نگاه

نویسنده
کسری رحیمی

نگاهی به نمایش بداهه گویی به کارگردانی بهرام تشکر

دیالکتیک مفرح ابزرد

 

نویسنده: اوژن یونسکو، مترجم: سحر داوری، طراح و کارگردان: بهرام تشکر، تهیه‌ کننده: کیومرث پور احمد، بهروز تشکر، بازیگران به ترتیب ورود به صحنه: حمیدرضا فلاحی، توماج دانش بهزادی، فرزین محدث، علی ابدالی، ندا فرهنگ مهر، پژمان یاوری، مشاور کارگردان: بهنام تشکر، طراح لباس: مریم ناصری، طراح صحنه و نور: بهرام تشکر، طراح گریم: ماریا حاجیها، ترانه سرا: ونداد فلاح، موسیقی: گروه بمرانی، خواننده: بهزاد عمرانی.

اجرای نخست نمایش “بداهه گویی” به کارگردانی بهرام تشکر، پنجشنبه 10 مرداد در تالار حافظ روی صحنه رفت. از آن جا که همیشه اجراهای اول هر نمایش با ناهماهنگی هایی همراه می شود، تاخیر نیم ساعته در شروع این نمایش نیز عذرخواهی پایانی کارگردان از تماشاگران حاضر در سالن را موجب شد.

اوژن یونسکو، نمایشنامه نویس بزرگ تئاتر فرانسه، در خانه اش، زیر میز کارش قلم به دست به خواب رفته است. تماشاگران، با صدای ترانه ای که گروه موسیقی اجرا می کنند، وارد سالن می شوند و سر جایشان می نشینند. تماشاگری فرضی نیز که کلاه شاپو به سر و عینک آفتابی به چشم دارد، از کنار یونسکو رد می شود و روی صندلی میان تماشاگران می نشیند. صحنه تاریک است و نور روی تماشاگر فرضی افتاده است. کسی در می زند. صحنه به جنب و جوش می افتد. کسی بی امان در می زند. صحنه روشن می شود. یونسکو هیکل گنده اش را تکانی می دهد، از زیر میز به سختی بیرون می آید، برگه هایش را مرتب می کند و می رود و در را باز می کند. «بارتلمئوس» پشت در است؛ مردی باریک و بلند و عینکی که متشخص و اهل فضل و به همان اندازه افاده ای به نظر می آید.

ورود تماشاگری از درون گروه نمایش به صحنه و حضورش در جمع تماشاچیان، خود نمونه بارزی از فاصله گذاری و تمهید بیگانه سازی است. کارگردان از همان آغاز وحدتی بین تماشاگران و گروه نمایش ایجاد می کند که در تناسب با کل پیکره نمایش است. صندلی ها و فضای تالار حافظ که کل توجه را از سه جهت به مرکز صحنه متمرکز می کند و نیز دکور بسیار خوب صحنه، این فاصله گذاری را به حد اعلا می رساند؛ همه چیز در خانه یونسکو اتفاق می افتد و تماشاگران نیز همچون اشباح بارتلمئوس، در ذهن یونسکو حضور دارند و همراه او، تئاتری را اجرا می کنند.

بارتلمئوس شماره یک وارد می شود. او از یونسکو می خواهد که متنش را به سرعت تمام کند تا آن را به گروهی که بسیار “علمی” کار نمایش می کنند، بدهد. یونسکو می گوید متن هنوز کار دارد و باید اندکی دیگر روی آن وقت بگذارد. بارتلمئوس اصرار می کند که یونسکو شروع نمایش را برایش بخواند. یونسکو می خواند: “یونسکو در اتاق کارش قلم به دست به خواب رفته است که کسی در می زند. او در را باز می کند و می بیند که بارتلمئوس پشت در است…” در واقع یونسکو صحنه ای را از رو می خواند که تماشاگر از آغاز دیده و خودش هم در به وجود آوردن آن نقشی داشته است. یونسکو در حال خواندن است که کسی در می زند. خواندن را به ناچار قطع می کند و به سمت در می رود، اما این بار دری در کف سالن و در مرکز صحنه باز می شود و پیرمرد کوتوله ای با کیسه ی ادرارش بالا می آید. «روز به خیر آقای بارتلمئوس!» او نیز بارتلمئوس دیگری است که همان لباس های بارتلمئوس اولی را به تن دارد، با این تفاوت که مریض احوال، جلف و کمی خنگ به نظر می رسد. مهمان ناخوانده سوم که این بار از سقف نازل می شود، بارتلمئوس ریشوی بدقواره ای است که به قول خودش هیچ از “چل بازی” کم نمی آورد. او کله ای طاس دارد و عقلی کم و حافظه ای بسیار بد. بارتلمئوس ها یونسکو را دوره و خانه اش را اشغال کرده اند. فاصله گذاری موفق از کار در آمده است؛ تماشاگر در حال تماشای نمایشی است که در همان حال دارد خلق می شود و به عبارتی، بداهه گویی می شود.

