زبان در قدرت و قدرت در زبان

امین سرخابی
امین سرخابی

روز جهانی زبان مادری که چند سالی است بطور رسمی در سطح جهانی مورد توجه قرار می‌گیرد بهانه خوبی است که تحول مفهومی در دو عنصر مهم قدرت و زبان و رابطه این دو و همچنین اهمیت “زبان مادری” را مورد واکاوی و کنکاش قرار دهیم. راقم این نوشتار بر آن است به سئوالاتی از این قبیل پاسخ دهد:

قدرت از زمان روشنگری تا کنون چه تحولی را پشت سر نهاده است؟ قدرت چگونه اعمال می‌شود؟ و در چه جاهایی قدرت توانایی نفوذ و تحول دارد؟ چرا زبان از اوایل قرن بیستم بیشتر مورد توجه قرار گرفت و سیر تحول در مفهوم زبان به چه صورتی بوده است؟ زبان و قدرت چه رابطه‌ای با هم دارند؟ زبان مولد قدرت است یا زبان در قدرت است؟ زبان مادری در این میان چه نقشی ایفا می‌کند؟ آسیب‌های ممنوعیت فراگیری زبان مادری کدامند و چه رابطه‌ای با قدرت در این رابطه یافت می‌شود؟

 

قدرت

بدون تردید قدرت جزء لاینفک سیاست و علم سیاست است. در دوران مدرن از هابز گرفته تا فوکو تمامی اندیشمندان سیاسی بر این تلاش بوده‌اند تا تحلیل‌های تئوریک خود را حول این عنصر حیاتی و مبهم سامان دهند. شاید بیراهه نباشد که بگوییم مدرنیته با فلسفه کانت حول محور انسان و مکانیک نیوتنی حول محور جهان و قدرت هابزی حول محور بافت اجتماعی شکل گرفته است. برای هابز قدرت مفهومی انباشته شده و لذا به مثابه یک ابزار است. ابزاری که عاملین به آن باید همچون کلیدی در دست داشته باشند و بتوانند در موقع مقتضی با بکارگیری آن چاره ساز بن بست‌ها شوند. علاوه بر این قدرت به مثابه توانمندی قادر است تا با ایجاد ترس بر امیال نامحدود آدمیان را کنترل کند. چنین قدرتی در ‌‌نهایت عاملی بازدارنده و به مثابه ابزار سلطه در مواقع ضروری وارد صحنه تعاملات اجتماعی خواهد شد. تعاملاتی که در حالت عادی نیازی به حضور مستقیم آن ندارند.

چنین دیدگاهی در مورد قدرت، قدرت به مثابه توانایی و عنصری کمی که می‌تواند اراده آدمی را بر جهان اجتماعی تحمیل نماید، ریشه در چهارچوب معرفتی عصر جدید دارد. عصری که با دکارت فاعل شناسا را به عنوان عنصری مستقل از دنیای مادی به عرصه آورد و سپس با کانت برای آن نقشی اساسی در سامان دادن به جهان قائل شد. انسان مدرن در واقع جهان را بنحوی ریاضی گونه تصویر می‌کند و با مانیک نیوتنی چهارچوب مفهومی خود را بر آن بار می‌نماید. هابز در مرکز این نگرش قرار دارد. او به کمک سه سامان هندسه اقلیدسی، مکانیک گالیله ای- نیوتنی و زبان به نوعی تصویرگر جهان اجتماعی شد. یعنی نگاه مکانیکی به قدرت و اعتقاد به توانمندی آن در ساماندهی جهان بر مبنای نوعی اراده گرایی است.

مفهوم هابزی از قدرت علی رغم تطور و تحولاتی که تاکنون داشته هنوزهم تداوم دارد. بدین معنی که هنور هستند کسانی که قدرت را به معنای توانایی صرف و کمّی تقلیل می‌دهند که استیون لوکس در تقسیم بندی خویش از آن به عنوان قدرت تک بعدی نام می‌برد که بر پایه این مدل در بحث از قدرت باید نخبگان حاکم را مورد توجه قرار داد. کسانی که قدرت بلاواسطه را همچون ابزاری در اختیار دارند و هر طور که بخواهند آن را بکار می‌گیرند. این مدل از قدرت مکانیکی و متکی بر علیت است و بیشتر در قالب بالا‌ترین مقام یا حاکمیت مطرح می‌شوند.

