اعدام در جمع بچه محل‌ها

الناز محمدی
الناز محمدی

“تو رو به ابوالفضل، تورو به ابوالفضل، آب، آب…“، “سلام بر حسین”، “اشهد ان لا اله الی الله و اشهد ان محمد رسول الله”، “خدا طناب رو سفت‌تر کن…” این‌ها آخرین کلماتی بود که زورگیر ۱۹ساله لابه‌لای بهت و حیرت و گریه‌های بدون اشکش به زبان آورد؛ محمدعلی سروری، یا به سعی هم‌محله‌ای‌هایش علی چوره؛ چوره یعنی پلشت، چل، خنگ. تومور مغزی داشت، بیمارستانی بود، مدام پس می‌افتاد به همین دلیل بهش می‌گفتن علی چوره. علی چوره‌‌ همان زورگیری است که انتشار یک فیلم در سایت‌های اینترنتی، آن‌قدر مشهورش کرد که اولین سابقه کیفریش، آخرین هم باشد؛ اعدام. مدام با ماموران اجرای حکم صحبت می‌کند، از داخل‌‌ همان جرثقیل اجرای حکم یک بطری نوشابه می‌آورند، آبش را خورد و جک جرثقیل بالا رفت. اول او اعدام شد. شاید علی مافیا بیشترین عبرت را از اعدام او گرفت.


اعدام سرد در جمع رفقا
مردم اما زیاد نیامده بودند؛ نهایت 300‌-400 نفر. بیشترشان هم، هم‌محله‌ای‌هایشان بودند. می‌گفتند آمده‌اند برای آخرین‌بار رفقایشان را ببینند؛ دیداری که مثل دیدارهای همیشگی‌شان نبود. قرار بود اول همدیگر را ببینند، از دور، با نگاه‌هایشان به هم سلام کنند، بعد دیدارشان با مرگ دو نفرشان تمام شود. اعلام کرده بودند ساعت پنج قرار است وقت اعدامشان باشد؛ قبل از اذان صبح، مثل باقی اعدام‌ها مردم اما زودتر آمده بودند؛ یکی‌دو ساعت زودتر. بین قیافه‌های بیشترشان یک چیز مشترک بود؛ بهت. فرقی نمی‌کرد از قبل می‌شناختندشان یا خبر اعدام را از صدا‌و‌سیما شنیده بودند و آمده بودند تماشا؛ بیشترشان وقتی حرف می‌زدند، برایشان جا نیفتاده بود که چنددقیقه دیگر این‌ها زنده نیستند. آمده بودند یک مراسم اعدام را ببینند، یک مراسم اعدام مثل تمام اعدام‌هایی که در این سال‌ها در خیابان‌ها انجام شده و سر تا تهش به زور به نیم ساعت رسیده؛ این‌بار اما انگار چیزی برایشان فرق می‌کرد؛ این‌بار آمده بودند مراسم اعدامی را ببینند که به تازگی به حکم‌های قبلی اعدام اضافه شده‌ است: محاربه به دلیل استفاده از سلاح سرد برای زورگیری. شاید به دلیل همین هم بود که جمعیت آن‌طور که پیش‌بینی شده بود، زیاد نبود. بیشترشان مرد بودند، تعداد زن‌ها کمتر از مردها بود که چندتایشان نوجوان بودند.

