بوف کور

علی اصغر راشدان
علی اصغر راشدان

مهره ی مار

 

 قدیما باهم یه روح تو دو تاجسم بودیم. بعدازحال واحوال وچه میکنی وچه کردیم، اوضاع قارامیشمو مو واسه ش تعریف کردم. بهش گفتم:

“ازدواج کردم. بچه دارشدم. شورو شراو پیش آمدای زیادی روپشت سر گذاشتیم. مثل هزارون آدم دیگه دربه در دیارون شدیم. سالای آزگار بی سروسامونی کشیدیم. بچه هابزرگ شدن و به سبک وروال ولایات غرب هرکدو م رفت سی خودش. خانم تازه سرافتادشد که داد دلشو از سالا ی گذشته پرفشارو محرومیتای جور واجور بگیره و تلافی کنه. مثل خیلیای دیگه گرفتار افراط وتفریط شد. یکی رو تو محل کارش پیداکرد. منو ول کردو رفت زن یاروشد. بگذریم، این رشته سری دراز داره…

حالا، من ریشه کن شده، بعداز میو نه سالی، دوباره تو ولایت غربت خودم مونده م وسایه م. سایه م؟ کدوم سایه م؟ این جا نود درصد روزاش ابری وسیاست، سایه م ندارم که همراهیم کنه، بازم من موندم وخوان این واون!خوان؟ کدوم خوان!اینجا که اونجا نیست. یاددورهم جمع شدنای اکیپی، خنده های نعره آسا، بگومگوهاوشوخیای پرقهقهه، بخوربخورا، نوشیدنا وداد و دودای اپیکوری بخیر، یادت نرفته که! همه شون انگاردود شدن ورفن هوا! این جاکسی باکسی کاری نداره که! چل نفرکه هیج، چارنفرم حال وحوصله دورهم جمع شدن ندارن! سالی هفت هشت مام که زمستون ویخبندونه، شده م سرگشته تر از یهودی سرگردون…. “

از همون پشت تلفن داغمو تازه کردوگفت:

” شمرون، زعفرانیه، کوچه کاظمی. پمپ بنزین روبه رو کوچه کاظمی، پمپ بنزین سریه خیابون گل وگشادوکوتاه بودو هنوزم سرجاشه! خیابونه سرازیری بود. مدرسه بزرگ شاهپور ته خیابون بودو هنوزم هست. زنده یاد جلال آل احمدتوش درس میداد. بعضیام میگفتن مدرسه آل احمد!

 سال آخر دبیرستانو تو همین مدرسه میگذروندیم. باهم شیشدونگ رفیق و ندار بودیم. یارغار میخو نه وگرمابه بودیم. هیچ چیزمون ازهم جدا وپنهون نبود. بارها بازبلای میدون تجریش واسه خاطرهم کتک کاری کردیم. واسه خاطرهم جلو تیغ کشای سبیل کلفت سینه سپرکردیم. مهمو نی بازیای اون روزارو به خاطر داری؟ روزای جمعه چل نفرتوخو نه های درندشت دورهم جمع می شدیم. روزای تعطیلی اکیپی تو آدلان کناررودخو نه کرج بودیم، تادوروز تعطیلی پشت سرهم پیش میو مد، میزدیم توسینه کش جاده وراهی چالوس، نوشهر، لاهیجان، بابل وبابل سرمیشدیم. تمو م خطه شمال رو بااتوموبیلای قطار پشت سرهم میگذشتیم و عیش اپیکوری میکردیم!نکنه همه شو ازیادت برده باشی!”

“نه بابا!تموم صحنه هاش همیشه موبه موجلونظرمه. بامروربیست وچارساعته همون خاطرات زنده م، اگه اون خاطرات نبود، اززیرباراینهمه دل تنگی جون سالم درنمیبردم. الانم راستیاتش تنهائی اوقاتمو خیلی گه مرغی کرده. اگه یه جائی یه جوری مشغول وسرگرم شم، خیلی روحیه میگیرم. “

” ماکه نمردیم داشم، تو تهرانجلس سری شدیم تو سرا. توعالم وآدم یه رفیق بااون همه خاطرات خوش بیشترنداشتیم ونداریم که!گردنم ازمو باریکتر، تموم کاراتو خودم ردیف میکنم. شراره م بعدازاینهمه سال هنوز بهترین خاطرات وتعریفاش اون گشت وگذارای کناررودخو نه وینه وآدلان واطراق کردنا وگپ وگفتگو های اون روزاست. “

