه در زی طلبگی ماند اما در ناصیه اش بود که در چرخش دوم حکومت به بالا می رسد. چنان که فرزندان آقای خاتمی روحانی محبوب اردکان هم یکی شان فلسفه می خواند در کسوت روحانی، یکی در دانشگاه پزشکی می خواند و آن دیگری هم در دانشگاهی دیگر بود. اما سهم محسن با پای از شکنجه به درد و مزاحم فقط حوزه اندیشه و هنر بود. کتاب هائی که در زندان ساخته بود کار خودش را کرد و او که از حرمت سینما و فیلم هرگز به سینما نرفته بود حالا که حاج آقا روح الله گفت ما با سینما مخالف نیستیم با فحشا مخالفیم رفت که سینمای بی فحشا بسازد به توبه نصوح، دو چشم بی سو و استعاذه اکتفا نکرد بلکه همچنان چشم بسته به آثار سینماگران بزرگ بایکوت را هم ساخت. اما چندان که جنگ از گردنه خرمشهر گذشت، آقا محسن هم روزه را شکست و چشم گشود به دیدن. و دیگر راهی نمانده بود تا جهان از شناخت یک فیلمساز ایرانی انگشت به حیرت بگزد. بای سیکل ران را تیری رها شده در تاریکی گرفتیم، دستفروش را به تامل دیدیم و در عروسی خوبان انار شکافت، سینمای ایران صاحب یک اعجوبه شده بود. او که جانش و عشقش سینما بود و جهان کشفش می کرد.
اما تا این جا و تا جنگ پایان گیرد جواد لاریجانی مناصب بزرگ را تجربه کرد گرچه در هیچ کدام دیر نماند. از نمایندگی مجلس تا معاونت وزارت خارجه. و شاید مهم تر این که به ماموریت های بزرگ و حساس رفت که قرار بود کس جز احمدآقا که دستور از امام برای فرزند آمیزهاشم می برد از آن باخبر نباشد. چنان که وقتی در سفری همراه یک هیات رفتند تا نامه رهبر را به گورباچف برسانند، از اعضای هیات کسی نبود که نداند جواد آقا بیش از همه ادب دیپلوماسی می داند و زبان خارجیان می فهمد. بیشتر اعضای هیات معنا و اهمیت پیش گوئی آیت الله خمینی را ندانستند که نوشتارش طعم نوشتار پیامبر را داشت خطاب به شاهنشاه ساسانی. چنان که در پایان دادن به جنگ که اولین آزمایش بود برای گروهی که تا آن زمان مردمی گمان داشتند که شکست ندارند هر چه گفته اند شده [مگر امام نگفت شاه برود رفت، مگر به فرمانش اولین رییس جمهور ساقط نشد، مگر به حکمش مجاهدین حتی وقتی در زندان بودند خلاص نشدند، مگر به نهیبش فتنه سیاسیون همگی باطل نشد مگر…] اما حالا مشاوران مصلح خبر می دادند که پیروزی در جنگ نشدنی است و خطر به پشت بیت ها رسیده است. و چه کسی باید این پیام را می برد و جواب را می آورد از ینگه دنیا و از دیار فرنگان. فقط آقا جواد که رییس هیات مذاکره کننده بر سر صلح بود در حالی که رییس دستگاه دیپلوماسی، دکتر ولایتی، می گفت من تا هستم صلح نیست.
و همچنان که جناح ها روشن می شد لاریجانی در جناح راست جا می گرفت و محبوب هیات موتلفه اسلامی می شد [با همه اکراهی که بزرگان هیات داشتند از این وصلت] اما محسن سهم مهندس موسوی بود که هنر می شناخت و چون او درد مستضعفان داشت. و این همان جناحی بود که نه آقا جواد تحملش را داشت و نه آن ها تحمل وی را.
پایان جنگ
اما جنگ پایان گرفت. یک دهه سرنوشت ساز. اگر لاریجانی را از برکلی به کاخ های قدرت برده بود در مقام نمایندگی مجلس یا معاونت وزارت خارجه و یا نماینده ویژه دولت، محسن از اتاق تمشیت به میز موویلا و تماشای راش های فیلم رسیده بود. از توبه نصوح به نوبت عاشقی. و تازه فیلم هایش هم راه جشنواره های جهانی را یافته بود. اگر دولتمردان در زباندانی و سیاست شناسی لاریجانی یک ایران تازه دیدند، جهان هنر هم در بای سیکل ران یک ایران تازه دید، جهان گمان داشت در انقلاب و جنگ دیگر چیزی از هنر ایرانی نمانده است.