بداهه گویی، دیالکتیک سرخوشانه تئاتر پوچی با سنت و آکادمی است. فرم اثر و تمهیداتی که نویسنده به کار برده است، طراوت، افسارگسیختگی و زندگی جاری در تئاتر پوچی را با زهرخندی که به کل ساز و کار سنت های پوسیده و قواعد دست و پا گیر و تو خالی آکادمیک می زند، به نمایش می گذارد. بارتلمئوس ها فرصت این را دارند تا در فاصله ای که تماشاگران بی واسطه شاهد و داور دادگاه‌اند، یونسکو را مواخذه و بازجویی کنند بلکه او را وادار به نوشتن به شیوه ای که خود می خواهند کنند. آن ها کتابخانه یونسکو را به هم می ریزند و از اینکه او مولیر، شکسپیر، اشیل، اوریپید و… می خواند شگفت زده و عصبانی می شوند؛ فقط آن ها که استاد دانشگاه و “دکتر”اند قادر به خواندن این آثار و محق به نخواندن آن‌هایند. “چل بازی” بارتلمئوس ها آغاز می شود و این “چل بازی ها” با چاشنی فانتزی و طنزی که کارگردان به کار برده است، اندکی تماشاچیان را می خنداند.

ماریا، خدمتکار یونسکو در می زند و تماشاگر و یونسکو به یاد می آورند که او خیلی وقت است که پشت در منتظر بوده است. یونسکو می خواهد در را باز کند اما بارتلمئوس ها مانع می شوند؛ اول باید صحنه تئاتر را آماده کنیم، بعد. در این فاصله باید به یونسکو هم چیزهایی را فهماند؛ باید به او فهماند که تئاتر همان چیزی است که اساتید دانشگاه می گویند. تئاتر باید تئاتریت داشته باشد. اصلا خود یونسکو بیاید تئاترش را، تئاتر سراسر پوچش را درس بدهد؛ یونسکو تخته سیاهی آماده می کند و روی آن می نویسد: درام، ماجرا، قصه… همان طور که ارسطو می گوید! اساتید بر می آشوبند! این مزخرفات چیست؟! چطور ممکن است که یونسکو هم از ارسطو حرف بزند؟ جدل آغاز می شود و دیرزمانی به طول می انجامد. نخیر! یونسکو به راه نمی آید. باید او را جور دیگری شیرفهم کرد. صحنه تاریک می شود. یونسکو را می برند و لحظاتی بعد رو میز کارش که حالا تختی متحرک شده است بر می گردانند. اساتید حالا واقعن دکتر شده اند و لباس ها دکترها را پوشیده اند. صحنه را هم با تابلوهای “برشت”، “برنشتاین”، “میز غیر واقعی است”، “مصنوعی” و… پر کرده اند و چهارپایه های صحنه را هم بیرون برده اند. لباس ها، بدن، تئاتر و روح یونسکو را “لوژی” کرده اند و به او چیزهای زیادی فهمانده اند. یونسکو زود باش بگو که چه می فهمی؛ یونسکو بر می خیزد و عر می کشد: عرعر! عرعر! خوب است عالی است. اساتید غریو پیروز سر می دهند. یونسکو ادای بال زدن در می آورد. چه می کنی یونسکو؟ به سوی تئاتریت پرواز می کنم!

اساتید می روند. آن ها کارشان را به اتمام رسانده اند، ماموریتشان را با موفقیت انجام داده اند و از یونسکو نمایشنامه نویسی تمام عیار با معیارهای بی زوال خود ساخته اند. ماریا می آید و از به هم ریختگی خانه به وحشت می افتد. نکته جالب میزانسن این است که ماریا تنها کسی است که از همه جا بی خبر است و می توان گفت که او تنها فرد حقیقتن «نمایشی» نمایش است! یونسکو همچنان رو به تئاتریت عر می کشد و ماریا مطمئن است که او عقلش را به کلی از دست داده است.

“بداهه گویی” از این منظر که سنت های تئاتری و قواعد دست و پا گیر آکادمی را به مسخره می گیرد، اثری برجسته است؛ چطور می شود دکترهایی که عمیقا مفتخرند به دکتر و استاد بودن خود و نمی توانند حتی از روی رساله دکتری خودشان هم بخوانند، می توانند برای ذهن و تخیل نویسنده تصمیم بگیرند و خلاقیت او را در چارچوب های پوسیده و زهوار در رفته خودشان تعریف کنند؟ اساتیدی که در پاساژها و بازارهایی به نام دانشگاه سرگرم خرید و فروش امتیاز، نمره، پایان نامه، دانشجو، علم و لیاقت اند چطور می توانند تئاتر پوچی، تئاتر انهدام و نمایشی عاری از هرگونه “تئاتریت” را درک کنند؟ یونسکو به عنوان هنرمندی فارغ بال و آزاد با سلاح فلسفه در برابر این هجمه بی رحمان می ایستد و درست زمانی که به مسخ کامل مبتلا شده است، در جرقه ای از این بلا می گریزد و با ابزارهایی که از همان تئاتر ابزرد به وام گرفته است، ورق را بر می گرداند؛ ماریا برای یونسکو که همچنان رو به تئاتریت عر می کشد، ماجرای شبی زمستانی را تعریف می کند که یونسکو از او خواسته است دو فنجان قهوه برایش بیاورد. یونسکو انگار که چیزی به خاطرش خطور کرده باشد، از روی تخت پایین می پرد، در پستو گم می شود و از ماریا می خواهد که بساط سور و سات را مهیا کند. روی تخت پارچه ی قرمز خوش رنگی می اندازند و یونسکو جام شراب به دست به استقبال اساتید دکترها می رود؛ همه چیز تمام نشده است.