اندیشه ♦ چهارفصل

نویسنده
حسین سخنور

تاریخ، تحلیل و شرح آن چیزی است که اتفاق افتاده است. این پرسش که اگر روشنفکران چنین نمی‌کردند، پس چه کاری ‏باید می‌کردند اساساً پرسش تاریخی نیست. پرسشی است در جهت توجیه آن چه که اتفاق افتاده است. این نوع پرسش‌های ‏غیرتاریخی بیشتر به ضرورت نظر دارد تا به مسؤولیت انسان‌ها و مشکلات جوامع تاریخی و سنتی چون جامعه ایران. ‏اینها گوشه ای از حرف های ماشالله آجوادنی در گفت و گو با هفته نامه روزنامه «اعتماد» است که آن را روز پنج شنبه ‏دوم خرداد، با حذف و سانسور منتشر کرده است. متن کامل آن را در ادامه مطلب بخوانید…‏

ajodani1.jpg

گفت و گو با ماشاءالله آجودانی

‎ ‎ضایعه مطالبات یکسان ما و پدران ما‎ ‎

ملکم خان هم مانند سایر روشنفکران دوران نه چندان دور مشروطه، چهره مبهم و دوپهلویی دارد، که برخی او را ‏معمار تجدد و نوسازی دانسته‌اند و گروهی دیگر او را یکسر خائن و فریبکار، ماشاءالله آجودانی از جمله تاریخ‌نگارانی ‏است که در غالب آثار خود، روشنفکران ایرانی را مورد تحلیل و بررسی قرار داده است و بیشتر از آنکه ناقد سنت ‏باشد، تجدد ایرانی را به چالش می‌کشد. او همین خط را در کتاب «مشروطه ایرانی» نیز پی گرفته است. ما نیز بر این ‏اساس، سؤالاتمان را در دو سطح مطرح کردیم: نخست مدعای عام آجودانی در خصوص روشنفکران مورد بررسی ‏قرار گرفت و سپس در بین روشنفکران آن دوره به طور خاص به ملکم پرداختیم.‏

‎ ‎نخست بپردازیم به مدعای عام شما نسبت به اندیشه‌های متفکران و روشنفکران صدر مشروطه، یعنی «تقلیل ‏اصول و مبانی فرهنگ و تمدن غربی» توسط روشنفکران آن عصر. در این راستا در بخش مهمی از کتاب مشروطه ‏ایرانی مثال ‏nation‏ و ملت مطرح می‌شود و در آنجا تاکید می‌کنید «در پیشینه فرهنگ ما، ملت به معنای شریعت و ‏پیروان شریعت، براساس تلقی شیعه، در اساس در تقابل با دولت به معنی سلطنت بود… به همین دلیل روحانیون ریاست ‏ملت را به عهده داشتند و شاه و درباریان به ریاست دولت شناخته می‌شدند.»‏‎ ‎برخی در همین داوری تردید دارند و در ‏مقابل از همکاری روحانیت با دولت‌ها در اعصار مختلف از جمله صفویه یاد می‌کنند و آن تقابل دولت و ملت را با این ‏نمونه نفی می‌کنند.‏‎ ‎

این نوع همکاری‌ها یا عدم همکاری‌ها به درجات کم و بیش همیشه وجود داشته است. امّا غصبی بودن حکومت در ‏معنای سلطنت در غیبت امام زمان، یکی از اصول نظری مهم شیعه در تاریخ تشیع بوده است. جدا از این در نتیجه‌گیری ‏که از این نمونه می‌کنید، یک اشتباه اساسی وجود دارد و آن این است که مفهوم ملت در معنای جدید، در زمان قاجاریه ‏به ایران راه پیدا کرد، در غرب هم مفهوم ‏nation‏ مفهوم جدیدی بود که در قرن ۱۸ و ۱۹ میلادی آشکار شد و کم‌کم با ‏معنای دولت همسو شد و به لحاظ سیاسی به ‏nation state‏ منجر شد. بنیاد این مفهوم جدید نیز براساس حق حاکمیت ‏ملت استوار بود، یعنی دولت وقتی قانونیست و اعتبار دارد که منتخب ملت باشد. این مفاهیم در دوران صفویه ناشناخته ‏بود و ملت به معنای جدید که از آن صحبت شد، در آن زمان نمی‌توانست وجود داشته باشد.‏

ساختار سیاسی قدرت در زمان صفویه ساختار افقی داشت به این معنی که یک سر قدرت درباریان بودند و سر دیگر آن ‏روحانیون، در وسط این خط نیز مردمی قرار داشتند که نه روحانی بودند و نه وابسته به حکومت و دربار.‏

صفویه برای نخستین بار تشیع را در ایران به عنوان مذهب رسمی اعلام می‌کنند، و تشیع در واقع پایگاه نظری ‏دولت‌های صفوی قرار می‌گیرد. به همین جهت برای تدوین نظریه سیاسی حکومت شیعی به روحانیون شیعه نیاز ‏داشتند. دیگر آنکه دولت‌های صفوی به واسطه نوع دشمنان خطرناکی که در شرق و غرب کشور داشتند، ناگزیر بودند ‏با روحانیون شیعه بسازند و ارتباط تنگاتنگ داشته باشند. زیرا دشمنان ایران در آن مقطع، دولت‌های سنّی مذهب بودند. ‏‏(ازبک‌ها در شرق و عثمانی‌ها در غرب). صفویه با کمک روحانیون شیعه و با مشارکت دادن آنها در امور جامعه، ‏سعی کردند تا سفره خود را از جهان اسلام سنی مذهب جدا کنند. به همین جهت روحانیون شیعه را برکشیدند. اما تا ‏دوره شاه سلطان حسین، دست برتر را همچنان سلطنت داشت… اما بعدها با حکومت افشاریه و با اقتدار نادرشاه، ‏روحانیون از قدرت سیاسی رانده شدند، و همین وضع به شکلی دیگر و با تفاوت‌های دیگر در دوره قاجار هم ادامه ‏می‌یابد، به این معنا که روحانیون در دربار، قدرت سیاسی به معنای دوره صفویه ندارند، نه اینکه فاقد قدرت بودند. ‏حوزه این دو قدرت مشخص می‌شود. در پاره‌ای جاها به مدد هم می‌آمدند و در بعضی مواقع در مقابل هم قرار ‏می‌گرفتند.‏

در دوران قاجار اتفاق مهمی هم می‌افتد و آن این است که دشمنان تاریخی ایران تغییر می‌کنند. دیگر به جای ازبک‌ها و ‏عثمانی‌‌ها، سر و کله روس‌ها و انگلیسی‌ها در شمال و جنوب کشور پیدا می‌شود که مسیحی مذهبند. نقش روحانیت هم ‏دیگر مثل نقش روحانیت در دوره صفوی نیست. در این دوره تقابل دولت به معنای سلطنت و ملت به معنای شریعت، ‏پیروان شریعت و رؤسایشان یعنی روحانیون، بیان سیاسی تازه‌ای می‌گیرد. از روحانیون به روسای ملت و از شاه و ‏درباریان به روسای دولت تعبیر می‌شود. و ساختار این تقابل و جداسری پررنگ‌تر می‌شود.‏