اما همزمان که به گفته وزیر وقت خارجه به توصیه وزارت اطلاعات لاریجانی از معاونت وزارت خارجه کنار گذاشته شد، اولین حملات هم به تجربه های تازه مخلمباف صورت گرفت. دهه دوم جمهوری اسلامی دیگر دریافت این واقعیت دشوار نبود که جوادلاریجانی را جناح چپ منجرف می دانست و نمی خواست، مخلمباف اما در چشم جناح راست داشت منحرف می شد. پس عجب نبود که جوادآقا باز هم به نمایندگی مجلس و ریاست مرکز پژوهش های قوه مقننه منصوب بود و مخملباف باید خون می خورد تا روزی که ندا از دوم خرداد در رسد. از اتفاق یکی از علل پیروزی اصلاح طلبان افشای مذاکرات جواد لاریجانی و نیک براون [بعدا سفیر بریتانیا در تهران] اعلام شده، همان مذاکره که قرار بود راه ریاست جمهوری ناطق نوری را در لندن هموار کند اما با افشاگری روزنامه سلام نه فقط حتی معاون لاریجانی در مرکز پژوهش های مجلس[مرتضی نبوی سردبیر رسالت] را واداشت که حسابش را جدا کند بلکه ناگهان همه جناح راست را با خطرات نزدیکی به او آشنا کرد.
دولت خاتمی، اما فقط جوادلاریجانی را از زمین بازی سیاسی بیرون فرستاد. نمایندگی مجلس از دست داد و ناگزیر شد به نقش تحلیلگر مسائل سیاسی و منقد دولت اکتفا کند. اما دیگر چندان نوشته بود که دوست و دشمن بدانند جای او کجاست و تصویری که از ایران اسلامی دارد چیست.
دکترین ام القری
رسالت روزنامه جناح راست چندی قبل فاش کرد که در اواخر دهه شصت جواد لاریجانی نظریه ام القرا را مطرح کرد که از نظر این روزنامه خواستگاه اصلی اش واقع گرائی بود و از دو ستون تشکیل می شد: اول اینکه ما قصد داریم کشورمان را بر اساس یک نظام و نظر اسلامی بسازیم تا کشور پیشرفته و آبادی داشته باشیم . خواسته دیگر نیز این است که ما به هیچ عنوان نمی خواهیم حیثیت اسلامی خود را فراموش کنیم . ما بخشی از جهان اسلام هستیم و جهان اسلام نیز محدوده جغرافیایی خاصی ندارد.
خلاصه این دکترین چنین است:
الف) ملاک وحدت در فلسفه ام القری، وحدت در انجام وظیفه اسلامی است، چرا که در این حاکمیت امتی مسئول با رهبری مسئول جمعا در سرزمینی به عنوان ام القری هسته مرکزی حکومتی را تشکیل می دهند که برد جهانی دارد.
ب) ولایت فقیه و حکومت ولایت فقیه، اساس و جوهر تشکیل حکومتی اسلامی در ام القری است. عامل وحدت اسلامی همان رهبری ولایت فقیه است.
ج) مرزهای قراردادی و بین الملل جغرافیایی اثری در این رهبری ندارد. جهان اسلام امت واحده است. ولایت فقیه و حیطه مسئولیت آن قابل تقسیم به کشورها نیست، مسئولیت رهبری امت اسلام مرزی نمی شناسد.
د) کشوری “ ام القری “ جهان اسلام شناخته می شود که دارای رهبری گردد که در حقیقت لایق رهبری جهان اسلام می باشد.
هـ) اگر میان دو سمت تعیین رهبری انقلاب و حکومت ایران با رهبری امت اسلامی و نهضت جهانی اسلام در عمل، تزاحمی به وجود آید همواره مصالح امت اولویت دارد مگر اینکه هستی ام القری که حفظ آن بر همه امت ( و نه تنها مردم ام القری ) واجب است، به خطر افتد.
و) ام القری در صورتی که به حقوق امت تجاوز شود، می خروشد و با توانایی خود سعی می کند حق امت را بگیرد، لذا به همین دلیل قدرت های جهانی سعی می کنند آن را در هم شکسته و نابود سازند تا دیگری سدی بر سر راه امیال آن ها نباشد، و در اینجاست که وظیفه امت شروع می شود و آن حفاظت و حمایت ازام القری می باشد. امت موظف است که در زمان بروز خطری جدی برای ام القری به حمایت از آن برخاسته، سعی کند ام القری را نجات دهد.
همان روزنامه توضیح می دهد که سیاست ها و راهبردهای ایران بعد از جنگ عملا بر اساس نظریه ام القری تعیین شده است.
اما نقش آن دیگری که از دامان فقر برآمد. محسن چنان که به نوبت عاشقی رسید و از شب های زاینده رود گفت دیگر از بهشت بیرون شده بود و او به پیشواز رفت ملحدانه. دیگر در جانش جز هنر نبود. قصه ها که نوشت نشان داد که از میان عهدها که در جوانی با خود بست تنها به آن وفادار مانده که عشق باشد و انسان. پس دیگر عجب نبود اگر سردی تهران وی را به دامن افغان ها انداخت از سفر به قندهار به دوشنبه بازار و رفت تا سکس و فلسفه که در ام القری نه فقط جائی نداشت بلکه جان سازنده فریاد مورچه ها را نیز به خطر می انداخت.