اعدام رفیق سخت است
محسن بیشتر از ده بار با علی مافیا شمال رفته است، پنج سال همکلاسی بوده‌اند و سال‌ها هم‌محله‌ای. گوشی موبایلش را درآورد و عکسشان را نشان داد که با علی چوره پای دیوار گرفته بودند. باورشان نمی‌شد اعدام شوند. قبل از اعدام با‌‌ همان ادبیات محله خودشان تیکه می‌پراندند: “داداش از بی‌بی‌سی اومدی؟ ما که بچه نیاورانیم اینارو نمی‌شناسیم، چی؟ علی چوره ریش درآورده باشه، اون مو توی تنش قاچاق بود و…” قرار بود پای اعدام دوستانشان نایستند و وقتی مطمئن شدند اعدام می‌شوند، بروند. می‌گفت حاجی، دیدن اعدام رفیق سخت است، اما ضجه‌ها و فریادهای علی، علی بعد از اعدام چیز دیگری می‌گفت. ناصر می‌گفت این‌ها بچه‌های شری نبودند، توی محله آزار نداشتند، اصلا اگر خل‌و‌چل نبودند سه روز بعد از پخش‌شدن فیلم با‌‌ همان لباس‌ها توی محل نمی‌گشتند که آمارشان را بدهند و دستگیر شوند. آن‌ها حداقل قبل از اعدام احساس خاصی نداشتند، نه عبرت، نه ترس و نه… انگار همین سه ماه پیش چهار نفر در محله خودشان در ملا عام اعدام شدند: “اگر قرار بود کسی عبرت بگیرد، همین‌ها از آن چهار تا بالای‌دار عبرت می‌گرفتند و الان اینجا نبودند.” اما بعضی‌ها سخت خوشحال بودند. بعد از آن‌که دوربین صدا‌و‌سیما آمد، تقریبا همه از آن فرار می‌کردند تا جایی که خبرنگار تلویزیون گفت: “کجا بابا؟ گرگ که به گله نزده!” مرد چهل‌و‌چندساله‌ای جلوی دوربین آمد و گفت دوست داشت رییس قوه‌قضاییه اینجا بود تا او دست و پایش را می‌بوسید. همین‌طور ادامه داشت و از هرچند نفر یکی جلوی دوربین می‌رفت. آن‌هایی که پیام‌های مشابه به این داشتند مجبور بودند دیالوگشان را دوباره جلوی دوربین تکرار کنند که خوب ضبط شود.

این تماشا خواستنی نیست
آن‌ور نرده‌ها سربازهایی بودند که سنشان با چند ماه کم‌و‌زیاد با علی‌ها یکی بود. معلوم بود حسین نمی‌خواهد صحنه را ببیند. هشت‌ماه‌خدمت بود: من رو چه به این کار‌ها، حالا یک ماه همون چند ساعت خوابمون هم حروم می‌شه. اما مسئله برای پلیس فرا‌تر از این‌ها بود. حجم ماشین‌های ون و الگانس پلیس در خیابان ایرانشهر و بهشهر حکایت از این داشت. محل اعدام هم مملو بود از نیروهای کلانتری، یگان ویژه و آگاهی. برخورد پلیس با خبرنگاران و عکاسان از دیگر حاشیه‌های ماجرا بود؛ خبرنگارهایی که بعضی‌هاشان زیر دست و پای ماموران مانده بودند و نمی‌توانستند نزدیک محل اجرای حکم بروند. این ماموران و حتی درجه‌داران بودند که خبرنگاران را هل می‌دادند، حتی می‌زدند، بعد ماموران یگان ویژه می‌آمدند برای معذرت‌خواهی. همه‌جای داستان این اعدام، با باقی اعدام‌ها فرق می‌کرد. ضرب‌و‌شتم خبرنگاران از سوی پلیس به حدی بود که خبرگزاری‌های محافظه‌کار هم این مسئله را خبری و به آن اعتراض کردند.