‎ ‎شما درباره دوگانه امت و ملت معتقدید این دو مفهوم در زمان مشروطه کاربرد متفاوتی داشتند. چرا با توجه ‏به اینکه «امت» مفهوم قدیم (و با صیغه‌ای دینی) و «ملت» مفهوم جدیدی بود، هر کدام جایگاه خود را به دیگری دادند؟ ‏ضمن آن که این تغییر در کاربرد، تا چه حد و چه زمانی معتبر بود، چرا که برخی مانند مولی محمدمهدی نراقی در ‏انیس‌الموحدین معتقدند روحانیت شیعه در زمان قاجاریه سعی کرد رابطه «امام ـ امت» را تقویت کند تا در جهت پیشبرد ‏تضادش با قاجار بهره ببرد.‏‎ ‎

درست است که در پاره‌ای موارد کاربرد این اصطلاحات چندان دقیق نیست و گاه به جای هم به کار می‌روند. چنانکه در ‏همین دوره قاجار، وقتی از امت مسلمان یا اسلام و یا از ملت اسلام سخن می‌گفتند به همه مسلمانان جهان یا مسلمانان ‏یک کشور نظر داشتند. اما واقعیت این است که از دیرباز، وقتی از امت سخن می‌گفتند بیشتر به گروه‌های عظیم انسانی، ‏زبان و نژاد و رنگشان و شیوه زندگیشان نظر داشتند چنانکه شهرستانی در الملل و النحل، مردم جهان را به چهار امت ‏بزرگ تقسیم می‌کند: امت عرب، عجم، روم و هند. اما ملت عمدتاً به معنای شریعت و توسعاً به معنای پیروان شریعت ‏به کار می‌رفت. مثل ملت مسلمان، ملت یهود و ملت نصاری… به همین جهت در گذشته وقتی از ایرانی‌ها به ملاحظه ‏مذهب قدیمشان سخن می‌گفتند از آنها به ملت مجوس یا مجوس یاد می‌کردند و وقتی به نژاد و زبان و خصوصیات دیگر ‏آنها نظر داشتند، از آنها به عجم یاد می‌کردند.‏

کاربرد ملت به معنای شریعت و گاه پیروان شریعت هم در منابع مختلف اسلامی و هم در زبان و ادب فرهنگ فارسی ‏قدمت دیرینه‌ای دارد. در تاریخ بیهقی آمده است:‏

‏«کار جهان بر پادشاهان و شریعت بسته است و دولت و ملت دو برادرند و از یک دیگر جدا نباشند.»‏

در این عبارت، دولت معادل پادشاهان و ملت معادل شریعت به کار رفته است. این مفهوم از ملت تا انقلاب مشروطه و ‏حتی چند سالی پس از آن در پاره‌ای از نوشته‌ها و رسالات آن دوره، بخصوص در نوشته‌های روحانیون حضور ‏مشخص دارد، اما گاه از ملت اسلام به معنی همه‌ی مسلمانان یا از امت اسلام باز هم به معنی همه مسلمانان یاد می‌شده ‏است. اما مفهوم مسلط ملت ـ تا پیش از پیدایی مفهوم جدید ملت ـ فقط به شریعت و پیروان شریعت ناظر بود و تعبیراتی ‏چون ملت و ملیت و حقوق ملیت، هیچ ربطی به ایران در معنای یک واحد سیاسی با یک حکومت ملی آنگونه که امروز ‏می‌فهمیم نداشت. تا پیش از پیدایی مفهوم جدید ملت، اگر می‌خواستند از همه مردمی که به لحاظ سیاسی تابع دولت (= ‏سلطنت) ایران بودند سخن بگویند از آنها به رعیت یا رعایای ایران یاد می‌کردند. رعیت به عموم اهالی ایران (چه ‏مسلمان چه زردشتی یا کلیمی و مسیحی) با عقاید مختلف دینی اطلاق می‌شد که تابع دولت یعنی سلطنت بودند. رعیت در ‏این معنی گرچه بار سیاسی داشت، اما فاقد حق و حقوق بود. ‏

در حقیقت با نهضت قانون‌خواهی در عصر ناصری و با انقلاب مشروطه بود که مفهوم جدید ملت به عنوان همه‌ی مردم ‏ایران که صاحب حق و حقوق سیاسی بودند پیدا شد و کم‌کم کلمه ملت از بار مذهبی و شریعتی آن دور شد و کم و بیش ‏به معنای ‏nation‏ به کار رفت، اما به گوهر اتحاد با دولت دست نیافت و همچنان با توجه به کاربرد قدیمی کلمه ملت (به ‏معنای شریعت) در تقابل با دولت باقی ماند و این ساختار جدایی و تقابل و حتی تضاد را در خود حفظ کرد.‏

حد و حدود و چگونگی کاربرد این مفاهیم: ملت، دولت و رعیت و چگونگی پیدایی مفهوم جدید ملت و دولت در متون ‏دوره قاجار، در کتاب مشروطه ایرانی به دقت مورد بررسی قرار گرفته است.‏

‎ ‎‏«ملت» گرچه در ابتدا ناظر بر پیروان شریعت و آیین خاصی بود اما در اندیشه سیاسی ایرانیان صدر ‏مشروطه، ملت به سرعت معنای سیاسی یافت و بار دینی‌اش را از دست داد. نمونه‌ای از این تغییر در «تاریخ بیداری ‏ایرانیان» (ناظم الاسلام کرمانی) در ماجرای تحصن در سفارت انگلیس چنین آمده است:… صحبت از تاسیس مجلس ‏ملی بود، به فاصله دو روز مظفرالدین شاه نظرش را تغییر داد و در پی فرمان اول مشروطیت، فرمان دومی صادر کرد ‏و مقرر داشت که مجلس مزبور را به شرح دستخط سابق صحیحا دایره نموده، بعد از انتخاب اعضای مجلس، فصول و ‏شرایط نظامنامه مجلس شورای اسلامی را موافق تصویب و امضای منتخبین به طوری که موجب اصلاح عموم مملکت ‏و اجرای قوانین شرع مقدس مرتب نماید… مجلس ملی به مجلس اسلامی تبدیل می‌شود. فریاد اعتراض بر می‌خیزد. ‏بالاخره قرار شد دو دستخط سابق را تغییر دهند و مضامین هر دو را در یک دستخط بنویسند و نیز در دستخط که ‏مجلس شورای اسلامی نوشته‌اند باید به این عبارت مجلس شورای ملی تبدیل شود. چه شاید بعضی از اغراض شخصیه ‏یکی از مبعوثین را تکفیر کند و آن وقت بگویند کافر در مجلس اسلامی چه می‌کند و… دیگر که طایفه یهود و ارامنه و ‏مجوس را به این مجلس بفرستند و لفظ اسلامی با ورود آنها نمی‌سازد، مناسب لفظ ملی است.‏‎ ‎