“شراره؟ تیمسار شوهرش چطوره؟ زندگی خوبی دارن؟ چن تا بچه دارن؟ بهش خوش میگذره؟…. “

“توتموم این سا لا ازیادش نرفتی، شراره ازاولشم اگه یادت نرفته باشه، بامن درباره تو ازمادرمم نزدیکتربود. میدونست ما شیشدونگ یکی هستیم و من خیلی دوست دارم شوهرش بشی ودایم باهم لش بازی کنیم. جیک وپوکشو درباره تو بدون خجالت باهام درمیون میگذاشت و میگذاره. تافرصت پیدامیکردومیکنه به اون نشستا وگردشاوخاطرات خوش گریزمیزدومیزنه وسراغتو ازم میگیره. خیلی مشتاق دیدنت بوده وهست. “

“جوابمو ندادی، پرسیدم شوهرش تیمسارچطوره؟ چن تابچه دارن؟ زندگی باهمشون خوبه؟ “

“اون روزا تموم تلوزیوناگفتن وروزنامه هانوشتن. انگاراصلاتوباغ قضایا نیستی آ! تیمسارو با اون یه عده دیگه دررابطه بااون کودتاهه اعدام کردن. کجای کاری!”

“عجب!حالاشراره کجاست؟ بچه م داره؟ چی کارمیکنه؟ “

” همین جاست، باخودمونه. من یه دختردارم، شراره م یه دختر داره. دخترا مثل قدیمای من وتو، پاک باهم یکیین. باهم یه آرایشگاه راه انداختن وپول پارومیکنن و سی خودشون زندگی مستقلی دارن. “

“خودت چیکاره شدی؟ شراره م کارمیکنه؟ چی کارمیکنه؟ “

” خودم یه بنگاه خریدوفروش واجاره ماشین وخونه ومستقلات راه اندخته م، وضعم توپه تو نمیری!”

” شراره چی؟ باخودت زندگی میکنه؟ کاریم میکنه؟ “

” شراره زندگی مستقل خودشو داره، شبا توکافه وبارکارمیکنه و روزام میخوابه. قضایا خیلی مفصله، اینجوری نمیشه همه شو تعریف کنم. بلن شو تنبلی رو بگذارکنارو بیا اینجا. روحیه ای تازه کن. تموم فروشگاههاو آدماش ایرونیه. بلن شو بیاباهم میریم همه جارو میگردیم. می بینی که عینهو خود تهرونه. “

” همین جوری ویزای به قول تو تهرانجلس بهم نمیدن که!چیجوری بیام؟ “

” تو یه تکون به خودت بده، من نمردم که، اینجاواسه خودم عددیم. بله رو بگو، واسه ت یه دعوتنامه میفرستم وعینهوآب خوردن می کشونمت بردل شراره! چیکاره شدی اونجا؟ “

” هیچ چی، یه عمرتورستوران وکافه انواع کارا رو کرده م. ده سالم بارتندر بودم. سال گذشته بازنشسته شدم. اینجابازنشسته م که شدی دیگه حق هیچ کاری نداری. یه ساله بیکارم وباحقوق بازنشستگی زندگی میکنم. بیکاری خیلی خلقمو تنگ کرده. “

“بیا اینجا، دوباره با هم یکی میشیم، تو کارای خودم شریکت میکنم. شراره م تنهاست، همدیگه رو ببینین، یه مدت باهم باشین، حرفاتو نو باهم بزنین، دوست داشتین کاری رو که اون سال نکردین حالا بکنین!ازدواج کنین وباهم زندگی کنین. هردوتاتون ازتنهائی درمیائین. پول پله م پس اندازکردی؟ “

” صد، صدو پنجاتائی واسه این روزا پس اندازه کرده م که باهاش کاری راه بندازم. اینجام اینکار عملی نیست. “

“عالیه. دعوتنامه رو همین روزا ترتیبشو میدم وواسه ت میفرستم. بلن شو بیا، یه خونه و یه بنزآخرین مدل واسه ت میخریم، زندگی مشترکو باشراره شروع میکنین. یه کمم چم وخم زندگی اینجارو که یادگرفتی، میشه با بقیه مایه تیله ت یه کاسبیم سروسامون داد. همه این کارارو خودم واسه ت ترتیبشو میدم. “

“ازتوچه پنهون، بیکاری وتنهائی بیچاره م کرده. ترتیب دعوتنامه هه رو هرچی زودتر بده که اومدم. واسه خاطر شراره م که شده، باسرمیام…. “