اما لوکس از مدل دوم که آن را دو بعدی می‌داند نیز صحبت می‌کند. این مدل بیشتر توسط رابرت دال مطرح شده و در این مورد با مدل تک بعدی هم نظر است که بالاخره عده‌ای قدرت را در اختیار دارند اما از حیث چگونگی اعمال قدرت از آن‌ها فاصله می‌گیرند، یعنی تنها اجبار و سرکوب نیست که حاکمان بدان وسیله قدرت می‌کنند بلکه کنترل برنامه کار و بسیج کردن اهداف نظام بر مبنای اهداف خود به نحوی دامنه قدرت را وسعت می‌دهد. این مدل بیشتر به رفتار گرایی صرف تمایل دارد یعنی قدرت بمعنای تأثیر رفتار یک عده بر عده دیگر تلقی می‌شود.

خود لوکس مدل قدرت سه بعدی را مطرح نمود. در این مدل اعمال قدرت شکلی نامرئی به خود می‌گیرد. سیطره بر امیال و اذهان افراد آن‌ها را به جهتی سوق می‌دهد که اقلیت صاحب قدرت خواهان آنند. در واقع عامل ذهنی نقشی تعیین کننده در این مدل دارد.

دیدگاه استیون لوکس به قدرت همراه با نظرات گرامشی، آلتوسر و مکتب فرانکفورت روزنه تازه‌ای در تحلیل قدرت گشود. دیگر عامل سلطه و قدرت تنها در دستگاههای سرکوب بازتولید و اعمال نمی‌شود. گرامشی بحث دستگاههای ایدئولوژیکی که قدرت را بازتولید می‌کند به میان آورد. و آلتوسر نیز این بحث را با بازخوانی کتاب سرمایه مارکس و با نگاهی عینی و ضد فلسفی تعمیق بخشید و سوژگی و استیضاح سوژه را در فرماسیونهای اجتماعی سیاسی قدرت سرمایه داری به میان آورد. اندیشمندان مکتب انتقادی فرانکفورت گامی پیش‌تر نهادند و بدون اینکه بر نهادهای رسمی دولتی تمرکز کنند قدرت را تنها در جامعه موسوم به جامعه مدنی جستجو می‌کردند. مفاهیمی مانند ازخود بیگانگی، شی گشتگی، صنعت فرهنگ و تک ساحتی شدن انسان که توسط مکتب فرانکفورت مطرح شد ناشی از همین نگاه بود.

بعد‌ها میشل فوکو این مبحث را ادامه داد و به نحوی آن را کامل کرد و به قدرت منتشر و تکثیر یافته در کلیه بافتارهای اجتماعی که هم امکان سوژگی و هم ابژگی و یا سوژه منقاد انسان در آن وجود دارد، تأکید کرد. فوکو راهی را گشود که بعد‌ها به نوعی ژیل دلوز و گاتاری ادامه دادند و تداوم میل مونتاژ شده را برجسته کردند. و چپ‌های نو مانند هارت و نگری که دنباله رو فرانکفورتی‌ها هستند نیز با مطرح کردن پدیده‌ای همچون “انبوه خلق” به تحلیل قاعده اجتماع می‌پردازند تا هرم بالای قدرت. همچنین هابرماس که از بازمانگان مکتب فرانکفورت است نیز در تلاش است جامعه مدنی و سیاسی به عقلانیت و کنش ارتباطی تن در دهند. حتی نحله چپ رادیکال نیز که امروز ژیژک آنرا نمایندگی می‌کند بنحوی متأثر از همین جهان بینی است و سودای یافتن سوژه رهایی بخشی دارد که با سوژه دکارتی متفاوت است. از سوی دیگر جامعه گرایان یا پسا لیبرال‌ها نیز به تلاش‌هایی در این زمینه دست زده‌اند و با نقد مفهوم فرد در لیبرالیسم توجه خود را به پدیده “چند فرهنگی” در جوامع امروزی مبذول داشته‌اند. حتی جان رالز نیز از این قاعده مستثنی نیست و با مطرح کردن “پرده نخستین” نگاهی دیگر به قدرت دارد.