این موردی را که از «تاریخ بیداری ایرانیان» نقل کردید، من هم در مشروطه ایرانی آوردم و مورد بررسی قرار دادم. ‏‏«تاریخ بیداری ایرانیان» در دوره مظفرالدین شاه قاجار نوشته شده است. اما ملت در معنای جدید سال‌ها پیش‌تر از ‏ناظم‌الاسلام کرمانی، و در دوره ناصرالدین شاه، در نوشته‌های روشنفکران به کار رفته است. آخوندزاده در نقدی که در ‏‏۱۲۸۳ قمری بر مندرجات روزنامه ملت سنیه ایران نوشت به همین مفهوم جدید و معنای اصطلاحی «ملت» اشاره کرد. ‏سرلوحه روزنامه سنیه، تصویر مسجدی بود. ظاهراً گردانندگان این روزنامه هنوز از «ملت» مفهوم رایج آن یعنی ‏‏«شریعت و پیروان شریعت» را در نظر داشتند. آخوندزاده در نقد خود با توجه به این مسئله به منشی روزنامه ملت سنیه ‏نوشت:‏

‏«اولاً شکل مسجد که تو در روزنامه خود علامت ملت ایران نگاشته‌ای، در نظر من نامناسب می‌نماید، به علت اینکه ‏اگر از لفظ ملت مراد تو معنی اصطلاحی آن است، یعنی اگر قوم ایران را مراد می‌کنی» مسجد منحصر به قوم ایران ‏نیست و همه‌ی فرقه‌های اسلامی صاحب مسجدند. «علامت قوم ایران قبل از اسلام آثار قدیمه فرس است… و بعد از ‏اسلام هم یکی از مشهورترین آثار پادشاهان صفویه است» چرا که به زعم او صفویه «باعث سلطنت جداگانه ایران ‏شده‌اند» (آخوندزاده، مقالات، چاپ تهران، ۱۳۵۱. صص ۴۴ و ۴۵)‏

در تعبیر آخوندزاده ملت در معنای اصطلاحی آن (معادل ‏nation‏) به معنی همه‌ی مردم ایران بود که هم از قدمت ‏تاریخی برخوردار بود و هم از حقوق سیاسی و اجتماعی. این مفهوم جدید در نوشته‌های ناسیونالیست‌ها و روشنفکران ‏این دوره چون آخوندزاده، میرزا آقاخان کرمانی، ملکم و دیگران به کار می‌رود، و کم‌کم و به تدریج در بستر تحولات ‏اجتماعی جا می‌افتد. به تدریج را از آن جهت گفتم که حتی در نوشته‌های آخوندزاده، هم زمان با مفهوم جدید ملت، ‏همچنان از ملت در معنای شریعت هم استفاده می‌شد. مثلاً در جایی می‌نویسد «دوام دین اسلام» در صورتی ممکن است ‏‏«که با شعور و معرفت، کنه دین را فهمیده، بعد به جهت امتیاز ملت از سایر ملل، در مسلمانی باقی بمانی» یا «مصیبت ‏اولیای ملت شیعه واقعاً خیلی افزون‌تر است». گاه ملت را به معنای همه مسلمانان، معادل امت به کار می‌برد. می‌گوید: ‏‏«این چه ملت است که عَدَدش به دویست ملیون می‌رسد و…» (مکتوبات کمال الدوله، چاپ باکو، ۱۹۸۵ میلادی. ‏صفحات ۱۰۶ ـ ۱۲۰ ـ ۱۲۱، ۱۳۶، ۱۵۲ و…)‏

از همین دوران است که کم‌کم مفهوم جدید ملت به معنای همه‌ی مردم ایران جایگزین مفهوم قدیم ملت به معنای شریعت ‏و پیروان شریعت می‌شود. اما نمونه‌ای را که از ناظم‌الاسلام کرمانی از «تاریخ بیداری ایرانیان» در ترجیح مجلس ملّی ‏به جای مجلس اسلامی آوردید، هنوز رنگ و بوی اسلامی خود را دارد. یعنی ملی در نوشته او معادل ناسیونال نیست. ‏به معنی پیروان شریعت‌های مختلف است. چنانکه خود می‌گوید: دیگر آنکه «طایفه یهود و ارامنه و مجوس نیز باید ‏منتخبین خود را به این مجلس بفرستند و لفظ اسلامی با ورود آنها نمی‌سازد، مناسب لفظ ملی است». در عمل هم جز ‏زردشتی‌ها که ارباب جمشید را به مجلس فرستادند، مسیحی‌ها و یهودی‌ها نتوانستند نمایندگان هم مذهب خود را به مجلس ‏بفرستند. همین ناظم اسلامی کرمانی که چنان نکته‌ای را در ترجیح ملی بر اسلامی آورده است، در جای دیگری از ‏تاریخ خود می‌نویسد: «مسموع افتاد» که طایفه‌ی یهود و ارامنه و زردشتی‌ها مصرند که از جانب خود وکیلی به مجلس ‏بفرستند. چون این «مطلب باعث ایراد علمای نجف و اصفهان» می‌شد، انجمن مخفی رای داد که «حضرات را دیده، آنها ‏را منصرف کنیم از انتخاب وکیل از نوع خودشان» پس با زحمت بسیار، طایفه‌ی ارامنه با «نهایت نجابت و معقولیت» ‏حقشان را دادند به آقای طباطبایی و طایفه یهود هم حقشان را واگذار کردند به آقای بهبهانی. اما زردشتی‌ها به عنوان ‏صاحبان قدیم این مملکت زیر بار نرفتند. ناظم‌الاسلام به ارباب جمشید می‌گوید: «مناسب این است که شما هم مانند طایفه ‏ارامنه و یهود، یا حق خود را ساقط و یا به کسی دیگر از مسلمانان منتقل نمایید، یا آن وکیل خود را از مسلمانان انتخاب ‏نمائید» چرا که اگر به واسطه‌ی این نوع انتخابات «هرج و مرج افتد و اختلافی بین اهالی پدید آید… نوع شما و ملت شما ‏دچار زحمت و صدمه خواهند گردید.» (تاریخ بیداری ایرانیان، بخش اول، صص ۵۸۳ و ۵۸۴ ـ نیز مشروطه ایرانی، ‏ص ۱۹۹)‏

حتی در این آخرین عبارت که می‌گوید «نوع شما و ملت شما دچار زحمت و صدمه خواهند گردید» ملت را به معنی ‏پیروان شریعت و صاحبان شریعت زردشتی به کار برده است نه به معنای جدید آن.‏


‎ ‎بالاخره مفهوم ملت مطابق با مبانی تجدد مدرنیته غربی در اواخر مشروطه نهادینه شد. آیا همین مثال کافی ‏نیست تا بگوییم اشکال کار ما این نبود که انقلاب مشروطه ما «مشروطه ایرانی» از کار درآمد، بلکه اشکال کار ما این ‏بود که انقلاب مشروطه ما از تداومی برخوردار نشد که مشروطه ایرانی شود و مفاهیم جدید به مرور در جامعه نهادینه ‏شود.‏‎ ‎

