آقای فرهمند، کلاهش را بر می دارد. شالش را می اندازد. روزنامه اش را ازآقای شوقی می گیرد، زیر بغل می زند. می رود.اتاق های شیشه ای را دور می زند. از تونل زمان می گذرد. پله ها راپائین می رود. توی کوچه می پیچد به راست. بعد به چپ. تا چهار راه کنت می رود. وارد سالن بیلیارد می شود. همه آقای فرهمندرا می شناسند. میزهای سبز و توپ های رنگی منتظرش هستند.
- عین زدن یک گیلاس عرق است..آدم را گرم می کند.
گرم می شود. بلیت هایش را نگاه می کند.
- عروسی خون لورکا…
بلیت ها را پاره می کند و توی جوی می ریزد. آقای فرهمند از خون، ازبوی خون می ترسد. بلیت بعدی؟
- آهان… قطعه بهار… این شد..
آقای فرهمند راه می افتدو لاله زار را پیاده می رود. می اندازد توی کوچه ملی و تاتالار رودکی پیاده می رود.
بهار ۱۳۵۵ است. تهران سینمادارد. کاباره دارد.میخانه دارد. مسجد دارد. تماشاخانه دارد. یک طرف لورکا را نمایش می دهند، پائین تر این سوسن است که می خواند… چند خیابان آنطرفتر یکی از بهترین ارکسترهای دنیا دارد ویوالدی می زند.
آقای فرهمند راهمه می شناسند. گوش می دهد و گاهی یادداشت بر می دارد. فردا متن کوتاهش را می دهد به بخش هنری.
بهار ۱۳۵۵ است. آقای فرهمند عضوتحریریه کیهان است. درکیهان صد وده روزنامه نویس حرفه ای کار می کنند. هنوز بازجوها سردبیر نشده اند و اوباش میزها را اشغال نکرده اند. هنوز….
هنوز صدایش رامی شنوم. حالم خیلی خوب است. غرق لذت دیدار سه استاد روزنامه نویسی از سه نسل در یک برنامه تلویزیونی هستم. نشئه ام. نخورده مستم:
- نتوانسته اند حرفه مارابکشند.. خون ریخته اند… دربدری.. زندان… شکنجه.. تبعید.. امازنده ایم… روزنامه نگاریم… بازجو وامنیتی نیستیم…
صدایش را می شنوم. از همان دور، دادمی زند:
- چشم…
هروقت باهمسرم حرف می زنیم، از دور صدایش در می آید:
- چشم…
صدا از کهکشان ستاره باران کیهان می گذرد تا از آنسوی تحریریه به این سو برسد.بایداز رحمان هاتفی و تقی ثقفی و محمدبلوری بگذرد، مهدی سحابی و روحبخشان و درویش و دکترسید جوادی را دور بزند،از فراز سر نصیر امینی و مسعود علائی و کورس بابایی و جلال هاشمی و حسین آل ابراهیم و نصرت اله نوح و مصطفی باشی و طاهریان پر بکشد، با هما سرشار و ثریا صدردانش خوش و بش کند و به سر بچه های دانشکده دست نوازشی بکشد و به من برسد.
آقای فرهمند “عقل منفصل” این جمع حرفه ایست که در دهه پنجاه کیهان را با تیراژ ۵۰۰ هزار نسخه منتشر می کند. دکتر مهدی سمسار تازه رفته و امیر طاهری آمده است. اقای فرهمند “عقل منفصل” امیر طاهری و رحمان هاتفی و دکتر مصباح زاده است. هیچکس هم نباشد، اوهست. آقای فرهمند هست.
هیچ کس نیست آن روزها. امیر طاهری با امیر عباس هویدا به سفر یونان رفته است. رحمان هم نمی دانم کجاست. من باید روزنامه را در بیاورم. خبرمی رسد که استعفای امیر عباس هویدا قطعی شده است. خبر رسمی نیست. اما از آن خبرهائی است که یاد گرفته بودیم “بو” بکشیم موثق است. تیتر را روی کاغد کاهی مرسوم کیهان نوشتم:
- هویدا استعفاء داد…
انگار که کار خطایی کرده باشم، نگاهی به اطراف انداختم. خود هم تیتر خودم را باور نداشتم. رفتم بالای سر آقای فرهمند. تیتر را نشانش دادم. بلند شدو تامیزم آمد:
- استعفا ء کرد درست است…
داد را خط زدم و نوشتم کرد. منتظر جوابش بودم. نگاهش نمی کردم. دست لاغرش را روی شانه ام گذاشت:
- خوب است…آماده باشیم… و مراقب..