“خیلی ساله شراره ازم خواسته پیدات کنم. خیلی سراغتو ازاین واون گرفته م، نمیدونستم کدوم نقطه رو زمین پرت شدی که! حالام بعدازاینهمه سال، اتفاقی سایت فیسبوکت خودش اومد سراغم! بلن شو، بوف کورنباش، تنهائی رو ول کن بیااینجا. دور و اطراف ما خیلی شلوغه. دوباره دورهم جمع میشیم. تو مجلسای پرقیل و قال و می و دادو دود غوطه میخوریم وکیف میکنیم. غم و غصه سالای تنهائی رو تو بزن بکوبا پاک فراموش میکنی. شراره هنوز م آب ورنگشو ازدست نداده و عاشقته، ناکس!انگارمهره مارداری!واسه چی مایه مثقال از این شانسا نداریم!… “

“یادت نرفته باشه، مادایم تموم ریزه کاریای اسرارو سفره دلمونو واسه هم میریختیم روطبق. منم هنوز تو وشراره رو به همون شکل وشمایل تو ذهنم نگاداشته م. راستشو بخوای، زن وبچه هامم دوره م کرده بودن وسرم گرم وشلوغم که بود، صورت معصوم، نگاه مظلوم، قدوقواره به قاعده بالابلن، گیسای پیچ وخم دار وریخته رو شونه هاش، خنده ها و دندونای خوش تراش ردیفش هیچوقت ازیادم نرفته. حالام که برگ خشکیده ی تنهائی شده و گرفتارگردبادای ولایت غربت شده م، بازتصویر ش دوباره شیشدونگ حواسمو پرت کرده….. “

دوماه بعد تو مرکز تهرانجلس بودم. شراره کمی شکسته شده بود، اماهنوز سرپابودو زیبائیش را حفظ کرده بود. برادرش یه آپارتمان نقلی کوچک کنارخونه وبنگاه درندشت معاملات ماشین ومسکنش واسه ش گرفته بود. شبا تو باروکلوب کارمیکردوروزا تادوسه بعدازظهر میخوابید. خوراکش شده بود قهوه، الکل وسیگار. همون شب اول که کنارهم خوابیدیم، خاطرات اون روز آخری رو موبه مو کنارگوشش زمزمه کردم که بفهمه ریزه کاریاشم فراموش نکرده م:

“بیست وهفت سال وشیش ماه ویازده روز گذشته، اون روز آخری رو میگم. یادته؟ تازه ازشرامتحانای آخرسال راحت شده بودیم. جماعتی چل نفره باچنتا ماشین راهی آدلان شدیم. تو یه باغ پردرخت باروبندیلو ریختیم رو علفای کناررودخو نه. گوشت لخم وجوجه وگوجه فرنگیارو به سیخ کشیدیم. به سلامتی پایان دبیرستان تاخرخره خوردیم و نوشیدیم. خروپف پیرا زیر سایه درختای سر به فلک کشیده پرنده هارو فراری میداد. یه عده زمین صافی پیدا کردن ورفتن سراغ والیبال. دونفری به بهانه قدم زدن، لا به لای درختاگم وگور و دورشدیم و خودمونو ازدسترس چشم و چشم چرونا دور کردیم. لب آب زلال رود خو نه کنارهم نشستیم. شلوارتو تا زانوت بالا کشیدی، پاهات تو آب زلال عینهو بلور بود. شرشرآب عینهوآینه، ترانه خونی پرنده ها، برگ وبار وشاخه رقاص درختا تو نسیم ملایم و لطافت هوا به جاهائی بردمون که نگوونپرس! دستای مخملیت تو دستام بود، انگشتای خوشتراش وکشیده نیشکریتو نازونوازش کردم. همه چی رو پاک فراموش کرده بودیم…..

 دبیرستانو تمو م کرده بودیم. یه کارنون وآب داراداری پیداکرده بودم. همون کنارآب روون هم قسم شدیم، تمو م قول وقرار رامونوگذاشتیم. برادرت، رفیق جون جو نیمم خیلی دوست داشت باهم فامیل نزدیک شیم وبیشتر باهم باشیم. قرارشدماه بعدخو نواده م بیادخواستگاریت و تو بشی خانوم خو نه وتموم دل بستگیام…..