مفهوم سیاسی ملت در معنای غربی آن با مفهوم دولت عجین است و جدایی ندارد. ما گرچه از مفهوم مذهبی و شریعتی ‏ملت فاصله گرفتیم و آن را به معنای همه مردم با حقوق سیاسی به کار بردیم، اما ساختار جدایی و تقابل و ضدیت ‏دیرینه‌ای را که بین ملت به معنای شریعت و دولت به معنای سلطنت وجود داشت، همچنان در ساختار جدید ملت، در ‏معنای جدید آن حفظ کردیم و باز مثل گذشته ملت را در تقابل و حتی در تضاد با دولت دیدیم. یعنی نتوانستیم به گوهر ‏اتحاد ملت با دولت دست بیابیم. داستان غم‌انگیز آن در مشروطه ایرانی به تفصیل آمده است. پس از شما می‌پرسم چطور ‏مفاهیم جدید می‌توانستند در جامعه نهادینه شوند، وقتی که مفاهیم جدید در جریان تقلیل مفاهیم، از ابتداء غلط مطرح ‏می‌شدند و سوءتفاهم‌های جدی به وجود می‌آوردند؟ چطور می‌توان امیدوار بود که اگر راه را ـ راه غلط را ـ ادامه ‏می‌دادیم به نتیجه می‌رسیدیم و بالاخره معنای درست آنها را درک می‌کردیم؟ هم اکنون صد و اندی سال از اعلان ‏مشروطیت در ایران می‌گذرد، آیا ما همچنان در سوز و گداز حاکمیت قانون و دولت ملی به سر نمی‌بریم؟ آیا واقعاً ‏آزادی بیان و قلم که بیش از ۱۵۰ سال است در فضای عمومی جامعه ما مطرح شده، محقق شده است؟‏

مطالبات یکسان ما و پدران ما و اجدادمان این پرسش را برای شما به وجود نمی‌آورد که یک جای کُمیت‌مان لنگ است؟ ‏این مشکلات و عوامل اجتماعی و سیاسی آنها را باید شناسایی کرد و با بحث و نقد آنها، وجدان جامعه را آگاه کرد.‏

هنوز درک صحیحی از آزادی و قانون در فرهنگ ما پدیدار نشده است. در ایران تاریخ‌نگار مفاهیم و تاریخ‌نگاری ‏مفاهیم هم نداریم. این بخش از تاریخ ما عمیقاً مورد غفلت قرار گرفته است. بسیاری از افراد متجدد که تاریخ این دوران ‏را می‌نویسند با زبان تاریخی این دوره و با تحولات مفاهیم جدید به شیوه‌ی تاریخی آشنایی ندارند. نوشته‌هایشان بیشتر ‏ایجاد سردرگمی می‌کند و به بدفهمی‌های تازه‌ای دامن می‌زنند.‏

در مقدمه کتاب یا مرگ یا تجدد، برای نمونه سعی کردم مفهوم «آزادی»، «ملت» و «دولت ملی» را در سروده‌ها و ‏نوشته‌های فرخی یزدی و ملک‌الشعراء بهار مورد بررسی قرار دهم و برداشت‌شان را از آن مفاهیم به طور مشخص به ‏دست دهم. حاصل این بررسی حیرت‌آور بود. همه‌ی شاعران و نویسندگان عصر مشروطه به طور عام ستایشگر آزادی ‏‏(آزادی سیاسی، قلم، بیان و احزاب) و «ملت» و «دولت ملی»‌اند، اما اگر هر یک از این مفاهیم را در آثارشان به دقت ‏مورد مطالعه قرار دهید، آنگاه شگفت‌زده خواهید شد که گاه چه درک محدودی از آزادی یا چه درک ویرانگری از ‏‏«دولت ملی» داشتند.‏

فرخی یزدی آزادی را در معنای طبقاتی آن می‌دید و می‌گفت:‏

در مملکتی که جنگ اصنافی نیست‏

آزادی آن منبسط و کافی نیست‏

آزادی ایران در دید او همین آزادی دهقانان و کارگران و یا به تعبیر دیگر او «توده ملت» است، توده‌ای که به انحای ‏مختلف در شعر خود از آن سخن می‌گفت و آنان را به مبارزه فرا می‌خواند:‏

توده را با جنگ صنفی آشنا باید نمود‏

کشمکش را بر سر فقر و غنا باید نمود

ساختار این مبارزه در بستر خشونت عریان در شعر و نثر او به انحای مختلف تقدیس شده است و بیان آشکار به خود ‏گرفته است. بیانی که جز توده ملت (زحمتکشان جامعه و حامیان آن) هرکس دیگری را از ملاک و سرمایه‌دار گرفته تا ‏آن که «خوش پوشد و خوش نوشد و بیکار بود» را مستحق مرگ و کشتار می‌دانست و «خیرخواهانه» کشتار ابنای بشر ‏را در دستور شعر قرار می‌داد:‏

از ره داد ز بیــدادگــران بــایــد کشت

اهل بیدادگر این است گر آن باید کشت

‏…‏

آنکه خوش پوشد و خوش نوشد و بیکار بود

چـون خـورد حـاصل رنج دگران باید کشت

آزمـودیـم و ز ابنـای بشـر جـز شـر نیست‏

خیـرخــواهانه از ایــن جانوران باید کشت

مســکنت را ز دم داس درو بــایــد کــرد

فقــر را بــا چَکُــش کــارگران باید کشت

بـی‌خبــر تـا کـه بود از دلِ دهقــان مالک

خبر این است که کز آن بی‌خبران باید کشت

‏(دیوان ص ۱۱۱)‏

و در آرزوی روزی بود که «دست کین» با به بالای دار کشیدن سردارها و سالارها، به آرزوی دهقانان و کارگران در ‏دست‌یابی به «آزادی» در همان مفهوم و با همان شیوه‌ی خشونت‌بار، جامه‌ی عمل بپوشاند:‏

مــارهــای مجــلسی دارای زهــر مهلـک‌اند

الحــذر بــاری از آن مجلـس که دارد مارها‏

دفــع ایــن کفتــارهــا، گفتار نتواند نمود

از ره کــردار بــاید دفــعِ ایــن کفتــارهـا

‏…‏

مــزد کــار کــارگــر را دولــت مـا می‌کنـد

صــرف جیــب هــرزه‌هـا، ولگردها، بیکارها

از بــرای ایـن همه خـائن‌ بود یک دار کم‏

پــرکنیــد ایـن پهـن میدان را ز چوب دارها

دارها چون شد به پا با دست کین بالا کشید

بــر ســر آن دارها، ســالارها، ســردارهــا

‏(دیوان ص ۸۳)‏

ملک‌الشعراء بهار برجسته‌ترین قصیده‌سرای چند قرن اخیر که شعر او ستایش‌نامه بلندبالایی از «آزادی» و ‏‏«قانون‌خواهی» است، بعدها در «تاریخ احزاب سیاسی»، آزادی سیاسی و دولت ملی مستقل و مقتدر و آزادی‌خواه ‏مورنظرش و هم‌فکران دموکراتش را در دوره مشروطه چنین گزارش می‌کند: ظرف یک سال کابینۀ علاءالسلطنه و ‏عین‌الدوله و مستوفی‌الممالک و صمصام‌السلطنه و وثوق‌الدوله از شعبان ۱۳۳۵ تا شوال ۱۳۳۶ [قمری] تشکیل گردید.‏