رفت وبرگشت. خم شد کنار گوشم:
- بوی خون می آید…
رفت. تیتر را دادم به پرویز آذری صفحه بند نامی کیهان:
- پرویز ۸۴ سیاه… باید آماده باشیم…
سیگارش را جوید. رفت.
آقای فرهمند روزنامه اش را گرفت و رفت. اینوقت روز حتما می رفت بیلیادری بزند. تلفن روی میزم زنگ زد.دکتر مصباح زاده بود:
- رئیس.. وقت دارند..؟
این یعنی دکتر ناراضی است. نفس بلندی کشیدم و رفتم. تا وارد اتاقش شدم، آمد جلو و دست نداد. این یعنی کارت زرد دوم که درصدایش قرمز می شد:
حالا نخست وزیر عوض می کنید…
اعلیحضرت عوض می کنند… ما فقط خبرش را می دهیم…
من سناتورمملکتم.. خبرندارم… شما از کجا؟
ما بومی کشیم آقای دکتر… تازه من با آقای فرهمند…
او هم موافق بود…؟
البته ترسید… گفت بوی خون می آید..
دکتر دوری زد. از راه رفتنش می فهمیدم خوشحال است:
- برو… خریت نکن… اگر خبر درست بود…
وبوی خون آمد. خون سر ریز کرد. از پله های کیهان و روزنامه های دیگر بالا کشید. سه مکتب روزنامه نویسی ایران زیر تیغ رفت. زندان و مرگ و تبعید. دست هشتمی ها ماندند و ساختند و نظریه “روزنامه نویس مرده شور” است را رواج دادند. بعد مقامات از جناح های گوناگون یکشبه به سردبیری رسیدند. یکی داماد وزیر خارجه بود، دیگری سوگلی پدر خوانده جناح چپ.سمسارها، طاهری ها، احرارها و… به تبعید رفتند. رحمان را در زندان تکه تکه کردندو همه مردان حرفه بناچار خانه نشینی گزیدند.راه را بر فرهمندها و گوران ها و… بستند. دوران روزنامه نگاری مکتبی و رانتی رسید. آقای فرهمند که از خون از بوی خون می ترسید در جمهوری اوباش گم شد.
وقتی برای اولین و آخرین بار همراه همسرم به یک روزنامه اصلاح طلب رفتم در حیاط جامعه دیدمش.آقای فرهمند، آقای فرهمند بود و خودش یک تنه، یک تحریریه بود. شاید هیچوقت هیچکس نفهمید که شمس الواعظین با دعوت از آقای فرهمند، روح حرفه نابودشده روزنامه نگاری را در کالبد جامعه وتوس دمیده است. و تا شمس نفسی بزند،سال رفت و روزنامه ها رسما پایگاه دشمن شد. زندگی بر مدار جهل و روزنامه نگاری در مسیر تعلقات جناحی رفت، تاروزی آقای فرهمند تلفن زد. با همان “چشم” معروف شروع کرد. جایی از اوکادر حرفه ای روزنامه نویسی خواسته بودند. رفتیم و ساعتی گپ زدیم تا فهمیدیم چه کسانی جای دکتر مصباح زاده ها را گرفته اند. البته خیلی هم عزت چپانمان کردند. قرار شد فکرکنیم و جواب بدهیم. بیرون آمدیم. تا خانه فکرهایم را کردم و به آقای فرهمند تلفن زدم و دیدگاهم را گفتم. در سکوت طولانی گوش دادو گفت:
- پس بوی خون می آید…
وازهم گم شدیم.
حالم خوب است. ازخونریزی سی و چند و ساله جان سالم بدر برده ایم. از سه گوشه جهان صدای کیهان، صدای حرفه می آید. آفتاب چه دلچسب است. تلفن زنگ می زند. برمی دارم و گوش می دهم:
آقای فرهمند از تونل زمان می گذرد. بر می گرددو به عقب سرش نگاه می کند. روی صندلی های تحریریه بازجویان و سپاهی ها نشسته اند… مرده شوری رسم روز است… پله ها را پائین می رود. لاله زار تهران میخانه ندارد. مسجدها خالی است. سوسن نمی خواند. درهیچ تالار رسمی ویواولدی نمی سازند… چماق دارها فیلمساز شده اند…
حالم بداست. حالم بداست. بد. اگر سیل خون بند بیاید، باید همه گل های دنیا را بخرم… و جای دکترو رحمان و مسعود و کورس… بگذارم…
اجازه بدهید، شاداب ترین گلم را که از اشک خیس است روی لب های بسته شما بگذارم آقای علیرضا فرهمند…