 هوا گرگ ومیش شده بود. جماعت باروبندیلو جمع کرده وآماده رفتن بودن. ماهنوزگم و گوربودیم. چندتا از بچه هارو دنبال ما فرستاده بودن، بچه ها تودرختای دو طرف رودخو نه پخش وپلاشده وهوارمیکشیدن. برکه گشتیم، همه تو ماشینا نشسته وآماده حرکت وبرگشتن بودن. صغیروکبیرپرمعنی نگاهمون میکردن…. “

 شراره کنارگوشم سیگاردودمیکردوآهسته میگریست. اشک گونه هاشو با کلینکس پاک و دنباله حرف منو گرفت:

“و پیش ازاومدن شما واسه خواستگاری، بچه تیمساره وتیمساربعدی قابمو دزدید. کاش زبونم لال میشدو بله رو نمیگفتم ورضایت نمیدادم. باسرعت ازدواج کردیم ورفتم خونه شوهر… کاش پاهام میشکست ونمیتونستم برم. به همین سادگی همه چی تمو م شد…. “

 هنوز یه ماه نگذشته بود که نق نق شراره بلن شدوبرادرشو احضارکرد. برادرش آمد. دوباره بی خیال وراحت دست منو تو دست شراره گذاشت. تو صورت هردومون نگاکردوقهقهه زدوگفت:

” کاری که اون روزا نشد، حالا حسابی عملیش میکنین آ!یه جفت عروس دوماد سرخوش وشنگول!هردوتاتونم هنوز سرپائین وگمونم حسابی آبی گرم میکنین! ناکسای خوشبخت!یه مثفال ازاین شانسا نصیب ما نمیشه که!”

 شراره خنده پرعشوه ای کردوگفت:

“اینجا دو تاموشم به هم بپرن همه جاشون خرد میشه که! دیگه نمیشه دونفری تو این سوراخ مو ش زندگی کرد. سروشونه ودست وپاهام ازبس به درودیوارمیخوره یاک زخم زیلی شده!”

” یه کم خانوم ومهربون باش شراره، قضایارو حلش میکنیم. ایشون به اندازه خرید یه خونه ویه بنزآبرومند پول وپله داره. اگه جفتتون حرفای منو گوش کنین، خیلی زود همه چی رو واسه تون سروسامون میدم. من یه رفیق ویه آبجی خوشگل مامانی بیشترندارم که. “

“حرفی ندارم، ولی زندگی مشترک تو این دو وجب جاخیلی سخته. باید واسه دست وپاکردن یه جای مناسب وخوب فکری کرد. “

“واسه این که کارا زودتر سروسامون بگیره، هفته دیگه میریم کلیسا. کشیشه خطبه ازدواجو میخونه، دستخط گواهیشو میگیریم و بامدارک دیگه میبریم امیگریشن. این تنهاراه موندگاری ایشونه. چن وقت بعدشم گرین کارتشو میگیریم. سالای آزگار سبیل یکی یکی مامورارو چرب کرده م که یه همچین روزائی واسه رفیق جون جونیم به دردم بخورن. چشم هم بزنی گرین کارتشو گرفته م. فقط تو نباس خیلی بهانه گیری کنی شراره، اصل قضیه اینه. “

رو به من کردوگفت “همینجورواینستا منو نگا کن!یه ویزای سه ماهه ویزیتوری بهت دادن، بعدشم پلیس میاد سراغت. یه روزم بیشتر بمونی، خلاف کردی ودیگه هیچوقت ویزاو اجازه ورود به آمریکا بهت نمیدن. تنها راهش دستخط و گواهی کشیشه. گرین کارتو میگیری و تو این بهشت رو زمین همیشه موندگار میشی. نظرخودت چیه؟ “

“نظرمن نظر شراره ست. هرچی بگه انگارمن گفته م. شراره رو هنوزم به چشم اون روزای کناررودخونه آدلان کرج می بینم. هرچی بگه شیشدونگ قبول دارم. “

“نظرتوچیه شراره؟ حرفاشو شنفتی که!اصل قضیه یه کم بهانه نگرفتن توست. قبول کن تا زودتر قضیه رو جفت وجورش کنیم دیگه!”

“تاجواب ایشون بیاد شیش ماه طول میکشه، ما نمیتونیم اینهمه مدت دوتائی تو این سوراخ موش زندگی کنیم. بعد از ازدواجمون سراومدورفت دخترا، فامیل ودوست وآشنا هام وا میشه. نمیشه که، میخوای از خجالت آب شم؟ قضیه خونه وماشین روشن بشه، بقیه قضایا حله. “

“واسه چی اینقد چوب لای چرخ میگذاری شراره؟ ایشون تاگرین کارت نگرفته، نمیتونه چیزی خریدوفروش و به اسم خودش ثبت کنه که!”