‏«تنها انتخابات تهران در همان اوقات به جریان افتاد و هر دو دسته دموکرات به شراکت، اکثریت [را] بردند و اگر یک ‏دسته می‌بودند و انتخابات را به تعویق نینداخته بودند، مجلس چهارم در دستِ این حزب افتاده بود و دولتی که منظور بود ‏به وجود می‌آمد، نظیر دولتی که به دست آتاتورک و بعدها در آلمان به دستِ نازی‌ها به وجود آمد… ولی چه می‌توان ‏کرد با ملتی که به منفی‌بافی بیشتر راغب است تا به کار کردن و تصمیم گرفتن و مردانه با یک عقیده روشن پیش ‏رفتن؟… به جای همه کار، فقط این شد که کابینه‌ی دوم آقای وثوق‌الدوله به روی کار آمد، کابینه‌ای که بایستی وقت را ‏غنیمت شمرده، زمام کار را طوری به دست بگیرد که با توپ هم نشود از او پس گرفت… رئیس دولت ما هم نخواست یا ‏جرئت نکرد که طرز کارِ آتاتورک یا موسولینی را پیش گیرد و این کار بعدها صورت گرفت… ولی به دست عده‌ای ‏قزاق، نه به دست عده‌ای عالم و آزادی‌خواه» (تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران، جلد اول، صص ۲۷، ۲۸ و ۲۹)‏

مفهوم آن عبارت این است که ایجاد دولت مستقل، مقتدر و قدرتمند مرکزی، دولتی چون دولتِ آتاتورک و موسولینی و ‏نازی‌ها، منتهای آرزوی بعضی از دموکرات‌های آزادی‌خواه آن دوره بوده است. فهم این زیر و بم‌های معنایی در کاربرد ‏مفاهیم جدید و تحولات آنهاست که ما را با فضای تاریخی عصر تجدد و مشکلات عدیده آشنا می‌کند.‏

ajodani2.jpg

‎ ‎شما معمولاً ریشه مشکلات ایران را نه در سنت که در تجدد تقلیل گر و تقلیل‌گرای ما جستجو می‌کنید. به ‏نظر می‌توان این رابطه را از آن سو هم دید. که برخی از مفاهیم سنتی به کمک مفاهیم جدید اعتلا یافتند. مثلاً ‏freedom‏ ‏به عنوان مفهومی سیاسی در فرهنگ سیاسی جوامع مسلمان از جمله ایران هیچ سابقه‌ای نداشت. آنچه در این ‏فرهنگ‌های سنتی وجود داشت کلمه «آزادی» در معنای حقوقی مقابل «برده» بود. روشنفکران تجددطلب ایران همین ‏مفهوم آشنای آزاد را معادل ‏free‏ قرار داده و از آن اسم، آزادی ‏freedom، را ساختند. آزاد از آن به بعد مفهومی حقوقی ‏نبود بلکه معنایی سیاسی یافت. آیا می‌توان گفت روشنفکران ایرانی مفهوم آزاد را در یک زمینه حقوقی به یک زمینه ‏سیاسی برکشیدند و اعتلا دادند؟‏‎ ‎

خیر، اولاً آزادی در ادبیات ما به کرات به معنای مطلق رهایی و آزاد شدن از قید و بند و مشکلات به طور کلی و در ‏ادب عرفانی ما به عنوان رهایی از تعلقات دنیوی به کار می‌رفت. مثلاً از غم آزاد شدن یا آزادی از غم، رها شدن و ‏فارغ شدن از غم معنا دارد. به معنای شکر و سپاسگزاری هم به کار می‌رفت. مولوی گفته است:‏

ای گروه مومنان شادی کنید‏

همچو سرو و سوسن آزادی کنید‏

اما آزاد به معنای غیر برده و آزادی به معنای رهایی از بردگی، معادل «تحریر» عربی، بیشتر معنای فقهی و حقوقی ‏داشت. اما فکر نمی‌کنم روشنفکران دوره مشروطه، آزادی را با توجه به این اصطلاح فقهی، معادل ‏freedom‏ قرار ‏داده باشند. یعنی در کاربرد آزادی به جای ‏freedom‏ به همان معنای رهایی توجه داشته‌اند. بنابراین در این معادل یابی ‏بحث برکشیدن یک مفهوم فقهی و سنتی به مفهوم نوین معنا ندارد. آنها با مفاهیمی چون آزادی بیان، قلم و احزاب آشنا ‏شدند و آزادی را به عنوان معادل آن یا حریت برگزیدند. دیگر آنکه وقتی بحث تقلیل مفاهیم را مطرح می‌کنیم باید دید ‏تقلیل چگونه و از چه راهی انجام گرفته است. اعتلای مفاهیم به چه معناست؟ اگر مفاهیم قدیمی بخواهند جای مفاهیم ‏جدید بنشینند، مشکل‌آفرین می‌شود. کاری که روشنفکران دوران مشروطه ازملکم خان و مستشارالدوله گرفته تا ‏روحانیون آن زمان مانند ثقه‌الاسلام تبریزی انجام دادند، این بود که گفتند و استدلال کردند که آزادی بیان و قلم و ‏مطبوعات، همان امر به معروف و نهی از منکر است. اینجا دیگر بحث اعتلای مفاهیم در میان نیست. این نوع تقلیل ‏‏‌دادن‌ها یعنی حذف صورت مساله اصلی. یک مفهوم دینی مانند امر به معروف و نهی از منکر چه ربطی به آزادی در ‏معنای جدید و آزادی قلم و بیان دارد. این نوع این همانی‌ها موجب آشفتگی فکر می‌شود. امر به معروف و نهی از منکر ‏به تکالیف نظر دارد. اما بحث آزادی در غرب، از حقوق ریشه می‌گیرد و با مفهوم برابری ملازمت دارد. بحث حقوق و ‏آزادی‌های سیاسی و مدنی در ایران سابقه نداشت. از جبر و اختیار و آزادی در برابر جبر سخن گفته می‌شد، اما این ‏مباحث، مباحث جدیدی نبود، تا مفهوم حقوق در معنای جدید در برابر تکلیف در معنای قدیم، به بحث در نمی‌آمد، معنای ‏آزادی پدیدار نمی‌شد. چنانکه همچنان در فرهنگ و سیاست ما، انسان با تکلیف‌هایش تعریف می‌شود و نه با حقوقش.‏

‎ ‎اما رویکرد دیگری در این خصوص وجود دارد که معتقد است ملکم امر به معروف را در زمینه‌ای متمایز ‏از آنچه در سنت دینی داشت قرار داد، یعنی آن را متناسب با ارزش‌های سکولار و دنیوی روایت کرد. در واقع او ‏می‌کوشید بر زمینه فرهنگ و تمدن متجددانه امر به معروف را باز تولید کند و قرائتی نوین از آن به دست دهد که با ‏آزادی قلم و بیان تباینی نداشته باشد نه آنکه آزادی قلم و بیان را در محدوده درک سنتی از «امر به معروف» قرار دهد. ‏ملکم در این رویکرد توجهی به «نهی از منکر» نشان نمی‌دهد.‏‎ ‎