در همین حال بود که احمدی نژاد خلاف تصور محسن مخلمباف و حتی می توانم گفت مصلحت دید جواد لاریجانی بر تخت نشست. اگر شکست اصلاح طلبان برای جواد لاریجانی به جهت خشمی که از آنان در دل داشت و در ام القرایش حاضر نبود به آنان یک اتاق تعارف کند، خبر خوشی بود برای مخلمباف داشت آخرین بهانه های وفاداری به انقلاب را پاره می کرد.
اما وقتی چهار سال اول تمام شد و نوبت به تجدید دیدار احمدی نژاد با قدرت رسید، برای محسن مخلمباف یک خبر خوش داشت، میرحسین که مخلمباف در همه این سال ها تنها او را قبول داشت و می شنید وارد میدان شده بود، و این بود که در ام القری لاریجانی، حتی به اندازه خاتمی جا نداشت. چرا که خاتمی یک آقازادگی داشت که این چپ هوادار کوپن این را هم نداشت.
با این همه از نظر برخی از مبتلایان قدرت مگر خرداد سال پیش چه بود جز گفتگوئی بر سر ماندن در قدرت یا تن دادن به دیگری، مگر چه بود جز ماندن یک جمع و رفتن و شاید حذف شدن جمعی دیگر. شاید راست بگویند در اول این بود اما چنین نماند. جنبش سبز در اعتراض به انتخابات شکل گرفت اما در آن محدود نماند. در این شکل تازه هر دو تنی که از آنان سخن است بی صدا نماندند. و این موضوع مقاله حاضر است. هر دو تند شدند و از زی خود به در آمدند.
تندی های نه ناگزیر
جواد لاریجانی که زبان جهان و دیپلوماسی می داند زبان کوچه و بازار برگزید، یعنی ندید که هر زبان که بگیرد به دلیل واضح تری در جمع مصباحیان جایش نیست. زبان مرد سیاست و علم شد همچون حسین شریعتمداری و حسین الله کرم و ازغندی. زبان کسانی که یک هزار علم وی ندارند.
نه که تند نگفته بود آقای لاریجانی . نه که وقتی سخن از حقوق بشر و اعدام های جمعی رفت نگفته بود: “آمار خوبی از نرخ زاد و ولد وجود دارد، که حدود ۴ درصد است. ما حدود ۲ میلیون جمعیت جدید در هر سال داریم. من انسان امیدوار و خوشبینی هستم”. و پشت برخی از هواداران خود را هم لرزانده بود.
اما دیگر رسیدن به “زمانی که اوباما بر سر کار آمد از تعامل و گفتگو با ایران سخن گفت چه شده که امروز این «کاکا سیاه» حرف از تغییر نظام ایران می زند” جای نگرانی داشت.
اما محسن مخملباف هم از سوی دیگر، وقتی خبر از خشونت ها، حبس و شکنجه ها شنید، زبانی چنان برگزید که پیدا بود خود را از ام القری داوطلبانه اخراج کرده است. همان کس که بعد از
بدین گونه است که اگر مردم داورند که در نهایت با هر جهان بینی و با هر دکترین، با هر نثر و هر کلامی سرانجام چنین است، باید گفت فقط محسن مخلمباف نیست که خود را از ام القری رانده بلکه مبدع این دکترین هم با زبانی که به تازگی برگزیده و چنان بی پروا که سخن می گوید دیگر در ام القری جائی چنان ندارد که شایسته اوست، چنان بی اعتنائی که احمدی نژاد و توابع به این همه دلسوزی و سینه به تنور چسبانی نشان می دهند، آدمی را به این جا می رساند که بعد از دانشگاه آزاد، نوبت جاهائی مانند پژوهشگاه دانش های بینادی است.
و این همان سازمانی است که بنیاد گذارش آقای لاریجانی است و بسیار زمینه های علمی که در این دو دهه در کشور رشد و سامانی گرفته، به طفیل همین مرکز رشد گرفته است. برای اولین بار اینترنت هم از همین جا وارد کشور شد.
و این نوشتم تا شباهتی را که در اول نوشتار در جست و جویش برآمدیم به یاد آورده باشم هم آن که در ام القری مانده بعد این تندی ها که علیه جنبش سبز و حرکت مردم به کار برده به جایگاه کسی مانند کوچک زاده و حسینیان نزدیک شده است و هم محسن مخلمباف با زبان تندی که بعد از 22 خرداد سال پیش برگزید ام القری را از یکی از فرزندان هنری خود محروم کرده است، ورنه همه هنرمندان ایران تا جائی که می دانم به جز آقای شمقدری که دیگر مدت هاست در میان سینماگران جائی نداشته، در انتخابات اخیر موافق آقای موسوی بودند اما جامعه در انتظار آن ها مانده است. و این غبن بزرگ تر می شود زمانی که تصور می کنم در بیرون از آن خاک، چه وطنش بنامیم و چه ام القرایش بخوانند، کار هنرمندانه چنان که مخلمباف می کرد مانند نشاندن چناری است در گلدان .