“باهم اردواج که کردیم، زن و شوهریم، من وایشونی نداره دیگه، خونه وماشینو به اسم من میخریم، چی فرقی میکنه!”

“ها؟ راحتت کنم، شرط رضایت دادن شراره به ازدواج، ازاین سوراخی رفتن و خرید یه خونه خوب ویه ماشین بنزه، نظر خودت چیه؟ “

“نظرمن همونه که گفتم، هرچی شراره بگه قبول دارم. ازدواج که کردیم، من و اونی نداره دیگه. “

“پس قضیه تمومه، فعلابازم همینجا بغل همدیگه میخوابین. هفته دیگه میریم کلیساواسه ازدواج رسمی. اینو بهش میگن ازدواج خارجکی!ناکسا یه ماهه شباتاصب بغل بغل میکنن، تازه میخوان ازدواج کنن! مدرکو میگیریم و میدیم امیگریشن و میریم سراغ خونه وماشین، خودم این کاره م، بهترین خونه ها وآخرین مدلای ماشینو تو دست وبالم دارم. عینهوآب خوردن ترتیب خریدو انتقالشو میدم. ده نفرتاحالا اومدن سراغ شراره و التماسش کردن. هرچی ریش گرو گذاشتم تو کتش نرفت که نرفت، همه شونو ردکرد. همیشه چشمش دنبال تو و وردزبونش بودی. ناکس انگار مهره مار باخودش داره!واسه چی ما یه مثفال از این شانسا نداریم!…. “

خونه و ماشین بنزآخرین مدل خریده شد. دوماه وبیست پنج روز باشراره زندگی مشترک داشتیم. ازهیچ جا هیچ خبری نشدونامه ای نیامد. سه نفری عقلامونو گذاشتیم روهم. شراره به برادرش گفت:

“اومدن جواب ایشون حداقل شیش ماه طول میکشه. ویزاش پنج روز دیگه اکسپایر میشه. اگه تو این مدت کاری نکنیم و ایشون یه روزم بیشتر بمونه، خلاف کرده وهمه چی خراب میشه. “

برادرش که مثل همیشه تموم جوابارو تو آستینش داشت، قهقهه زدوگفت:

“فاصله ازاینجاتامرز مکزیک بابنزتون دو و نیم ساعته. فردا سه نفری میریم. ایشون میره اونورمرز، گشتی تو مکزیکوسیتی میزنه وبرمیگرده. موقع وارد شدن دوباره یه ویزای سه تاشیش ماهه تلپی میزنن رو پاسش. به همین سادگی!این که عزا نداره!کاراتونو بکنین. امشبم بارنرو، تاصبم بغل بغل نکنین وراحت بخوابین، صب اول وقت سه تائی میزنیم تو سینه کش جاده طرف مرز مکزیک. “

چمدون لباسا ولوازم اولیه م سنگین بود. بعداز کنترل وگذشتن ازمرز سوار یک ماشین کرایه ای شدم. تازه تو ماشین یه تلنگرتو مغزم خورد، باخودم گفتم:

“واسه چی شراره چمدون به این سنگینی روبهم داد؟ یه نصف روز تو مزیکو سیتی بودن که احتیاج به چمدون و تموم لباساولوازم اولیه م نداشت که!… “

فاصله زیاد نبود. ماشین کنارشهر جلو یه کافه رستوران مسافراشو پیاده کرد. رفتم تو که چیزی بنوشم و اگه بشه نهارمو همون تو بخورم ودو سه ساعت بعد سوارشم و برگردم دم مرز. تواون هوای گرم وچمدون سنگین نمیشد توشهر گشت که.