این نوع توجیهات، برای فرار از روبرو شدن با مشکل است. معلوم است که ملکم بین مفاهیم جدید و قدیم این همانی ‏ایجاد می‌کرد تا بتواند بدین وسیله مفاهیم جدید را جا بیندازد. بسیاری از روشنفکران آن دوره از سر حسن نیت هم دست ‏به چنین کاری می‌زدند اما کار تاریخ‌نگاری توجیه این مسائل و اخلاقی و غیراخلاقی کردن مباحث نیست. مورخ باید ‏این پرسش را مطرح کند که چه عوامل اجتماعی و سیاسی و فرهنگی روشنفکران را وادار به تقلیل عمدی مفاهیم ‏می‌کرد. تقلیل عمدی گفتیم برای اینکه پروسه تقلیل امر پیچیده‌ای است. روشنفکران ایرانی در بستر فرهنگ متفاوتی ‏بالیده بودند و با ذهنیت سنتی خود با مسایل جدید آشنا می‌شدند. ناگزیر به جهت محدودیت‌های فرهنگی و ذهنی و زبانی، ‏بسیاری از مسایل جدید و مفاهیم نوین را درست و صحیح نمی‌فهمیدند، یعنی درک این مفاهیم با توجه به ‏محدودیت‌هایشان، خود به خود تقلیل می‌یافت. تازه مفاهیمی را که به صورت تقلیل یافته و کج دار و مریز می‌فهمیدند، ‏نمی‌توانستند آنها را به همان صورتی که فهمیده بودند در جامعه مطرح کنند. سدّ سکندر دو استبداد قدرتمند و ریشه‌دار، ‏آنها را به تقلیل مجدد و عمدی آن مفاهیم کم و بیش فهمیده شده وا می‌داشت. آیت‌الله نائینی درباره استبداد تمثیل جالبی ‏دارد، او استبداد را به استبداد مذهبی و سیاسی تقسیم می‌کند و می‌گوید چون استبداد مذهبی با قلوب مردم سر و کار ‏دارد، مبارزه با آن و رفع آن از مبارزه یا رفع استبداد سیاسی مشکل‌تر است. روشنفکران ایران در چنبره دو استبداد ‏سیاسی و مذهبی ناگزیر به تقلیل مفاهیم می‌شدند و گاه این کار را با حسن نیت تمام هم انجام می‌دادند. اما حسن نیت آنها ‏مانع از آن نمی‌شود که مورخ عواقب خطرناک کارشان را مورد بررسی تاریخی قرار ندهد. تقلیل مشروطه به مشروطه ‏ایرانی، آنگونه که روشنفکران آن دوران منظور می‌کردند، منجر به تقلیل بنیادی‌ترین مفاهیم و اصول مشروطیت می‌شد. ‏به تعبیر امروزی‌ها کارشان «اسلامیزه کردن» همه آن مفاهیم بود.‏

‎ ‎روشنفکر ایرانی اگر این کار را نمی‌کرد چه می‌کرد؟ منظورم بومی کردن مفاهیم مدرن غربی نیست ولی به ‏هر حال روشنفکر دوران مشروطه چه راهی داشت جز استخدام مفاهیم آشنا، جهت درک عمومی از مفاهیم ناآشنا و ‏متجدد مدرنیته غربی. به هر حال معروف است که روشنفکر تابع اقلیم نیست اما وابسته به جغرافیاست.‏‎ ‎

با بحث بومی کردن مفاهیم در این بخش خیلی موافق نیستم. چون معتقدم این بحث نیز خود مفهومی جدید است. یعنی ‏concept‏ بومی کردن در دوران مشروطه به معنای یک مفهوم روشی آگاهانه وجود نداشت. جدا از این، آنها به فکر ‏بومی کردن تمدن جدید در معنایی که ما امروز مراد می‌کنیم نبودند. پاره‌ای تلاشهای آگاهانه را می‌توان نشان داد، اما ‏این به معنای جاافتادگی مفهوم بومی کردن نیست.‏

روشنفکران آن دوره بیشتر سیاسی بودند و فکر می‌کردند مسایل را می‌توان، با جا انداختن نهادهای سیاسی جدید، ـ آن ‏هم به هر قیمتی که باشد ـ حل کرد. یعنی کمتر مسایل را از دریچه فرهنگ و پیشبرد فکر نگاه می‌کردند. به همین جهت، ‏هیچ متن نظری مهمی را نمی‌توان نشان داد که حاصل اندیشیدن روشنفکران آن دوره باشد. جا انداختن اندیشه آزادی ‏بیان و قلم با یکی دانستن آن با امر به معروف و نهی از منکر، کار سیاسی است نه ایجاد اندیشه و تفکر و نهادینه کردن ‏نهادها. نوعی نیرنگ و ترقند سیاسی است که حاصل و عواقب آن را در فرهنگ سیاسی جامعه‌مان می‌توان دید. بیشتر ‏بحث ارتباط آزادی با حقوق را مطرح کرده‌ام. بومی کردن این نیست که روشنفکرانی چون میرزا آقاخان کرمانی و ‏ملکم از روحانیون بخواهند که بیایند و قدرت سیاسی را در دست بگیرند و به قول ملکم «دولت مشروعه» را به وجود ‏بیاورند.‏

در ایجاد این بدفهمی‌ها تا آنجا پیش رفتند که گفتند مشروطیت در اساس متعلق به اسلام بود و غربی‌ها مشروطیت را از ‏مسلمانان اخذ کردند. حتی مرحوم نائینی در کتاب تنبیه‌الامه و تنزیه المله می‌گوید که مورخان می‌دانند که اروپایی‌ها بعد ‏از شکست در جنگهای صلیبی «اصول تمدن و سیاسات اسلامیه را از کتاب و سنت و فرامین صادره از حضرت شاه ‏ولایت، علیه افضل الصلواه و السلام و غیرها اخذ و در تواریخ سابقه خود بدان اعتراف» نمودند. اما «سیر قهقرایی و ‏گرفتاری اسلامیان» باعث شد که «حتی مبادی تاریخیۀ سابقه هم تدریجاً فراموش» شود. (تنبیه الامه و تنزیه المله، ‏صص ۱ تا ۴)‏

اینگونه تداخل‌ها، تقلیل‌ها و بدفهمی‌ها و آن دو سد استبداد که پیشتر گفته‌ام، حجاب‌هایی بر فهم واقعی مفاهیم مدرن ‏می‌شدند. موضوع تاریخ تبین و تحلیل همین موانع و مشکلات تاریخی است برای درگذشتن از این نوع مشکلات. به ‏عبارت دیگر تاریخ، تحلیل و شرح آن چیزی است که اتفاق افتاده است. این پرسش که اگر روشنفکران چنین نمی‌کردند، ‏پس چه کاری باید می‌کردند اساساً پرسش تاریخی نیست. پرسشی است در جهت توجیه آنچه که اتفاق افتاده است. این ‏نوع پرسش‌های غیرتاریخی بیشتر به ضرورت نظر دارد تا به مسؤولیت انسان‌ها و مشکلات جوامع تاریخی و سنتی ‏چون جامعه ایران.‏

