رمز و راز سواحل و بنادر جنوبی ایران ازجنس رمز و راز سرزمین پریان افسانه ای نیست. لطافت و مهربانی و معصومیت از آن نمی بارد اما جاذبه ای غریب و جادویی، جهانی دیگر را پیش رو می گشاید. جهانی در همسایگی آهنگین قبایل آفریقا و افسانه های های شگفت بومیان و حکایت غریب بادهای مرض دار صحراهای دور و دریاهای سیاه. جهانی مملو از بدایع و ثروت های سرشار، همچون ناظری بر فقربی رحم ساحل نشینان دریازده …. این رمز و راز حتی به گفتن باز نمی شود.
حضور دور و از یاد نارفته زنی زنگباری و زیبا نام با فلوتی کوچک و آهنین که به همراه زنانی از تیره خویش به شادسازی و شادخواری به مجالس عروسی دعوت می شد و سازهای مردانه می نواخت و زنانه می خواند هم از این دست واقعیت های افسانه ای آن دیاراست. “زیبا شیروانی” سردسته و خواننده گروهی کوچک بود و فلوت و “دهل گپ” هم میزد که سازی مردانه بود. آن زن دیگر “نصره” ، کسر(kaser) می نواخت و “زلی” (زلیخا) هم گاه سازی به نام “پیپا” می زد وبا زیبا و نصره همخوانی می کرد.
محمد طبیب زاده محقق و پژوهشگر بندرعباسی چنین می گوید: “تا پیش از کشف حجاب در سال 1314 نشانی از زنان در موسیق محلی این خطه نمی بینیم. و اصولا برای برگزاری مراسم شادی زنانه از شیراز دسته های مطرب زنانه می آوردند و برگزاری مجلس های مردانه به دست “لوطی” های محلی و یا “جت ها” اعم از زن و مرد اداره می شد. اما این ها به داخل مجالس زنان راهی نداشتند. تا که “زیبا شیروانی” و دار و دسته زنانه اش وارد گود شدند زیبا و نصره و زلی و گاهی وقتها هم مردکی همراه شان بود که ”جفتی زن” بود به نام “دوستک”.
محمد طبیب زاده و همسرش از شخصیت مهربان و محکم زیبا می گفتند از اینکه همیشه لباس سفید رنگ می پوشید یک دست سفید، از اینکه این رنگ سپید چقدر به پوست سیاهش جلا می داد، از اینکه هیچ مردی جرات نداشته که حتی به او اظهار عشق و علاقه کند، از اینکه اگر دوستک را با خودش به محافل زنانه می برد دوستک حق نداشت به زنها نگاه ناخوشایند کند، از اینکه هرچند سیگار کشیدن به زعم مردم بومی هرمزگان عادتی زنانه نبوده اما همه با میل و رغبت بسته های بزرگ سیگار برایش می خریدند تا در فاصله بین اجرای برنامه سیگاری دود کند، از اینکه زیبا پول سیگار را با اصرار به صاحبخانه می داده از اینکه برای نوشیدن جرعه ای خنک هیچگاه به صاحبخانه روی نمی انداخته و خود درفاصله استراحت سری به خانه و خمخانه خویش می زده، از اینکه حرمت خانه هیچکس را به سلایق و علایق خویش نشکسته، از اینکه اگر خانواده ای فقیر بودند هیچوقت تقاضای دستمزد نمی کرده، از اینکه هیچ وقت نرخ ثابتی برای دستمزد خود و گروهش نداشته و این را به بنیه مالی و میزان دلخواه صاحبخانه واگذار میکرده، از اینکه هیچ عروسی نبوده که بی آواز و ساز زیبا به خانه بخت رود که حضور هنرمندانه و مهربان وی هم شادی و هم شگون آن وصلت بود و سرانجام از اینکه ضربه های شلاق نمی توانست پاسخ همه این خوبی ها باشد پس نباید شلاقی در کار بوده باشد……….وآخر سرگفت “زیبا ده دوازده سال پیش در سن 90 سالگی از دنیا رفت از نصره هم خبری نیست اوهم از دنیا رفته از این گروه فقط زلی زنده مانده شاید بتوانید از طریق “زن بنگی” دخترخاله زیبا پیدایش کنید”….