 

زبان

اما چنین تحولی در مفهوم قدرت چه دلیلی دارد و چه ارتباطی میان قدرت و زبان در این تحول برقرار شده است؟ اساسا زبان چه جایگاهی در این عرصه دارد؟ زبان مادری در کجای این تحول قرار دارد؟ آیا زبان مادری در این ارتباط ارزش و جایگاه بررسی دارد؟

تغییر و تحول در مفهوم قدرت معلول تحول در بنیانهای اساسی فلسفه و معرفت‌شناسی از نگرش مکانیکی- اپیستمولوژیک به دیدگاهی پدیدارشناسانه- آنتالوژیک است. در این تحول نیز دو عنصر “زبان” و “زندگی روزمره” نقش اساسی و کلیدی دارند. البته این تحول تنها به فلسفه قاره‌ای محدود نمی‌شود بلکه فلسفه تحلیلی نیز بدین سمت کشیده شده است.

پرسش مهمی که این تحول را سبب شده، این است که رابطه “من” با جهان بیرونی را چه چیزی تعیین می‌کند؟

دکارت ذهن را آیینه عین می‌دانست بدین معنا که ذهن ما توانایی انعکاس هرآنچه درجهان هست را دارد اما کانت ادعا کرد که ذهن چنین توانایی را ندارد، ذهن انسان آیینه نیست بلکه ذهن ما ساختاری است که احساسات حسی در آنجای می‌گیرد و عقل آنرا به بیرون رسوخ می‌دهد، این ساختار ذهن ما نیست که چیز‌ها را می‌سازد بلکه ذهن ما نقشه‌ای می‌سازد و به جهان نسبت می‌دهد. این استدلال مبنایی شد که تا قرن‌ها همه بر این امر استوار باشند که رابطه “من” با جهان را “ذهن” تعیین می‌کند. ذهنی که خود به امور عینی و انسانی شکل و ساختار می‌بخشد.

اما در قرن بیستم فرگه زبان را واسط “من” و جهان قرار دهد. به زعم فرگه زبان شیشه نیست بلکه شیشه ماتی است که جهان را به گونه ویژه‌ای می‌سازد و به جهان نسبت می‌دهد مثلا اگر کسی به قطب شمال برود و مرتب شاهد نزول برف باشد آنرا برف می‌نامد اما خود اسکیمو‌ها چند نوع برف دارند که ما آن را یکی می‌پنداریم. یا اینکه ایرانی‌ها دخترخاله و دخترعمه دارند اما انگلیسی‌ها هر دو را دختر خاله خطاب می‌کنند. پس ما بر حسب قانون زبان چیز‌ها را مشابه و مختلف می‌دانیم، زبان یک جهانی است که همه در آن محبوس هستیم. فیلتربین ما و جهان زبان است، زبان مرجع مهمی است که رابطه “من” و جهان را به “ما” تبدیل می‌کند. آن ذهن انسان ناظر دکارتی و کانتی، خود در زندان زبان قرار دارد و دیگر “من” ناظر آن نیست.

با مطرح شدن عنصر زبان در فلسفه توسط فرگه، نقطه عطفی پدید آمد تا نگاه‌ها از ذهن و سوژه انسانی به سمت زبان و تاثیرات اجتماعی سیاسی‌اش برگردد و از آگاهی و سوژه انسانی مرکزیت زدایی شود به طوریکه انگار زبان جای آگاهی را می‌خواهد بگیرد مطالعات در مورد زبان، به ویژه در آنچه “فردینان دوسوسور” بیان داشته، به جایی رسیده که ارتباط بین دال و مدلول در فرایند دگربودگی شکل گیرد نه در یک فرآیند مستقل وبا تاریخ وپیشینه ممتد و بدون انقطاع، یعنی گزاره‌ای بر خلاف آنچه که درمورد سوژه تاریخی و دارای آگاهی استعلایی ممتد گفته می‌شد.