یادش بخیر
خبری از خانواده‌ها نبود، نه شاکی نه اعدامی، بیشتر بچه محل‌ها بودند که اصرار داشتند این را هم نگویند، ولی بعد از چند دقیقه نطقشان باز می‌شد: “صلا همون بی‌بی‌سی باعث اعدام اینا شد. اگر اینا می‌گن که چون فیلم پخش شده و مردم ترسیدن، چرا نمی‌رن مدیر همون شرکتی‌رو بگیرن که به جای این‌که فیلم رو به پلیس بده تو اینترنت گذاشته.” علی، دوست “علی چوره” بود؛ همان زورگیر 19‌ساله‌ای که قرار بود کمی بعد وقتی ماموران زیر کتفش را گرفته بودند، او را بیاورند و زندگی‌اش را با طناب‌دار تمام کنند. علی می‌گفت همین دو ماه پیش بود که با هم رفته بودیم فشم، یادش به خیر، خیلی خوش گذشت: “علی دیپلم‌ردی بود. وضع مالی‌شون خوب نبود. پدرش سال‌هاست که مرده و با مادرش زندگی می‌کرد. بچه شر و سابقه‌داری هم نبود. همین چندوقت پیش بود که با هم رفته بودیم فشم، دور هم بودیم، خیلی هم خوش گذشت. باورمون نمی‌شه که می‌خوان واسه چندهزارتومن اعدامش کنن. اون پاسوز خیلی‌های دیگه شد. توی این ۵۰روز نگذاشته‌بودن حتی مادرشو ببینه. دیشب مادرش رو بردن و گذاشتن همدیگه رو ببینن.” بعد رویش را آن‌ور می‌کند، حتما اشک آمده سراغش، اشک برای یک ساعت باقیمانده زندگی رفیقش.

چرا آمدیم تماشا
غیر از آن‌ها اما تماشاگرانی از کوچه و خیابان‌های حوالی اعدام هم بودند. میثم به همراه همسرش آمده بود. می‌گفت دست همسرم را گرفتم، آمدیم تماشا. از خیابان پیروزی آمده بودند، یک ساعت جلوتر و از رفقای زورگیرانی که قرار بود طناب سفید دار، جانشان را بگیرد، نبودند. میثم و فروزان، جفتشان 30 سالشان بود، جفتشان مخالف حکم اعدام برای این دو نفر بودند، جفتشان جواب درستی برای این سوال که چرا دیدن یک مراسم اعدام را آن وقت صبح، به خواب ترجیح داده بودند، نداشتند: “آمده‌ایم تماشا ولی فکر نمی کنم بتونیم صحنه اعدام رو نگاه کنیم. دلشو نداریم. هرچند دفعه دوممان است که به مراسم اعدام در خیابان می‌رویم، ولی این دفعه فکر می‌کنیم که حق آن‌ها اعدام نبود، شاید به همین دلیل باشد که فکر نمی‌کنم بتونیم تا آخرش بایستیم و نگاه کنیم. درسته که چندسالی می‌شود که زورگیری در تهران زیاد شده، ولی راه‌حلش اعدام نیست. کاش حداقل به آن‌ها حبس ابد، تبعید یا حکم‌های دیگر می‌دادند.” آن یکی، اسمش مسعود بود، 28ساله، از خیابان محلاتی آمده بود برای تماشا. او هم مخالف حکم اعدام برای “علیرضا” و “محمدعلی” بود. می‌گفت که چندماه پیش هم برای تماشای مراسم اعدام به خیابان محلاتی رفته بود. با همه این‌ها می‌گفت کسی حق ندارد جان کسی را بگیرد. پرستو و ساناز، دو خواهری بودند که از همه نزدیک‌تر ایستاده بودند برای تماشا. لبخند از صورتشان جدا نمی‌شد. پرستو 17‌ساله بود، لباس مدرسه تنش بود، حسابداری می‌خواند، سال دوم دبیرستان: “ما همین اطراف زندگی می‌کنیم، مامانم توی تلویزیون دیده بود که قراره امروز اینجا دو نفرو اعدام کنن، ما هم اومدیم تماشا. هنوز درست نمی‌دونیم جرمشون چیه. ولی مثل این‌که چاقو دستشون بوده تو خیابون.” - نمی‌ترسی؟ - “نه” لبخند می‌زند باز: “اینم یه تجربه‌ایه. چرا بترسم.” بعد مادرش صدایش می‌کند تا بروند نزدیکتر. می‌گوید پرستو، مادر، بیا اینجا بایست. از اینجا بهتر می‌بینی! تا پرستو بیاید جای بهتر را برای دیدن پیدا کند، اعدامی‌ها را آوردند. بعد همه به سمت میله‌ها دویدند. چند دقیقه گذشت. صدای تلاوت قرآن فضا را پر کرد. حکم قرائت شد. تمام

منبع: بهار.