….پیدایش کردیم. دخترخاله زیبا را، در محله ای فقیر نشین درخانه ای که گویا همان خانه ای بوده که زیبا در اواخر عمر در کنار دخترخاله در همان جا زندگی میکرد پیش از آن که سراغی از زلی بگیریم پای صحبت خودش نشستیم و بازگشایی این رمز و راز از او آغاز کردیم ….زیبا از کجا آمده بود؟
…“ازطرف پدری از زنگبار بود من قوم مادرش هستم از اونطرف بندر اومدیم.. من خیلی کوچک بودم یادم نیست فقط گفتند که عاشق یک مردی شد و با او به دوبی رفت و خب عروسی کرد اما اون جا چه گذشت معلوم نیست بعد از یکی دوسال با شکم پر و بدون شوهر برگشت آخه از شوهرش خوشش نیامده بوده و برگشته بود بندر.. وقتی که زایید بچه هاش مردند دوقلو بودند… بعدهم چون دوست نداشت که بیکار باشه و خرج اش را کسی دیگری بده کار هم بلد بود با هنری که داشت و با علاقه ای که به مردم داشت عروسی های مردم را گرم می کرد و آواز میخوند، شعر می گفت و ساز میزد” …..
زیبا شیروانی، که خود غم سیاه دودریا را همسفری کرده بود، اینک شادسازی محفل عروسان سفید بخت را برعهده شانه های رقصان وسینه پرنفس و حنجره خوانای خود گذارده بودو بی اعتنا به مخالفت ها با کوبش بر “دهل گپ” و دمیدن در “جفتی” و دل مویه های آوازگونه، غوغای درون خویش هویدا میکرد… اما با مخالفت ها و محدودیت ها چه کرده بود؟؟
…“پدرش زنگباری بود ولی خب مخالفت کرد بقیه هم اول بهش می گفتند خب تا ما هستیم تو لازم نیست کار کنی اما اون دوست نداشت که کسی خرجشو بده خودش می خواست کار کنه توی عروسی ها میخوند و زندگی اش را می گذروند به همه ما هم کمک میکرد و همه را راضی نگه می داشت خرج خیلی ها را میداد و از خیلی ها هم پول نمی گرفت “….
طبع بلندش، عمر دراز را تاب نداشت … کدام زن جسور و بی پروا، که از جوانی یکه و تنها بار سفر بسته و بحر و زمین را به کوچ زیر پا نهاده وغمخواری و شادخواری با مردمان را پیشه کرده و شوریده سری و شیدایی را بر عافیت طلبی و عاقبت اندیشی تنگ نظرانه برتری داده، در کدام جهان و بر کدامین خاک پاسخی در خور جان و روح خویش یافته، که “زیبا شیروانی” یافته باشد؟!
…..“ انقلاب تموم شده بود موقع جنگ بود 1364؟ یک عروسی بود توی “محله روز” مامورا ریختن و گرفتنش با نصره باهم گرفتنش، سه روز توی زندون بود بعد آوردنش توی بلوار و شلاقش زدند، من که دل نداشتم و نتونستم برم تماشا اما مردم گفتن که حتی آخ هم نگفت تا که خود مامورا گفتن بسه دیگه نزنین…. بعد از اینکه شلاق خوردنش تموم شد خودش با پای خودش اومد خونه ما و ساکت نشست و هیچ حرفی هم نزد من رفتم یواشی مرهم آوردم و مالیدم به پشتش تا که مرهم مالیدم تازه افتاد به گریه، جلوی مردم گریه نکرد فقط توی خونه گریه کرد هیچوقت جلوی مردم گریه نکرد هیچکس نفهمید فقط وقتی که من به پشتش مرهم می مالیدم آروم آروم گریه می کرد “ ….