‎ ‎در بخش پایانی این گفت و گو بپردازیم به نظر خاص شما نسبت به اندیشه‌ها و عملکردهای سیاسی ملکم خان ‏در فصل «افسانه ملکم» از کتاب مشروطه ایرانی. قرائت‌هائی که تا کنون از ملکم خان ارائه شده یا او را سراسر غربی ‏و تجددزده معرفی کرده‌اند (تفسیر آدمیت) یا مزدور و شیادی که قصد داشت بر مفاهیم جدید لباس اسلامی بپوشاند ‏‏(تفسیر الگار). به واقع ملکم خان کیست؟‎ ‎

او یکی از روشنفکران صدر نهضت تجددخواهی ایران است که بیش از هر روشنفکر هم عصرش بذر اندیشه قانون و ‏قانون‌خواهی را در جامعه ایران پراکند. مراحل مختلف زندگی او و ماجراهایی که بر او رفت، نمونه غم‌انگیزی از یک ‏روشنفکر شرقی ـ به معنای کوشنده سیاسی و فرهنگی ـ را نشان می‌دهد که چون غریقی مستأصل و مضطرب، دست به ‏هر حشیشی می‌زد تا تکیه‌گاهی بیابد، ولو به قیمت از دست دادن گوهر روشنفکری خود و عدول و بازگشت از بسیاری ‏از اصول.‏

تصویر اغراق‌آمیزی که فریدون آدمیت از او به عنوان یک روشنفکر تماماً غرب‌گرا و «منادی تمام عیار اخذ تمدن ‏غربی بدون تصرف ایرانی»، به دست داد باعث بسیاری از بدفهمی‌ها درباره او شد. آدمیت بیشتر مرحله نخست زندگی ‏و تلاش فکری او را عمده کرد و تحولات بعدی و گاه تأسف‌بار زندگی و فکر او را ـ به شیوه‌ای کاملاً اغراق‌آمیز ـ ‏نادیده گرفت.‏

الگار بیشتر به مراحل بعدی زندگی او توجه کرد و سعی کرد از او تصویر روشنفکری بی‌اعتقاد ارائه دهد که مزورانه ‏با یکی نشان دادن ارزشهای فرهنگ غربی با ارزشهای اسلامی، در جستجوی قدرت سیاسی بود و در روشنفکری خود ‏صداقت نداشت. نقش او را در پیشبرد اندیشه قانون خواهی کم و بیش نادیده گرفت.‏

در مشروطه ایرانی، افراط و تفریط این دو دیدگاه را به تفصیل به دست دادم و فقط به اشتباهاتشان نپرداختم، بلکه سعی ‏کردم سرچشمه این اشتباهات و دلایلی که منجر به این نوع اشتباهات شد را نیز توضیح دهم.‏

نگاه اخلاقی به تاریخ ما را به جایی نمی‌رساند. آدم‌ها در تاریخ خوب بودند یا بد، خیلی مهم نیست. مهم نتیجه تفکرات و ‏جریاناتی است که توسط آنان به وجود آمده است. ملکمی که روزنامه قانون را منتشر می‌کند، در شیوه‌ی عمل و کردار ‏سیاسی، با ملکم اوایل زندگیش در تهران، تفاوت‌های اساسی و گاه تاسف‌بار دارد. اما این‌ها هیچ از نقش پراهمیت ‏تاریخی او نمی‌کاهد. به همین جهت در مشروطه ایرانی، در جایی با توجه به تحولات رفتار و کردار سیاسی او در ‏هنگام نشر روزنامه قانون، درباره او نوشتم:‏

‏«سرگذشت ملکم و روزنامه قانون نمونه بارزی است که نشان می‌دهد گاه ممکن است انسان‌ها با انگیزه‌های حقیر و ‏فرومایه و صرفاً شخصی، منشاء تحولات بزرگی در تاریخ شوند و در تحول فکر و اندیشه، نقش مهمی هم ایفا کنند.» ‏‏(مشروطه ایرانی ص ۳۰۷)‏

با این همه او نخستین روشنفکر عرف‌گرایی بود که آگاهانه برای برانداختن حکومت عرف، راه را بر ورود روحانیون ‏به عرصه سیاست هموار کرد و در این راه از هر وسیله درست و نادرست بهره گرفت تا حکومت امین السلطان و ‏سلطنت ناصرالدین شاه را از قدرت برافکند. آقاخان کرمانی هم در عمل، چون او رفتار کرده است. او حتی تا جایی پیش ‏رفت که به ملکم توصیه می‌کرد با ظل‌السلطان شاهزاده خونخوار و مستبد قاجار بسازد و حمایت روحانیون را برای ‏برکشیدن او به سلطنت جلب کند. این آقاخان کرمانی است که در نامه‌ای به ملکم می‌گوید،روحانیون از اینکه قدرت ‏سیاسی را در دست بگیرند، هراس دارند چرا که می‌گویند ما تجربه سیاسی نداریم و می‌ترسیم با دخالت در کار سیاست، ‏کار بدتر از بد شود و به ملکم توصیه می‌کند تا در روزنامه قانون به روحانیون تأمینات بدهد که اگر «هر یک از ذوات ‏محترم دو ماه در امور سیاسی داخل شوند،… از پرنس بیسمارک و سالیسبوری هم گوی سبقت خواهند ربود.» (یا مرگ ‏یا تجدد، ص ۱۲۱ ـ مشروطه ایرانی، ص ۳۳۷)‏

و این ملکم روشنفکر است که در صفحات روزنامه قانون می‌نویسد:‏

‏«رئیس روحانی ملت باید خیلی بالاتر از هر شاه باشد… چرا باید امام شرعی امتِ خدا، فایق بر جمیع امرای عرفی ‏نباشد» (قانون، شماره ۲۹، ص ۳)‏

و آنجا که این پرسش مفروض مطرح می‌شود که اگر میرزای شیرازی درگذرد چه خواهد شد؟ در صفحات روزنامه ‏قانون پاسخ نوشته می‌شود که:‏

‏«از برای این حقیقت ابدی که ما اسلام می‌گوئیم، هیچ فرقی نخواهد کرد، فضلای امت جمع می‌شوند و موافق یک قانون ‏شرعی از میانِ اولیاء اسلام، اعلم و افضل و اعدل را رئیس قرار می‌دهند، صورت تغییر می‌یابد، روح مطلب مقرر ‏می‌ماند» (قانون، شماره ۲۹، صص ۳ و ۴)‏