اهمیت زبان باعث شد تا از ابتدا عده‌ای مانند ویتگنشتاین و راسل آن را همچون ابزار رهایی فلسفه بدانند و با نگارش کتاب “رساله منطقی- فلسفی” درپی زبانی خاص و ویژه برای فلسفه باشند اما ویتگنشتاین بعد‌ها در کتاب “پژوهش‌های فلسفی”‌اش از این امر سر باززد و زبان را به جعبه ابزار تشبیه کرد. در نیمه دوم قرن بیستم نیز زبان چنان اهمیتی یافت که جایگاه سوژه خود بنیاد دکارتی را گرفت و به نقطه ثقل کلیه تحلیل‌های فلسفی، سیاسی، جامعه‌شناختی و روانکاوی تبدیل شد. زبان کلیه امور بشری را دربر گرفته به طوریکه عده‌ای آن را مولد قدرت می‌دانند و عده‌ای دیگر نیز زبان را بخشی مهم از میکروفیزیک قدرت، یعنی زبان در قدرت، می‌دانند. نسبت انسان با زبان و قدرت فوق العاده مبهم و در عین حال بسیار حساس است به طوریکه قوام ذات بشر در گرو زبان است.

 

زبان مادری

منظور از زبان چیست آیا همانی است که ما بدان تکلم می‌کنیم یا چیزی فرا‌تر از آن را نیز شامل می‌شود؟ در واقع زبان ابزار بیان و اظهار تفکر و انتقال آگاهی است حال این انتقال می‌تواند به وسیله تکلم، نوشتن، اشاره و حتی لمس کردن صورت گیرد. همچنین هر آنچه که در نتیجه تحرک زبانی باشد و در نتیجه انتقال تفکر به وسیله زبان صور گیرد در چهارچوب زبان قرار می‌گیرد. به عبارتی کنش گفتاری نیز در چهارچوب “زبان” قرار می‌گیرد.

در این چهارچوب عاملان و کارگزاران هر نظام سیاسی، جهت تقویت هژمونی خود به دستگاه ایدئولوژیک یا گفتمانی نیاز دارد که به وسیله آن قوام جامعه را تضمین نماید. در این پروسه و در جریان جامعه پذیری سیاسی به آموزش زبانی نیاز دارد که بوسیله آن مفاهیمی را به مردم در جهت یکپارچه سازی معانی رسمی و حکومتی انتقال دهد.

در کشورهایی که چند زبانه و چند فرهنگی هستند، یادگیری زبانی بجز زبان مادری به طور اتفاقی امکان پذیر نیست زیرا رابطه قدرتمندی میان زبان، فرهنگ و نظام اجتماعی وجود دارد. زبان نشانه و آیینه فرهنگ است، زبان، راه و روش دستیابی به فرهنگ است همچنین نماد فرهنگ و جامعه است. ایدئولوژی، آموزش، روابط اجتماعی با حوزه زبان در ارتباط‌اند. در این راستا مدرسه، گروه‌ها، دانشگاه، همسالان، احزاب، روشنفکران، هنرمندان و سیاستمداران نقش آفرینی می‌کنند. این دستگاه قدرت است که به وسیله زبان و خطیبانش سعی در توجیه مشروعیت خویش دارد، زبانی که روزانه در تمامی حوزه‌های جامعه میل به نفوذ هرچه بیشتر دارد. این امر در سیستم‌های دمکراتیک بسیار نرم و در مشارکت با مردم صورت می‌پذیرد که عامل بقایش نیز در همین است اما در سیستم‌های غیردمکراتیک رابطه‌ای یک سویه و یک طرفه می‌باشد و مرتب مورد تهدید قرار می‌گیرد.

نادیده گرفتن، زبان مادری خصوصا درحوزه تعلیم و تربیت صدمات جبران ناپذیری بر پیکره جامعه وارد می‌سازد. علاوه برآسیب‌هایی که به زبان وارد می‌سازد و راه رشد و ارتقا‌اش را سد می‌کند به شخصیت فرد نیز آسیب‌های غیر قابل جبرانی را وارد می‌سازد. همچنانکه ذکر شد زبان بستر شکل گیری سوژه گی فرد می‌باشد به وسیله زبان است که فرد به وجود و هستی خودش پی می‌برد آنهم از طریق “دیگری” به اسم “مادر”.