” زن بنگی” از آن دوران حکایت میکرد و نگاهش به ناکجا آبادی خیره شده بود که کس را بدان جا راه نبود. انگار دوباره به زیبا نگاه میکرد غمی دور و ته نشین شده در چشمانش موج می زد. گفتم: چه خوب که شما پناهش دادید … ساکت نگاهم کرد .
… آری، آنها پناهش دادند اما جهان، جهان بی پناهی بود .
….“خب دیگه بعد از اون روز آواز نخوند و به عروسی ها نرفت دیگه پولی در نمی آورد و کاری از عهده اش بر نمیومد ازغصه دیوانه شد، مریض شد و مات شد با خودش حرف می زد و می خندید و گریه میکرد. آوازهای قدیمی اش را با خودش می خوند وحرف میزد. هرچی میگفتم بریم دکتر میگفت نه نمیرم دکتر، دیگه بس ّمه زندگی، دلم نمیخواد برم دکتر.. اصلا دکترو درمانگاه نمی رفت اما هرروز میرفت توی میدون زیر درخت می نشست و توی یک مجمعه زیتون و کُنار می چید و می فروخت. بچه ها دورش جمع می شدند، بچه ها را دوست داشت براشون آواز میخوند و بهشون کُنار میداد. پولی در نمی آورد پولهاشم که جمع نکرده بود همه را خرج کرده بود و و به بقیه کمک کرده بود بعد هم که دیگه زنده نموند” ….
وقتی که روح زندگی به زنجیر قید و بند به زندان درافتد و دست و پا زدن نیز جز گره ای افزون تر بر زنجیر نگردد رهایی در کجاست؟ “آیا مرگ دلپذیرتر اززندگی ای نیست که فقط صرف انجام اقداماتی برای نمردن شود؟” … شاید در پی یافتن پاسخی در خور به این پرسش است که زیبای بندری، به جای دکتر ودرمان به پیشواز مرگ می رود. او که سال ها بیتاب تپیدنِِ ِ نبض پر خروش رگ های زندگی بود، حالا دیگر مرگ را بدین زندگی ِ تنگ مرتبتی والا داده بود.
…” رسم ما نیست که زن ها به قبرستون برن، همه زنهای محله “سورو” جمع شدن توی خونه ما با همدیگه شستیمش و غسلش دادیم بعد مردها بردنش قبرستون “کلاتو” خاکش کردن قبرش هم معلوم نیست کدومه یعنی نشون که نذاشتن”….
زنان بی نشان تاریخ در سراسر زمین و سرزمین خویش دانه می گسترند و عاقبت برروی دست و شانه مردان به گورستان ها روانه می شوند، تا کجا و کی این دانه های غریب سبزو بارور شوند …
زن دردکشیده، نشانی از گور و مزار زیبا نداشت اما نشانی خانه “زلی” همان زلیخای ِ جوان روزگارهای دور را داشت …..
گفتند که دوست ندارد کسی به خانه اش بیایید از بس که فقرزده و دورافتاده است و شوهر پیر ومریض اش حوصله میهمان ندارد. پس میهمان ِ خانه میزبان ِما شد. همین که کلمه مصاحبه را شنید اخم کرد و گفت: “ازصدا وسیما آمدید؟” و صورتش را از ما برگرداند…..با صداو سیما حرف نمی زند دوست ندارد !
….” من وقتی تلویزیون بندر را می بینم و این موسیقیهای چرت و پرت را میشنوم دلم میخواد بزنم و تلویزیون را بشکنم. این ها چیه که به خورد مردم میدن؟ مگر موسیقی خوب ندارید؟ اگر بگویید نه، دروغ میگویید! ما خودمان آن موقع ها همراه “دوستک” آمدیم صدا و سیما و از ما فیلم گرفتند. لباسهای بندری پوشیده بودیم و دهل میزدیم. اگر از موسیقی ما پخش کنید دل مردم شاد میشه. تا مردم بفهمند موسیقی یعنی چه! تا کی میخواهید این دلنگ و دلونگهای مسخره را تحویل مردم بدهید؟ کمی هم موسیقی محلی پخش کنید!”