در واقع ملکم نخستین روشنفکری است که در راه مصلحت‌های سیاسی، بذر ولایت فقیه را ـ بدون اینکه از این عنوان ‏استفاده کند ـ در زمین فرهنگ سیاسی ایران پاشید و صریحاً از «دولت مشروعه به ریاست امام شرعی» سخن گفت. چه ‏گونه می‌توان او را در این مرحله از زندگیش، غرب‌زده و مدافع تمام عیار تمدن و فرهنگ غربی یاد کرد؟ حال آنکه او ‏در آخرین مصاحبه‌ای که از او در دست است می‌گفت: «ما پذیرای تنظیمات و اصلاحات غربی و تمدن مسیحی نیستیم. ‏همه چیز باید اسلامی باشد» (مشروطه ایرانی، ص ۳۵۷)‏

ajodani3.jpg

‎ ‎شاید تفکیک دوره‌های مختلف فکری ملکم او را تا حدی از این حجم انتقادات رها سازد. ملکم در بخش اول ‏حیات فکری خود قائل به حکومت منتظم بود و در دوره دوم فکری‌اش به اصلاحات از پایین روی آورد و شاید به همین ‏دلیل هم به روحانیت روی خوش نشان داد. واقعاً تغییر مواضع فکری برای یک روشنفکر گناهی نابخشودنی است؟‏‎ ‎‎ ‎

نه، نمی‌توان روشنفکر را به جهت تغییر مواضع فکری یا تحول فکری سرزنش کرد. اما او از گوهر روشنفکری دست ‏کشید. اینجا دیگر فکر و اندیشه نیست که تغییر اصولی می‌کند، روشنفکر مشروطه‌خواه، آزادی‌خواه و قانون خواه، برای ‏برانداختن یک قدرت سیاسی مسلط که با آن مخالفت‌های اجتماعی و شخصی مشخصی هم داشت، از دولت مشروعه به ‏ریاست مجتهدین سخن می‌گوید. یعنی از یک سوی قدرت سیاسی به سوی دیگر قدرت سیاسی و مذهبی کشیده می‌شود. ‏پس مسئله مبارزه از بالا و یا پائین مطرح نیست. این قالب‌هایی است که ما امروز به تحولات آن دوران تحمیل می‌کنیم. ‏جانشین کردن یک قطب مسلط سیاسی و مذهبی به جای یک قطب دیگر قدرت، حرکت از پائین نیست. این نوع ‏داوری‌ها توجیهات عجیب و غریبی است که از مقوله تاریخ و بررسی‌های تاریخ خارج است.‏

‎ ‎متاسفانه تاریخ‌نگاری ما مملو است از نیت خوانی چهره‌های تاریخی. چرا در نقد ملکم همواره بر منافع ‏شخصی او تاکید می‌شود؟‎ ‎

چون اسناد آشکاری وجود دارد که ثابت می‌کند تغییر افکار ملکم در هنگام نشر روزنامه قانون، متناسب با انگیزه‌های ‏شخصی‌اش نیز بوده است. او هنگامی از مداخله روحانیون در امور دولت و ملت سخن می‌گوید و مسئله دولت شرعی ‏را به میان می‌کشد که از همه‌ی امتیازات و مقامات اداری خود ـ پس از ماجرای قرارداد لاتاری ـ برکنار شده است. او ‏به قدرت خود و به قدرت روزنامه در شکل‌دهی افکار عمومی و حتی پیشرفت امور شخصی آن اندازه واقف بود که ‏چندی پس از عزل از سفارت در نامه‌ای به زعمای دولت چنین نوشت: «در این عصر ما، از برای پیشرفت امور دولت ‏و شخصی، اسلحه بزرگ دنیا روزنامه‌نویسی است و اگر در ایران سه نفر باشند که بتوانند نزدیک این اسلحه بروند، ‏یکی از آن سه نفر بنده هستم»‏

و در نامه‌‌ی دیگری به امین‌السلطان می‌گوید: «جناب اشرف وزیر اعظم مطلب این است که باید همه‌ی این پیسی‌ها را که ‏یک دفعه بر سر من آوردید، یک دفعه تلافی بفرمائید. مناصب و مقام‌های دولتی مرا باید بهتر از سابق رونق بدهید… از ‏این ادعای خود ابداً دست نخواهم کشید و شما را به هزار قسم اذیت، تعاقب خواهم کرد. شما ملکم خسته و بی‌عرضه را ‏دیده‌اید، اما هنوز ملکم دیوانه را نمی‌شناسید… از تاثیر نفس این پیر شکسته دل نباید غافل شد.»‏

حاصل این دیوانگی‌ها را در صفحات روزنامه قانون بخوانید.‏

‎ ‎شما در ادامه داوری‌تان در خصوص ملکم، به شباهت‌های او با جلال آل‌احمد می‌پردازید و ادعا می‌کنید ‏ملکم معلم راستین و راهبر پیشگام اندیشه‌های آل‌احمد بود و این دو به یکسان عمل کرده بودند. در صورتی که خود ‏می‌گویید ملکم هیچ گاه صادقانه به نقش روحانیت اعتقاد نداشت. اما آیا آل‌احمد هم چنین رویکردی به روحانیت داشت؟‏‎ ‎‎ ‎

البته این دو تفاوت‌هایی با هم دارند. اما شباهت‌های غم‌انگیزی هم با هم دارند. هر دو از اندیشه‌ها و رفتارهای سیاسی ‏پیشین دست می‌کشند و به روحانیت می‌پیوندند. اما ماجرای غم‌انگیز این بود که آل احمد نمی‌دانست که ملکم در روزنامه ‏قانون چگونه چرخشی کرده است و چگونه روی دست هر مسلمان دو آتشه‌ای بلند شده است. او براساس نوشته‌های ‏آدمیت فکر می‌کرد همه‌ی روشنفکران دوره مشروطه مخالف قدرت روحانیون و جاده صاف کن امپریالیسم و فرهنگ ‏غربی بودند. آل احمد در غرب‌زدگی در جایی می‌نویسد «در فاصله چاپ اول و دوم این کتاب، کتابی منتشر شد به نام ‏‏«مرجعیت و روحانیت»… با پرگویی مالوف اما حکایت کننده از شعور و آگاهی نسبی به این مسایل و مسؤولیت‌ها و با ‏راه حل‌هایی بخصوص… که به جای مرجع تقلید واحد نوعی شورای فتوا دهنده را پیشنهاد کرده بودند.»‏

آل احمد نمی‌دانست که همان روشنفکران غرب زده و در راس آنها ملکم، سالها پیش از طالقانی و بازرگان در صفحات ‏روزنامه قانون از «ریاست مجتهدین»، تشکیل «مجلس علما»… یا مجلسی که به «دستیاری ملاها» «حدود سلطنت و ‏حقوق رعیت» را «موافق شریعت» تعیین کند، به انحای مختلف و به شکل‌های گوناگون سخن گفته بودند.‏

اینکه او در نیت خود صادق بود یا آل احمد، مسئله‌ای شخصی است. تاریخ با حاصل اعمال آنان و تاثیر آن اعمال بر ‏تحولات اجتماعی و تاریخی کار دارد.‏

متشکرم. ‏

منبع: وبگاه گویا