قلپ اول آبجورا که نوشیدم، مردژولیده درمونده و درهم شکسته ای کنارمیزم سبزشد. بافارسی روان سلام وعلیک وتقاضای کمک کرد. پول خرده های جیبمو گذاشتم جلوش رومیز. پول خرده هارو جمع کردوگفت:

” خیلی آقائی میکنی اگه یه آبجوم مهمونم کنی. “

اشاره کردم دوتا لیوان بزرگ آبجوآوردن. یکی رو جلوش رومیزگذاشتم. نشست. تشنه بودو نصف آبجو رو بی مقدمه سرکشید. لب ودهنشو پاک و سیگاری روشن کرد. دودسیگاررو قلاج قلاج توهوا فوت کردوبی مقدمه گفت:

“اینجاایستگاه اول پایان خط شکارای شراره ست!باچنتاشون همین جا حرف زده م. قسم خورده م اونقده اینجاپرسه بزنم تا پیش ازمرگم خودمو به اونور مرز برسونم وحساباموباهاش پاک کنم. همه همین جوری باچمدون وتو فکر تو این ایستگاه اول نزدیک مرز پیداشون میشه واطراق میکنن. پیداست که تو هم یکی دیگه ازشکارای شراره هستی!”

“نفهمیدم!چطورشد؟ شراره رو ازکجا میشناسیش؟ “

“منم یکی ازشکاراشم. مثل تو ساده نیومدم بیرون. دستشو خوندم و ولش نکردم. گریبونشو گرفتم. منو داد دست پلیس وگفت میخواسته ترورم کنه. مدتی زندونی کشیدم ودسته بسته ازمرز پرتم کردن بیرون. “

“سردرنمیارم! من شکارش نیستم. شراره رو خوب می شناسم. بیست وپنج سال و اندی پیش میخواستیم باهم ازدواج کنیم!”

” از اون مکان وزمان و اون شراره تا این مکان وزمان واین شراره فاصله ش از زمین تاکره مریخه. “

“گوشه کنایه رو بگذارکنار، صاف وپوست کنده حرفتو بزن ببینم قضیه چیه؟ “

“اگه میخوای همه چیزو تاتهش بدونی، مایه ش یه نهاربایه آبجوی دیگه است. “

“باشه، هرچی دوست داری خودت بگوبیاره، تمومشو مهمون من باش. خوب شد کارت حساب بانکمو بهش ندادم. خیلی سعی کردشماره رمزشو ازم بگیره. یواش یواش یه چیزائی دستگیرم میشه. مفصل ترتعریف کن ببینم چی شده!”

“قضیه خیلی ساده ست. شراره هرازگاه میره ایران، یه خرپولو تور و سی هزاردلارمیگیره، باهاش ازدواج میکنه ومیاردش آمریکاکه واسه ش اقامت بگیره. باشگردای جورواجور هرچی تیغش ببره، لختش میکنه وازهمین مرز میندازش بیرون. یه عده از کارمندای امیگریشن ومامورای این پاسگاه مرزی رو باپول خریده، واسه ش کارمیکنن. ما دوتام جزو شکارای زیاد دیگه ایم. تااون جاش که من میدونم الانم همزمان سه تاشوهررسمی داره. تو، من و یکیم تو استانبول تو انتظار اومدن جوابشه. “

” دیدم همه چیزاموتوچمدون چپوند وداددستم! مرگ من بیشترروشنم کن. “

” سرمرزم دیدی که بامرزبانا چیقدخودمونی میگفت ومی خندید. باهاشون نداره. کاری کرده وچیزائی بهشون گفته که اگه برگردی و باهاشون درگیر شی، همونجا میندازنت تو یه سوراخی وزیرمشت وتیپا خردو خمیرت میکنن و خونین ومالین پرتت میکنن بیرون. تموم چیزائیم که دیدی صحنه بود. برادرشم مدتا ول وگشنه بوده، به خدمت خودش درش آورده. تموم او ن خونه وبنگاه و دم و دستگاهام که دیدی مال شراره ست. اون باروکلوب شبونه م که شبا اداره میکنه مال خودشه. تاخرخره شم توالکل ودراگ و گرس غرقه. مردا رو شکار و مدتی باهاشو بازی میکنه. عشق واقعیشم بازنا میکنه. بعد ازیائسه گیش لزبین شده. یه اطاق مخصوص تو کلوبش داره. شبا مست میکنه و یکی اززنای سکسی بارشو میکشونه تواطاقه!… تموم اینارو تو شیش ماهی که مثلاشوهرش بودم باپرس وجوو تجسس ازاطرافیاش بیرون کشیدم و ته وتو شو درآوردم. واسه همین منو سپرد دست پلیس، زندونیم کردوبادستبندازمرز پرتم کرد بیرون. تورو چیقد تیغیده؟ “

“صدوپنجا هزار دلار….. “

” چی شکارپرگوشت وگلی!میباس بابرنامه ونقشه درازمدت وازتوفیسبوک شکارت کرده باشه….. “