فردی که تا زمان شروع زمان تحصیلات‌اش با زبان مادری‌اش تکلم می‌کند و یکباره به محیط آموزشی پای می‌نهد که سعی در یاد دادن زبانی دیگر دارد با تناقض و تحقیری روبرو می‌شود که در بخش ناخودآگاه‌اش رسوب می‌کند. انعکاس این تحقیر گشتگی بر تمامی عرصه‌های فکری، روانی، سیاسی و اجتماعی‌اش امری همیشگی است. این تناقض و تحقیر شدگی حفره‌ای در شخصیت‌اش ایجاد می‌کند که بعد‌ها برای پر کردن این حفره یا برای اضا شدن و به تعبیر ژیژک “ژویسانس” به بنیادگرایی یا فاشیسم پناه می‌برد. از دیگر آسیب‌های عدم آموزش به زبان مادری این است که چنین اشخاصی همیشه از جانب دو بیماری پارانویا و شیزوفرنی تهدید می‌شوند. پارانویا محصول شرایط تاریخی و فرهنگی است در این مسیر همیشه دستگاههای ایدئولوژیک و تبلیغاتی به فرد می‌گویند چه چیزی خوب است و چه چیزی بد است. تبلیغات از یک طرف امکانات رشد و پیشرفت را به ما نشان می‌دهد ار طرف دیگر در چهارچوب قیاس‌ها، تفاوت‌های کوچک، کمبود‌ها و تناقض‌ها دامن می‌زند و در یگانگی شکاف ایجاد می‌کند. مریضی پارانویا محدود است و محدود کننده و دنبال نام خویش می‌گردد، شخص دچار پارانویا مظلوم نمایی می‌کند و در پی حکومت است حتی در اندیشه‌های والایی چون عدالت و صداقت نیز دنبال کسب اعتبار می‌گردد.

در مقابل نیز شخص مبتلا به شیزوفرنی خواهان یگانگی خود با همه عالم است. آدم شیزویی اسیر توهم و نفس خویش است ولی دنبال نام خود نمی‌گردد بلکه می‌خواهد در میان همه موجودات و هستی گم شود چنین فردی به نام همه صحبت می‌کند و از خاص بودگی گریزان است و هرگونه خاص بودگی را لعن و نفرین می‌کند.

برخلاف کسانی که معتقدند زبان مولد قدرت است باید اشاره نمود که تازمانیکه اجباری محسوس و غیر محسوس از جانب دستگاه فکری و ایدئولوژیک حاکمیت در جهت تعبیه و فراگیری زبانی خاص برای کسانی که به آن زبان تکلم نکرده‌اند یا متفاوت از زبان مادریشان باشد، صورت نپذیرد چنین زبان نمی‌تواند مولد قدرتی پایدار و دمکراتیک باشد بلکه مرتب تمامی دستاوردهای حاکمیت به چالش کشیده می‌شود. همچنین ادامه عدم آموزش به زبان مادری وعدم احترام نهادن به آن در صف زبانهای دیگر کشور، می‌تواند بستری باشد برای بروز کنشهای سیاسی و اجتماعی ساختارشکن اعم از فاشیسم، شوونیسم، بنیادگرایی مذهبی و….

برخلاف آنانکه معتقدند معنا در زبان پدید می‌آید و متعاقب آن زبان قدرت است، باید گفت که زبان معنا را ایجاد نمی‌کند بلکه معنا و قدرت “در زبان” به وجود می‌آید بدین معنا که رابطه در “زبان بودگی” میان قدرت و زبان وجود دارد نه رابطه “برزبان بودگی”. زیرا معنا و قدرت در زبان با توجه به موقعیت‌های مختلف و سیال به وجود می‌آید و تمامی این موقعیت‌ها تحت تاثیرروابط قدرت خلق می‌شود. روابط قدرتی که ترجمان منحصر دستگاه حکومتی نیست بلکه ترجمان کلیه روابط اجتماعی و سیاسی است و در تمامی عرصه‌ها منتشر و جریان دارد و اتفاقا همین ویژگی جوامع دمکراتیک است که همه زبان‌ها در آن جریان دارند و رسمیت دارند، قوام و پایداری می‌بخشد. ممنوعیت ارتقاء و آموزش زبان مادری ناشی از نگاهی است که قدرت را مکانیکی و زبان را مولد قدرت می‌داند. چنین نگاهی در دنیای امروز تنها به از هم گسیختگی و ایجاد انشقاقات سیاسی و سرزمینی می‌انجامد.