همکاران من در دوبله عادت داشتند بعد از عزاداری برای هر یک از درگذشتگان دوبله، در ساختمان قدیمی سندیکای گویندگان ـ که سخت جانی کرده است برای ماندن ـ گرد هم آیند و فاتحه ای بخوانند و سپس از صمیم قلب بگویند: “بیا تا قدر یکدیگر بدانیم”. چند روزی هم به این عهد، وفا می کردند وبعد، باز روز از نو و روزی از نو.
آنها در این عادت قدیمی ایرانی، تنها نبودند: قدردانی به وقت نبودن و قدر ناشناسی در وقت بودن، و حاصل:هماره فرد ماندن و تفرق.این عادت اما، نه در میان گویندگان، که در میان بسیاری از اقشار ایرانی در حال بازنگریست. داریم قدر شناسی در زنده بودن، و با هم گفتن برغم یکی نگفتن و یکی نیاندیشیدن راتمرین می کنیم. داریم فراتر از “ملاحظات” روزمره می آموزیم که به واقع “قدر یکدیگر بدانیم”. و این را مدیون دورانی هستیم که فرمان آتش توپخانه اش از “کیهان” و از جانب “شریعتمداران” صادر می شود.
در همین راستاست که خواندن مطلب ابراهیم نبوی درباره شادی صدر، سخنان فریبرز رئیس دانا در مورد فعالان جنبش زنان ایران، نوشته مهرانگیز کار به یاد پروین اردلان، مقاله نوشین احمدی خراسانی و تجلیل وی از پیشکسوتان عرصه مبارزات زنان، تجلیل انجمن صنفی روزنامه نگاران از محمد بلوری، مسعود بهنود…. و از همه مهم تر اتحاد عملی که امروز در بین گروه های مختلف سیاسی، اجتماعی و فرهنگی در حال شکل گیریست، سخت به دل می نشیند. به قطره آب خنکی می ماند در پس قرن ها تشنگی. قطره ای که بی شک کافی نیست ـ اگر دریا را نشانه نگرفته نباشد ـ اما نشانه ای مبارک است که خبر از رویش می دهد. و از اینکه داریم از بختک قدیمی “من” دور می افتیم برای “ما” شدن و در می یابیم که بودن”من” در گرو شکل گیری آگاهانه “ما”ست؛ برغم همه تفاوت ها.
شک نیست که همه این تجلیل ها و دست هم گرفتن ها، هنوز آن ریشه سخت ندوانده که ضرورت دوران است، هنوز دایره اش، آن گونه که باید از حلقه آشنایان فراتر نرفته، هنوز به بازیگران “تیم” های مقابل نرسیده…. اما همه مسئله این است که آغاز شده، نشانه های تداوم دارد و درک دوران.
و ما این آغاز را مدیون کسانی هستیم که ناخواسته سرود سیاوش کسرایی را به یادمان آوردند:
شب که تاریکی می افتد
ناگاه به جان من و تو
خطر می برد رشته کلام من و تو
به تو می اندیشم
به خود می نگرم
راستی را چه جداییست میان من و تو
اندر آنجا که خطرهاست به جان من و تو
همان کسان که زنان مان رادر”روز”شان به انفرادی افکندند، همان ها که معلمین مان را در تاریکی شب از خانه ها بیرون کشیدند، همان ها که بر زبان کارگران مان تیغ کشیدند، همان ها که رشته کلام ما بریدند، قلم هایمان شکسته خواستند و از ما هیچ نگفتند الا آنچه تنها بر هم پیالگانشان زیبنده است:جاسوس، غارتگر بیت المال، مزدور، فاسد….همان ها که امروز خبرها حکایت از پناهنده شدن آخرین شان به دامان غرب دارد: سردار عسگری.
اگر این دوران، همین ارمغان را هم برای ما داشته باشد، اگر آموخته باشیم که فرش زیبای ایران تنها در اتحاد عمل تار ها و پود هاست که بافته می شود و باقی می ماند، و اگر به این نقطه رسیده باشیم که بودن هیج یک از ما بدون بودن دیگری ممکن نیست… همین ها مبارک است، و خوبست که بگوییم بگیرید ملت ما را، دربند کنید آنان را، نان شان از سفره بربایید، بر جانشان زخم بزنید…که فردا از آن کسانیست که از آن رو چشم بر جهان می گشایند که دشمن شان “آزاد” بودن را “زندگی” کند.