گفتیم ما که آن موقع نبودیم و نشنیدیم حالا خوب است که خودت را می ببینیم و صدایت را می شنویم و برای دوستان تهرانی و شهرهای دیگر تعریف می کنیم و در رسانه هایی که هیچ ربط و سنخیتی به صدا و سیما ندارد منتشر می کنیم. کمی طول کشید تا باور کرد. ابتدا از گفتن هر حرف و حدیثی طفره رفت الا حدیث خودش، زندگی اش، جوانی و زیبایی اش … از “زیبا” گفتن را دوست نداشت حتی اطلاعاتی درست و نادرست می داد اما به تدریج اعتماد کرد و دوستی آغاز شد…برایمان آواز خواند از “باسنک “هایی که با زبیا در عروسی ها میخواند تا فائز خوانی و لالایی … بی ناز وادا همه چیز برایمان خواند هرچند که زیبا خواند اما از زیبا سخن نگفت حتی بی تعارف و رک گفت: ”همش زیبا همش زییا از خودم هم بگویید، “زلیخا نجارزاده” که چقدر جوان بود و خوشگل بود و خوش صدا بود و ….“، تا که سرانجام دل سیر از زلیخا نجارزاده گفت و خواند و سیر مست امان کرد … آنگاه با احتیاط و به دلگرمی حضورزنان دیگر بندر، لب به سخن از زیبا گشود:
…” من اون موقع نبودم و نمیدونم چه موقع رفت دوبی و با کی رفت و شوهر داشت یا نداشت وقتی من با زیبا ونصره شروع به کار کردم زیبا برای خودش یک زنی بود و سردسته گروه بود و من یک دختر جوان بودم می رفتیم توی عروسی ها و می خواندیم و می زدیم… شبها خودش می نشست شعرها را درست میکرد و با فلوت می زد به ما هم یاد می داد که جواب بدیم همه مردم دوستمون داشتن هیچکس بدون ما عروسی نمی گرفت نمیدونم چی شد همه چی به هم ریخت چندسال بعد از انقلاب بود اوضاع عوض شده بود همه خبرچین شده بودند … یک شب توی یک عروسی بودیم من رفتم بیرون نماز بخونم وقتی برگشتم دیدم مامورا ریختن زیبا و نصره را بردند “….
دیگر نمی خواهد از آن دوران بگوید میل اش بیشتر به آواز خواندن است. همه دوست داریم که بیشتر برایمان بگوید… پس برایش اززنان و حکایت آوازهای شلاق خورده اشان می گویم اما او بیشتر نمی گوید حتی از زندان رفتن زیبا هم نمی گوید، حکایت شلاق را شنیده است اما صحنه فاجعه بار میدان شهر و پشتِ قوز کرده زیبا و ضربه های بی رحم و خشونت بار شلاق را بازگو نکرد که نکرد… حتی می گفت که بعد از ماجرای شلاق هم زیبا به عروسی ها می رفته اما فقط در فلوت کوچک فلزی اش دمیده ودیگر آواز نخوانده است. دوگانگی در نقل این قصه حلقه ای دیگر برزنجیره رمز و راز بنادرجنوبی افزوده است… کدام روایت درسلسله رازها و حکایت های زنان سواحل و بنادر جنوبی ایران جای می گیرد؟ صدای آواز شلاق خورده زنی اززنگبار یا سکوت اندوهبار زنانی که شلاق بردگی هنوز و حالا نیز بر پشتشان فرود می آید؟
با سپاس از”فائزه و فرخنده ناصری” که یافتن آنچه را که با این قلم به خوانندگان عرضه شد، میسر ساختند
منبع: مدرسه فمینیستی